-
RE: راه و رسم عاشقی....
<embed src="http://sara.malakut.org/archives/Setar-Piano-Sam.swf" pluginspage="http://www.macromedia.com/go/getflash player" type="application/x-shockwave-flash" width="0" height="0" quality="High">
بوم نقاشی را مقابلم گذارده ام و رنگ ها و قلم موها را مرتب چیده ام. امروز دلم می گوید نقاشی کن.
راستی مگر من نقاش هستم؟ بوم از کجا آورده ام؟ رنگ های را که نمی شناختم پس چگونه این همه رنگ زیبا را گرد آورده ام؟ آن یکی را ببین: چه لاجوردی زیبایی. آن یکی را که به رنگ شکوفه یاس می ماند و آن دیگری که به سرخی دانه های انار و آن یکی، وای چه بویی دارد بوی تن پروانه و آن یکی که بوی رنگین کمان دارد. مگر رنگ های نقاشی هم بو دارند؟
امروز مرا چه شده است؟ من کیستم؟ قلم در دست می گیرم و می کشم. طرحی از یک صورت. موها، لب ها، گونه ها، چشم ها، پیشانی، ابروها و مژه ها، خطوط خنده، بینی و... وای به گردن و گلو رسیده ام. خدایا چگونه دستانم امروز چنین ماهرانه نقش می کشد؟ چگونه چنین تصویری زیبا و شگفت انگیز از قلم موی من جاری می شود؟
خدایا چرا با هر بار کشیده شدن قلم مو بر روی بوم، قلبم می لرزد و بیشتر می تپد؟ چرا هر لحظه عشق را بیشتر احساس می کنم؟ چرا نقاشی من معطر است؟ چرا جان می گیرد؟ چرا به من لبخند می زند. من که بر لبان آن لبخندی رسم نکردم.
امروز مرا چه شده است؟ این رنگ ها از کجا آمده است؟ این بوم از کجاست؟
اینک قلبم به لرزه افتاده است و تو در من جان گرفته ای.
من نگارم را نگارگری کرده ام. آری محبوب من، تو را کشیده ام. ولی بر بوم دلم. رنگ های من عشق به تو ست. آری نقش تو را بر سینه کشیده ام. با رنگ هایی از جنس خدا، بر بومی از جنس جان و قلمم احساس من است.
-
RE: راه و رسم عاشقی....
در بيمارستاني، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند. اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با يكديگر صحبت ميكردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف ميزدند.
هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مينشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره ميديد براي هم اتاقيش توصيف ميكرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون، روحي تازه ميگرفت. اين پنجره، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميكردند و كودكان با قايقهاي تفريحي شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن، به منظره بيرون، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده ميشد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميكرد، هم اتاقيش چشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميكرد. روزها و هفتهها سپري شد.
يك روز صبح، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند. مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد. آن مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره او ميتوانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.
در كمال تعجت، او با يك ديوار مواجه شد. مرد، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار ميكرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ! پرستار پاسخ داد: شايد او ميخواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نميتوانست ديوار را ببيند.
-
RE: راه و رسم عاشقی....
سر تا پایم را که خلاصه کنند ، میشوم مشتی خاک ...!
که ممکن بود خشتی باشد در دیوار یک خانه
یا سنگی در دامان یک کوه
یا قدری سنگریزه در انتهای یک اقیانوس ...
و یا شاید خاکی از گلدان ...!
یا حتی غباری بر پنجره ...!
اما مرا از این میان برگزیدند برای نهایت .... شرافت .... انسانیت...
و پروردگارم که بزرگوارانه اجازه ام داد به نفس کشیدن ... دیدن ... شنیدن ... فهمیدن
و ارزنده ام کرد به واسطه ی نفسی که در من دمید...
من منتخب گشته ام برای قرب ... برای سعادت ...
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده به انتخاب و تغییر ...به شوریدن ... به عشق...
وای بر من اگر که قدر ندانم
وای بر من اگر که باز هبوط کنم به خاک