-
RE: اشعار طنز!!!
سلام به تمام دوستان
ببخشید که به جای شعر ؛ حکایت برایتان برگزیده ام .
حكايت سه شپش !
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچ كس نبود .
سه تا شپش بودند در ولايت جابلقا كه با فلاكت و بدبختي زندگي مي كردند . يك روز يك جلسهي مشورتي گذاشتند كه با هم مشورت كنند، ببينند چطور مي توانند از اين وضعيت خلاص شوند.
شپش اول گفت : «همه ي بدبختي ما از اين است كه حوزه ي فعاليتمان مشخص نيست. بايد از هم جدا شويم، هر كداممان برويم سر وقت يك گروه خاصي.» دو شپش ديگر هم گفتند : «درستش همين است.» بعد تصميم گرفتند هر كدام حوزه ي كارشان را مشخص كنند.
شپش اول گفت: «من ميروم سر وقت ملك التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته اند.»
شپش دوم گفت: «من هم مي روم به خانه ي مش حسن بيل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نيست.»
شپش سوم گفت: «من هم مي روم به ولايت غربت پيش فك و فاميل هاي خودم.»
باري سه شپش جوانمردانه بر سر و روي هم بوسه زدند و خداحافظي كردند و از هم جدا شدند.
شپش اول مستقيما رفت به خانه ي ملك التجار. شب بود و ملك التجار در پشه بند خوابيده بود. شپش بينوا تا صبح منتظر نشست تا ملك التجار از خواب بيدار شد و از پشه بند آمد بيرون. وقتي چشم ملك التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من كاري داري، حالا فرصت نيست، ظهر بيا دم حجره.» شپش بيچاره تا ظهر گرسنگي كشيد و بعد رفت به حجره.
ملك التجار به شپش گفت : «چه مي خواهي پدر جان؟» شپش كه نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست كرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به يك مريضي صعب العلاجي دچار شده ام. حكيم گفته دواي درد من دو قورت و نيم از خون حضرت عالي است لذا جهت خون خوري استعلاجي خدمت رسيدم.» ملك التجار سري از روي تاثر و تاسف تكان داد و گفت: «آخيش، حيوونكي، پس تو هم با من همدردي . اتفاقا من هم كم خوني دارم و به همين خاطر مجبورم با اين حال مريض بنشينم دم در حجره و با هزار بدبختي خون مردم را توي شيشه كنم. لذا متاسفم. خدا روزي ات را جاي ديگري حواله كند.»
شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بيرون و از ناراحتي رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توي جوي آب.
شپش دوم رفت سر وقت ميرزا مش حسن بيل زن. مش حسن نگاهي از سر اوقات تلخي به او كرد. شپش با شرمندگي گفت: «مشدي، رويم سياه، آمده ام براي صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز كرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روي دست مش حسن و رگ را پيدا كرد و بنا كرد به مكيدن. قدري تقلا كرد و وقتي ديد از خون خبري نيست با عصبانيت از دست مش حسن پريد پايين و گفت: «مرد حسابي! تو كه خون نداري چرا بي خود بفرما مي زني؟» بعد هم از زور غصه رفت مركز بازپروري و در حال حاضر مشغول ترك است.
شپش سوم رفت به ولايت غربت پيش فك و فاميل هايش. اهل فاميل از او استقبال كردند و گفتند: «جايي آمده اي كه وفور رزق و روزي است. در وسط شهر، يك پايگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم مي رويم آنجا، خون كساني را كه آمده اند براي اهداي خون، با خيال راحت نوش جان مي كنيم.»
شپش سوم كه عاقبت به خير شده بود هر روز با فك و فاميل هايش مي رفت به پايگاه انتقال خون.
آخرين خبر
با كمال تاسف و تحسر درگذشت زنده ياد روان شاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع كليه دوستان و آشنايان مي رساند. آخرين بيت شعري از آن زنده ياد كه در واپسين لحظات سروده (معلوم مي شود كه آن خدابيامرز طبع شعري هم داشته ـ توضيح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاريخ چاپ مي شود:
بيهده گشتيم در جهان و به نوبت
«ايدز» گرفتيم در ولايت غربت!
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه آدم اگر عاقل باشد، نمي نشيند درباره شپش ها افسانه بنويسد.
قصه ما به سر رسيد غلاغه به خونه ش نرسيد .
-
RE: اشعار طنز!!!
سلام
ببخشید دوباره حکایتی برگزیدم .
موش بخوردت!
يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نيود.
دختري بود در ولايت غربت كه هر چيزي مي گفت و هر چيزي مي خواست همان موقع اتفاق مي افتاد يا آرزويش برآورده مي شد. مثلاً اگر مي گفت: «الان برق مي رود» همان موقع برق مي رفت يا اگر مي گفت «كاش ملاي مكتب مريض شود» همان وقت ملاي مكتب مريض مي شد.
باري اين دختر كم كم بزرگ شد و به سن جواني رسيد. يك روز داشت در خيابان راه مي رفت، چشمش افتاد به يك پسري كه در زيبايي و ملاحت سر آمد همه جوانان بود. (خوانندگان عزيز، اين تعريف و تمجيدها را زياد جدي نگيرند. بنده نگارنده ـ اگر حمل به تعريف از خود نشود ـ معتقد است حسن و جمالي كه خداوند عالميان به اين بنده كمترين عنايت كرده است، صد مرتبه بيشتر از حسن و جمال تمامي جوانان عالم است. با كمال تواضع، بنده نگارنده.) باري تا چشم دختر به جوان افتاد، با خودش گفت: «كاش اين پسر، عاشق من شود و به خواستگاريام بيايد.» از آنجا كه آن دختر هر آرزويي مي كرد، فوراً برآورده مي شد، از قضاي روزگار، پسر هم في الفور عاشق دختر شد و همان وسط خيابان آمد به خواستگاري.
دختر گفت:«من حرفي ندارم ولي تو بايد اول چند خواسته مرا برآورده كني.» پسر گفت اي محبوب شيرين كار، شما جان بخواه.» دختر كه توي دلش قند آب مي شد، گفت: «اول اين كه بايد برايم يك جفت شاخ غول بياوري.» پسر گفت: «به روي چشم. همين الساعه.» و به راه افتاد دختر در دلش آرزو كرد كه «كاش همين الان يك جفت شاخ غول پيدا كند و بياورد.» هنوز آرزويش را كاملاً نگفته بود كه يك دفعه پسر با دو تا شاخ غول برگشت.
دختر گفت: «حالا شرط دوم. و آن اينست كه بروي دو تا كاغذ پيدا كني كه وقتي آنها را به هم بمالي، آتش بگيرد.» پسر به راه افتاد و دختر كه داشت از شوق و ذوق ديوانه مي شد، در دلش آرزو كرد كه پسر زودتر آن دو كاغذ را پيدا كند. هنوز مشغول آرزو بود كه پسر با دو تا روزنامه «سلام» و «رسالت» برگشت.
دختر كه داشت طاقتش طاق مي شد و دلش نمي خواست باز هم پسر را جايي بفرستد، اين دفعه يك شرط راحت تر گذاشت و گفت: «شرط آخر اين است كه با كف دستت راه بروي» پسر كه در اين كارها ورزيده بود و نيازي به آرزوي دختر نداشت، فوري معلق زد و شروع كرد با كفِ دست راه رفتن، در عين حال هر شيرين كاري ديگري هم كه بلد بود ضميمه خواسته دختر كرد.
دختر كه از ديدن شيرين كاري پسر، كلي ذوق زده شده بود و غش غش مي خنديد بنا كرد به تشويق پسر و گفت: «آفرين، هاهاها … خيلي بانمكي … هاهاها … موش بخوردِت… »
هنوز اين حرف ها كاملاً از دهن دختر بيرون نيامده بود كه يك دفعه، يك موش از گوشه خيابان آمد جلو و پسر را خورد!
ما از اين داستان نتيچه مي گيريم كه آدم بايد در وقت شيرين كاري، مواظب موش هاي كوچه و خيابان باشد!
قصه ما به سر رسيد غلاغه به خونهش نرسيد!
نویسنده این دو حکایت (( ابوالفضل زرویی نصر آباد ))
-
RE: اشعار طنز!!!
سلام
یه شعر پیدا و کردم .
چقلي!
آن شنيدستي كه روزي دختري با مادرش
گفت: اين «عباس احمد ريزه» خيلي بي حياست
مي رود آهسته هر مهتاب شب بر پشت بام
چونكه آنجا كاملاً مشرف به بام خانه هاست
دفتري همراه دارد و اندر آن تا نيمه شب
مي نويسد چيزهايي را كه حتماً نارواست
واقف از اين داستان تنها فقط من نيستم
دختر «كبري كچل» هم واقف از اين ماجراست
شايد او بر گونة پرجوش من دل بسته است
كز پس صد من كرم هم باز آثارش بجاست
گر چنين باشد كه من پنداشتم پس اين پسر
واقعاً بدجنس و بدكردار و رند و ناقلاست
چند شب زين پيشتر «بيبينسا» با دخترش
گفته اين عباس، خيلي پخمه و بي دست و پاست
گرچه «دانشجوي دانشگاه آزادست»، ليك
وضع دخلش صدبرابر كمتر از باباي ماست
اتفاقاً دختر «كلثوم جان» هم، پارسال
رد شد از كنكور و الان همسر «حاجي رضاست»
پول بايد داشت مادر جان كه هر كس علمجوست
و، بلا نسبت به «مولانا جلال الدين» گداست
بالاخص تحصيل در جايي كه بايد پول داد
تازه از اينها گذشته، مدركش پا در هواست
گر ببينم بار ديگر روي بام عباس را
سنگ خواهم زد به او هر چند با ما آشناست
مادرش خنديد و گفت: او را مزن كاين بينوا
خورده چندي چوب دانشگاه و عمرش برفناست
نيست اين بيچاره در فكر تو و امثال تو
گر در اين انديشهاي پندارت اي دختر خطاست
خود نمي داني مگر كاين خاك برسر، شاعر است
پس حسابش از حساب اكبر و اصغر سواست
صرفه جويي مي كند در برق و هر مهتاب شب
روي بام از بي كسي هم صحبت باد صباست
-
RE: اشعار طنز!!!
مرد همان به که به وقت نزاع
عذر به درگاه نساء آورد
ورنه زنش از اثر لنگه کفش
حال ورا خوب بجا آورد
-
RE: اشعار طنز!!!
شوهرو نوکرو کلفت همگی در کارند
تا تو پولی به کف آری و به غفلت نخوری
شوهرت با کت و شلوار پر از وصله بود
شرط انصاف نباشد که تو پیر هن بخری
-
RE: اشعار طنز!!!
ای دوست بیا، تلاش بسیار کنیم
تا خنده به این جهان غدار کنیم
اکنون که دو سیر گوشت گیر آوردیم
وقت است که دیزی تورا بار کنیم
-
RE: اشعار طنز!!!
چنين گفت رستم به اسفنديار
كه من گشنمه برو آبگوشت بيار
آبگوشت درواقع همان ديزي است كه جناب مدير فرمودند!
-
RE: اشعار طنز!!!
آدمت نیستم آنگونه که حوا باشی
عاشقت هم نشدم، هرچه که زیبا باشی
چقدر حرف تو را شب همه شب گوش کنم؟
بچهات نیستم آنقدر که بابا باشی
لیلیا! وقتی مجنون به تو عاشق شده بود
فکر میکرد که اینقدر هیولا باشی؟
فکر میکرد که با آنهمه آوازه حسن
صاحب اینهمه پهنا و درازا باشی؟
اینهمه شهد و شکر کز سخنت میریزد
حدس باید بزند بچه بالا باشی
مرغ باغ ملکوتی، برو و حرف نزن
حیف باشد که چنین بسته دنیا باشی
حیف باشد که در این تیمچه سود و زیان
تابع قاعده عرضه-تقاضا باشی
من به همراه تو میآیم تا قله قاف
چه بسا آنطرفش هم، تو اگر پا باشی
*
عذر می خواهم اگر سوژه طنزت کردم
بخدا فکر نمیکردم اینجا باشی:16::203:
-
RE: اشعار طنز!!!
صدای سنگ پا
(آب در شعر سهراب سپهری)
اهل حمامم
پوستم مهتابی است
پدرم دلاک است
سر طاسی دارد
لۥنگ می اندازد
پدرم شامپویی مصرف کرد
کله اش هی کف کرد
و سپس مویش ریخت
و چه اندازه سرش براق است
حرفه ام دلاکی است
هدف من پاکی است
می نشیند لب سکو آرام
یک نفر با احساس
کودکی را دیدم
می دود در پی صابون و لگن
مشتری های عزیز
لگن خاصره هاتان سالم
رخت ها را نکنید
آب مان بند آمد.
-
RE: اشعار طنز!!!
گفتم غم تو دارم ...دادم نشان زبانی
گفتم چرا چنینی؟! گفتا مگر ندانی؟
پرسیدمش مگر چیست؟ گفتا: ز عاشقان نیست!!!
گفتم ولی تو عشقی! گفتا: بده بمن بیست
خندید و رو نهان کرد گفتم مده عذابم
گفتا تو خود عذابی !!!گفتم : بیا بخوابم
گفتا به نیشخندی:بینی مرا بخوابی!!!
گفتم . اسیر عشقم گفتا :پی جوابی؟!
گفتم سزایم این نیست گفتا :جهان چنین است
گفتم تو بی وفائی !!گفتا دل تو بشکست؟!
گفتم :نمانده قلبی گفتا: مگر جز این بود؟!!!
گفتم تو دل شکستی گفتا غمت همین بود!!!
ای داد از این جماعت در عاشقی چه رندند!!!
این بی وفا از اول قلب مرا ز جا کند!!
:123::180::227::73::227::72::72::72: