RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سرود دسته جمعی
http://www.hamdardi.net/imgup/27603/...d0891fea63.gif
برای اینکه برم سر اصل ماجرا،باید یه پیش در امدی در مورد ادمای ماجرا بگم:):
داداشای من وقتی بچه بودن،خیلی خیلی شیطون بودن،البته من نه به اونصورت:D، من بابام کلکسیونی از نوارهای کاست(از سرودهای حماسی و انقلابی و
موسیقی سنتی اون دوران،که خداییش واقعا اون حماسی ها رو تا حالا من هیچ جا نشنیدم،خیلی واقعا قشنگ و پر احساس بودن)داشت،که خیلی روشون حساس بود
و وقتایی که خونه بود هر از گاهی بهشون گوش میکرد و خودشم زمزمه میکرد،خلاصه
که این نوارها مثل بچه هاش بودن.
ماجرا هه:یبار ما که تو خونه حوصلمون سر رفته بود و بابا و مامانم هم خونه نبودن ،فک کنم سر ظهر هم بود گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم سرمون گرم بشه تا اینکه یه فکری بذهنمون رسید(البته به ذهنشون رسید،چون من خیلی فسقلی بودم مامانم میگه
تو این خرابکاری که کردیم من بیشتر از 5-6سال نداشتم،ولی خودم فک کنم 7-8سالم بود،من کوچکتر بودم و چاره ای جز تبعیت نداشتم ،همین هم که این لطفو میکردن و منم وارد گروهشون میکردن
کلی ذوق میکردم )
خلاصه ما فک کردیم که یه سرود دسته جمعی بخونیم(سه تا داداش بزرگم و من)و برای اینکه ببینیم صدامون چطوری از اب در میاد،صدامونو ضبط کنیم،نوار خالی
نداشتیم،پس تنها راهمون این بود که رو کاست پر صدامونو پیاده کنیم،پس کاستی
که تو ضبط صوت بود همونو انتخاب کردیم،رفتیم یه کتاب سرود هم داشتیم اونو اوردیم
حالا میخاستیم انتخاب کنیم کدوم سرودو بخونیم،سرود "22 بهمن روز از خود گذشتن روز پیروزی ما..."موفق شد که رای بیشتری بیاره،تو کاغذ هم یکی دو تا از رو شعره نوشتیم
تا همه خراب نشن رو سر یه کتاب،فک کنم
من هم بلد بودم بخونم چون تو نواره صدای من هم بود که با تمام قدرتم میخوندم که کم نیارم جلوی داداشام:D(بچه ها وقتی دسته جمعی یه شعری بخونن،اگه دقت کرده باشین، چنان از ته دل جیغ میکشن که صداشون از بقیه بلندتر باشه و شنیده بشه،منم همینکارو میکردم)
خلاصه بعد خوندن و تموم کردنش ،با ذوق و شوق نوارو گوش دادیم
ببینیم اثری که خلق کردیم چی از اب در امده،و واقعا خیلی
رضایت داشتیم از کارمون :D،حالا بعد اینکه دیگه جذابیت قصه یکم در نظرمون
کم رنگ شد تازه داداشام تو این فکر افتادن که حالا اگه بابا بفهمه چی میشه،خیلی
میترسیدیم،اخه از بابامون حساب میبردیم و بابام رو وسایلش حساس بود و یه دیسیپلین خاصی تو خونه حکمفرما بود،کار خاصی هم نمیتونستیم بکنیم کاری که نباید میشده
شده بود و نمیتونستیم نوارو قایم و یا سربه نیست کنیم،چون بابام امارشونو داشت و محال بود که نفهمه یکی از کاستا نیست،و یه نوار که مثلا ده دقیقش
نباشه بهتر ازین بود که کلا نباشه،پس چاره ای نداشتیم که صداشو در نیاریم تا وقتی که خود بابام متوجه بشه.
خلاصه یه روز بابا اومد این کاستشو گوش کنه،دید وسط اهنگ یه مکثی شد و بعدش
صدای چند تا بچه فسقلی بجای صدای مثلا شجریان پخش میشه:311::311:
من دیگه عکس العمل بابام تو اون لحظه یادم نیست،ولی بیچاره واقعا ناراحت و متعجب شده بود و دعوا کرده بود داداشارو،چون از قضا
اون نواره یکی از بهترین و محبوبترین نوارهاش بوده،خدا ما رو ببخشه و از سر تقصیراتمون بگذره:323:
البته درسته بابام اونموقع ها ناراحت شده بود ولی بعدها بعنوان یه خاطره خنده دار تو بین فامیل این قضیه رو تعریف میکرد و فامیل هم خوششون اومده بود از شیرین کاریمون و هر وقت اونموقع ها میومدن خونمون میخاستن نوارو بزاریم تا گوش بدن،الان هم بعضی وقتا این خاطره رو میگیم و میخندیم که چجوری
داشتیم با جون و دل سرودو میخوندیم انگار که تو گروه ارکستر سمفونیک هستیم:311:
«پایان»
چقدر دلم خواست برم ببینم میتونم نواره رو پیدا کنم و گوش بدم.
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
ما هم یک نوار کاست قدیمی داریم که آهنگه. بعد یک دفعه وسطش آهنگ قطع میشه و صدای من میاد که میگم:
وااااااای. خاک تو سرم. نوار اشتباهی گذاشتم! :311:
بعد دوباره آهنگ پخش میشه! :311:
حالا که اینجام، یک خاطره دیگه هم من تعریف کنم :)
یک دوستی دارم که فارسیش زیاد خوب نیست و کلاً با ایرانی ها سر و کار نداشته.
اصلاً نمی دونه "تعارف" چیه!
یکبار با چندتا از بچه ها رفتیم بیرون، این دوستم رو هم بردم.
موقع خداحافظی یکی از بچه ها برگشت به تعارف به من گفت: خونه ی ما هم بیاین.
من هم گفتم: باشه، حتماً مزاحم میشیم.
و رفت.
بعد این دوستم برگشت گفت: خب الآن ما میریم خونه شون؟!
گفتم: نه! چطور؟
گفت: بابا خودش الآن گفت بیاین.
گفتم: بابا این تعارف بود.
عصبانی شده بود. گفت اَااااه. من از کجا باید بفهمم کی تعارف می کنند، کی جدی می گن؟! :311:
بعد بهش گفتم: کلاً الآن هم که نمی شه. دیروقته. بعد هم خواهرش خونه شونه. زیاد جالب نیست چند تا پسر بریم اونجا. مزاحمیم.
گفت: چرا؟ چه ربطی داره؟
منم گفتم بابا بیخیال. حالا تا من بیام این رو به تو توضیح بدم... :311:
پسر ساده ایه :)
یکبار اومده ایران. از یک مغازه یک چیزی گرفته. فروشنده بهش گفته مهمون ما باش.
این هم تشکر کرده اومده بیرون!!! :311:
فروشنده رفته دنبالش، گفته مرد حسابی پولش رو بده :)
یکبار هم داشتیم می رفتیم رستوران ایرانی. گفت بریم یک دوغ بخوریم.
گفتم آره، یک دوغ مشتی!
گفت مگه دوغ مشتی با دوغ چه فرقی می کنه؟! :311::311:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
یک خاطره ی خنده دار از روزهایی تلخ:
اواخر زندگی مشترک پدر مادرم بود. اوضاع مالی هم به هم ریخته رود. توی اون شرایط ماشین هم خراب شده بود و دائم جوش می آورد. پدرم خیلی با احتیاط عمل می کرد و وقتی اینطور می شد، اول یک دستمال می آورد و می انداخت روی در رادیاتور، بعد به من می گفت مواظب باش و برو عقب. بعد یواش یواش و با احتیاط درش رو باز می کرد که یک وقت آب جوش روی کسی نریزه.
یکبار من و پدرم و مادرم سوار ماشین بودیم. ماشین جوش آورد.
من و پدرم پیاده شدیم. پدرم دلا شده بود و سرش رو آورده بود درست بالای رادیاتور و داشت یک چیزی رو بررسی می کرد.
همون موقع مادرم اومد و از من پرسید چی کار باید بکنیم؟ گفتم باید این در رو باز کنیم.
گفت: "اینو؟" و همون موقع سریع دستش رو آورد جلو و در یک حرکت در رادیاتور رو باز کرد!!! :311:
پدرم این صحنه رو که دید، از ترس اینکه الآن آب جوش بریزه تو صورتش، یک متر پرید رو به عقب!!! :311: :311:
البته خدا رو شکر آبی نپاشید و اتفاقی نیفتاد. :)
پدرم شدیداً عصبانی بود! ولی اینقدر با هم قهر بودند که اصلاً با هم حرف نمی زدند. برای همین چیزی نمی تونست بگه!
الآن که اون روزها گذشته، هر چند وقت یکبار یاد این اتفاق می افتم و کلی خنده ام می گیره :)
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
بچه که بودم وقتی از دست بزرگترا ناراحت میشدم به خصوص وقتی میخواستن بهم آمپول بزنن خیلی محترمانه بهشون فحش میدادم:
شما خرید... شما گاوید و.........
فعل و ضمیر جمع به کار میبردم که خیلی بی احترامی نشه!
البته الان بچه مودبی شدم و سالهاست دیگه فحش نمیدم.
دیروز به مامانم گفتیم : مامان کی میخواید برید پیش فلانی؟
گفت:" انشالله به امید خدا گوش شیطون کر چشمش کور... هنوز معلوم نیست!!!:311::311:
نمیدونم براتون جالب بود یا نه ولی ما که تا ده دقیقه میخندیدیم.:311::311:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
يك فيلم داخلي در جشنواره ي فيلم ...كانديد جايزه اي بود !و...... .... در آن روز در خدمت يكي از عوامل فيلم بوديم و او از قبل كلي براي ديدن فيلم تبليغ كرده بود و تا مثلا نظر خواهي و تائيد و ....جمع كند .
در جمعي كه بوديم خانمي مسن حضور داشتند . هر ثانيه از فيلم كه مي گذشت سرشان را به گوش من نزديك مي كردند و مي گفتند : ....تو چيزي مي فهمي ؟! :311:
خلاصه فيلم با هزار بدبختي و رنج تمام شد .
يك دفعه همان خانم مسن بلند برگشتند گفتند آخيش تمام شد ! ما كه نفهميديم چي به چيه و كي به كيه :311:اما هيئت داوران خوب فهميدند پولت را دور ريختي و....به پول، براي همين بهت جايزه دادند !.....:311::311:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
در خانه ام بنايي داشتم و ....
زماني به پايان كار نمانده بود يكي از كارگرها با زبان شيرين افغاني رو به من گفتند : خانم جان كار تمام شد به ما عصرانه مي دهيد ؟!( با گويش زيباي افغاني بخوانيد )
قدري فكر كردم و يادم آمد در يخچال .... دارم گفتم :بله . حتما .
در مرحله ي بعدي به يادم آمد كه .... نان مي خواهد و من كه نان ندارم ؟!
گفتم . ببخشيد غذا دارم اما ناني كه شما مي خوريد را ندارم .
گفتت : مگر شما چي مي خوريد؟
گفتم : نان جو خشك :227:
و....خواست كه نان را ببيند و نشانش دادم
با تعجب و صداي كشددار و با همان لهجه ي قشنگ افغاني رو به من گفت : شما ااااا جو مي خوريد !!:311:
از خالت قشنگ حرف زدنش و تعجبش از خنده غش كرده بودم ....توي دلم گفتم تازه خبري نداري با جو ، چي مي خورم :311::311::311::311:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
یه بار یکی از آشنا ها تعریف میکرد که:
" پسرم بدنش جوش های زیادی زده بود و با مصرف دارو هم خوب نشد و یکی بهمون گفت از عطاری عنبرنسارا(املاش رو بلد نیستم) بگیرید ما هم گرفتیم و قدرت خدا اثر کرد و زود خوب شد"
چند وقت بعدش سر کلاس شیمی سوم دبیرستان معلممون تو هم بود. من عاشق اون معلممون بودم. بچه ها گفتن چیه خانم؟ ناراحتید؟
گفت:" پسرم چند روزه بدنش ریخته بیرون و هرچی بردیمش دکتر بهتر نشده"
منم با کلی ذوق که یه راه حل به این خانم عزیز دلم بدم گفتم:
" خانم اجازه؟! عنبر نسارا بگیرید دم کنید بهش بدید خوب میشه"
دیدم کل کلاس از خنده رفت رو هوا.........:311::311::311:
به جون خودم من نمیدونستم عنبر نسارا خوراکی نیست و اصلا چیه؟:311::311::311:
یادم که میاد نمیدونم گریه کنم یا بخندم!!!
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام،
یک خاطره از منفعل بودن من! :)
یکی از دخترهای فامیل ازدواج کرده بود. رفتم برای اولین بار آقا داماد رو دیدم. خیلی خوش برخورد بود و خیلی زیاد من رو تحویل گرفت. بعد از یکم وقت گفت که من یک جایی کار دارم، باید یک چیزی بخرم. میای نیم ساعت بریم و بیایم؟ منم گفتم باشه. بریم.
سوار ماشین شدیم رفتیم، خریدش رو کرد. بعد گفت که میای بریم محل کارم رو نشونت بدم؟ من گفتم خیلی طول می کشه؟ آخه من اومدم مهمونی که بعد این همه وقت همه رو ببینم، خوب نیست بیرون باشیم. بعد دیدم خیلی دوست داره محل کارش رو نشون بده و با من راجع به اونجا صحبت کنه. گفتم باشه. رفتیم محل کارش. یک نیم ساعتی اونجاها رو به من نشون داد (حالا منم اصلاً علاقه نداشتم). بعد گفت استاد فلانی اومد. بیا ببرمت پیش استاد فلانی، رئیس اینجاست. رفتیم تو دفتر طرف. هیچی، حدود یک ساعتی اینها صحبت می کردند. دیگه هوا تاریک شده بود. اومدیم بیرون، یکی از همکارهاش رو دید. جلوی در ساختمون فقط 30-45 دقیقه با اون صحبت کرد. :311: حالا منم هی این پا اون پا می کردم، خسته شده بودم!
بالاخره اومدیم سوار ماشین شدیم. فکر می کنم ساعت 9 شب بود.
بعد یک دفعه گفت که، ببین، من خیلی وقت خونه ی فلان فامیلم نرفتم. همین نزدیک هاست. بیا یک دقیقه بریم، ازش می خوام برات یک چیزی بگیرم!
منم بدجور توی رودربایستی گیر کرده بودم...
داماد جدید، نمی شه هم چیزی گفت!
گفتم باشه!
حالا بماند که کلی ترافیک بود تا رسیدیم 10 شب خونه طرف.
1 ساعت هم اونجا نشستیم :311:
دیگه داشتم از گرسنگی می مردم.
ساعت 11 بود اومدیم بیرون. حالا حدوداً نیم ساعت هم تا خونه راهه.
دیگه بنده خدا دستش درد نکنه، وسط راه گفت غذا بگیریم بریم خونه بخوریم.
حدوداً ساعت 12 شب تو خونه غذا رو خوردیم.
شب قرار بود خونه اونها بخوابم.
من هم خیلی خیلی خسته بودم. رخت خواب رو انداختم که بخوابم، یک دفعه دیدم که از تو اتاق صدام کرد. گفت یک دقیقه بیا.
رفتم، گفت تو فیلم های فلان کارگردان رو می بینی؟ گفتم نمی شناسم.
بعد یک فیلم گذاشت، گفت ایناها، ببین این تیکه اش چقدر باحاله.
سرتون رو درد نیارم. اون شب تا ساعت 3 صبح، 3 تا فیلم برای من گذاشت!!!! البته روی دور تند. یعنی هی می زد تیکه تیکه بره جلو :311:
از این فیلم های عجیب غریب بود که من اصلاً دوست ندارم.
دیگه داشتم می مردم از خواب. به زور شب به خیر گفتم خوابیدم. گفت که بخواب، صبح که بیدار شدی، برنامه دارم! :)
شب خوابیدیم. صبح بیدار شدم، دیدم تو اتاق داره راه میره.
با خودم گفتم من خودم رو اینقدر می زنم به خواب تا این از خونه بره! :311:
و موفق شدم! :311:
خلاصه این جریان آشنایی ما با یکی از دامادها بود. واقعاً خوش قلب و مهربونه، ولی از مهربونی زیاد آدم رو گاهی اذیت می کرد. دیگه از اون موقع ازش فراری شدم :311:
حالا می دونم که تقصیر خودم بوده، آدم نباید اینقدر منفعل باشه!
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
تو بچگی یه رفیقی داشتم آخر شیطونی بود. یکی از شیطنت های ما رفتن به اتاق برادر بزرگه اون و فضولی بود.
یادمه داداشش یه پاکن خیلی خوب داشت که ما هردو دوستش داشتیم. دوستم بهم گفت بیا اینو برداریم نصف کنیم.
منم گفتم باشه:163:
خلاصه خیلی طبیعی از اتاق اومدیم بیرون. بازی کردیم. موقع رفتن با داداشش اینجوری خداحافظی کردم: " خدافظ آقا .... ما که پاکن شما رو برنداشتیم!!!!"
بچه که بودم میدیدم یکی صندلی جلو میشینه به پشت سریا میگه "ببخشید پشتم به شماست"
منم یه مدت بود تصمیم گرفته بودم خیلی مودب باشم.
تو ماشین بودیم صندلی عقب بودم با مامانم. و مادر بزرگم صندلی جلو بود.
گفتم "مامانی ببخشید پشت شما به ماست".
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
یه خاطره از روش تربیتی پدرم. پدرم راخیلی دوست دارم واون را گرچه یه ادم معمولی است ولی قهرمان زندگی ام می دونمش.
الان که بزرگ شدم متوجه می شم از لحاظ تربیتی چقدر قوی کار کرده اند.
بچه که بودیم اذان مغرب را که می گفتند همه نماز که می خوندیم بایددور هم جمع می شدیم و هر کس یک آیه از قرآن می خوندیم. یادم می یاد همون موقع هم برنامه کودک بود و ما بچه ها دوست داشتیم برنامه کودک ببینیم .
برای اینکه به برنامه برسیم سریع می رفتیم نمازمون را می خوندیم و جلسه را زودتر تشکیل می دادیم و تند تند پشت سر هم قرآنمون را می خوندیم تا به برنامه کودک برسیم.
الان آثار اون جلسات که هیچی ازش نمی فهمیدم برام مشخص شده.