RE: ....::::::: تو رو خدا کمکم کنـــــــید :::::::....
سلام
من استاد خانم رو گفتم به خاطر اون دختر خانم. چون این برادر مون خیلی از نجابتش صحبت کردند گفتم یک خانم باهاش صحبت کنه بهتره و قرار هم نیست که نام ایشون رو فاش کنه .اما چون خانم فانوس تجربه اش رو دارن باهاشون موافقمهم در مورد نهاد رهبری هم همسر دوست متاهل و اتفاقا" بهتر از استاد هم هست البته اگه یکی از کارمندان خانم نهاد رهبری این کارو بکنن.
اما در مورد خانم دوستشون ، این برادر ما گفتن که کسی نمیدوونه و نمیخو.اد بدونه تا مطمئن نشده ! پس این مورد فعلا" بمونه.
RE: ....::::::: تو رو خدا کمکم کنـــــــید :::::::....
دوستان سلام
با عرض معذرت من دوباره اومدم!
اگه مطالبم خیلی بهم ریخته است پیشاپیش معذرت می خوام آخه الآن که دارم می نویسم نمی دونم چی دارم می نویسم؟!
دیروز ظهر همین موقع ها بود تقریباً 24 ساعت پیش ؛ که موضوع رو به مادرم گفتم!
پیش خودم فکر کردم در این موقعیت هزار جور کار ناجور و نادرست انجام داد ؛ اما مطمئناً درست ترین کار اینه که کامل و صریح موضوع رو به مادرم بگم
مادرم خیلی شوکه شده بود ، در جوابم گفت که حالا واسه تو خیلی زوده ، تو اصلا نباید به همچین چیزهایی فکر کنی ، الآن فقط باید به قبولی در آزمون تخصص و کسب و کار آینده فکر کنی بعد از همه ی ایناست که کلی موقعیت برای فکر کردن خواهی داشت و ...
راستش نمی دونم واکنش مادرم رو خوب ارزیابی کنم یا بد ، اما خب از درون خودم که خبر دارم: من دارم نابود میشم آخه نمیتونم بی خیال بشم ، من زودتر از اینها از توانایی خودم برای فراموش کردن ناامید شده بودم ، آخه چه جوری میتونم فراموش کنم و به آزمون تخصص 5 سال دیگه فکر کنم در حالی که همین الآن به خاطر همین دل مشغولی روی لبه ی مشروطی قدم بر می دارم؟! واسه من که 12 سال تحصیلم رو با بهترین نمرات و شرایط پشت سر گذاشتم ، خیلی واضحه که دارم نابود میشم! من ناخواسته دچار شدم اما مسلماً باید خودخواسته خودم رو از این وضعیت نجات بدم
من تو پست اولم گفتم ترم گذشته شرایط بدی داشتم اما مطمئناً نمی دونین شرایط بدم چیه؟ من 3 واحد رو افتادم!!! و برای رسیدن به آزمون علوم پایه مجبور شدم با هزار تلاش این ترم 3 واحد رو بگیرم و 21 واحدی بشم ؛ طوری که این ترم همیشه کلاس داشتم ، فقط تعداد کلاسهام رو بشمارین:
باکتریولوژی (3جلسه در هفته)
فیزیولوژی (4جلسه در هفته)
آز فیزیولوژی
انقلاب
اندیشه
ویرولوژی
امبریولوژی(جنین شناسی)
پارازیتولوژی(تک یاخته)
پارازیتولوژی(کرم ها)
پارازیتولوژی(قارچ شناسی)
هیستولوژی تخصصی دهان و دندان
آز هیستولوژی تخصصی دهان و دندان
بهداشت عمومی
این چه معنی میده؟؟؟؟؟
این یعنی یه دومینوی خطرناک که اصلا به نفع من نیست! یعنی تجمع بار هر ترم روی ترمهای بعد!
و نهایتاً این ترم کاندیدای اول برای افتادن در درسهای فیزیولوژی(6 واحدی) و امبریولوژی(2واحدی)!!!!!
اگه اطلاعاتم ناقصه لطفا بفرمایید تا توضیح بیشتری بدم ، بابت متنم باز هم معذرت می خوام آخه بعد از مدتها اینترنت شهرمون وصل شده و من سریع این پست رو آپ کردم!
من باید خودم رو نجات بدم تو رو خدا کمکم کنید
من نمیتونم فراموش کنم
مثل همیشه به شما دوستان نادیده ی عزیزم اعتماد دارم و منتظرم...
RE: ....::::::: تو رو خدا کمکم کنـــــــید :::::::....
اولا بهتره درسهات را خوب بخونی ... خدایش درسهای تخصصی خوندش خیلی بهتره ، ولی درسهای عموی حوصله ادم را سر میبره ...به نظر بهتره مواظب باشی انقلاب و اندیشه نیفتی :324:...
چرا دس دس میکنی ...مگه نمی گی دوستش داری ... خوب برو بهش بگو ... بالاخره شما جوابت را میگیری یا میگه اره یا میگه نه ...همین ...ولی اگه نگی فکر کنم اوضات وخیم تر میشه ... اگه کمی هم صبر پیشه کنی جای دوری نمیره ...بهر حال همکلاسته و جلوی چشمته حق داری که اینقدر اذیت میشی ...
ادم عاشق تا وقتی که عشقش کنارشه و میدونه که هست نمیتونه درست تصمیم بگیره و همش ترید داره ...ولی وقتی از دستش دادی انوقته که متوجه میشی همه فکرهات بیهوده بوده و این تردید ها هم فقط وقتت را تلف کرده ...بهر حال اگه از احساست و علاقت مطمنی و میدونی این حست دو روز بعد ناپدید نمیشه ...مث یه مرد قوی و قاطع برو حرفت را بهش بزن ...لازم نیست چیز خاصی هم بگی فقط حرف دلت را بزن ... البته به نظرم الان خود دختر خانم متوجه علاقه شما شده و یه چیزهایی را حدس زده , پس کار هم برای شما راحتتر شده ...
RE: ....::::::: تو رو خدا کمکم کنـــــــید :::::::....
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
علاقه یا همان حسی که توصیف کردید، حس عزیزی هست اما کنترل و هدایتش سخت است به نوعی که به نتیجه مثبت برسد.
اول باید متوجه باشید این حس عالی ، فرایندی است که در درون شما شکل گرفته است و اصالتش به شما بر می گردد، اگر چه آن خانم جرقه آن را زده است یا تداعی ایده آلهای شما در آن متصور شده است.
دوست عزیز عشق یه احساس زیباست که انرژی و سرزندگی به همراه داره حالا چی شده که شما از رخوت و ناامیدی حرف می زنید.
شما نفر اولی نیستید که عاشق شدید. احساس عشق جزئی از پروسه بلوغ در انسان است.
دوران هجران و عشق افلاطونی در تکامل و بزرگ شدن ما نقش به سزایی دارد.
از صمیم قلب آرزو می کنم به محبوبتان برسید ولی نکته مهم تر این حس زیبای عشق است که در شما شکل گرفته.
پیشنهاد من اینه که شما سعی کنید نظر این خانوم را در مورد خودتون مثبت کنید تا هر وقت خانواده اقدام کردند و شرایط مهیا بود بتونید بله را بگیرید.
شما می تونید با درس خوندن و موفقیت در امور درسی نظر ایشون را جلب کنید. باور کنید پسرهایی که در امور درس و دانشگاه تعلل می کنند در نظر دختران بی مسئولیت هستند.
کسی که نتونه به وظیفه ساده ای مثل تحصیلش برسه به نظر فرد مناسب و قابل اعتمادی برای تکیه کردن نیست.
با موفقیت در تحصیل می تونید نظر ایشون را به خودتون جلب کنید و در نظر ایشون شخص آینده داری بشید.
RE: ....::::::: تو رو خدا کمکم کنـــــــید :::::::....
سلام
ترانه و آگرین عزیز خیلی خیلی ممنونم ازتون
اما من فکر می کردم با این اتفاقی که افتاده دوستان بیشتری کمکم کنند (به ویژه خانم موعود که همیشه کمکی برای ارائه کردن داشت و می دونم الآن هم داره!)
دوستان بگین باید چی کار کنم؟
منتظرم
RE: ....::::::: تو رو خدا کمکم کنـــــــید :::::::....
برادر گرامی ، با تعریفاتی که شما از خونواده تون کردید من انتظار برخورد خیلی شدید از طرف شون داشتم اما انگار خدا رو شکر اینطور نبوده .این خودش یه امیده !
مادرتون شما رو به صبوری و ادامه تحصیل تشویق و دعوت کردن که در شرایط عادی درسته و حق با ایشونه .اما تو همین فرصت مناسبی که پیش اومد شما باید میگفتید که قصد ندارید الان ازدواج کنید چون آمادگیش رذو ندارید. بلکه چون مورد مناسبی میشناسید ، فقط میخواید اول نظر خونواده خودتون و بعد نظر اون خانم و خونواده ش رو بدونید و اگه قسمت شد و دو طرف موافق بودن شما زیر نظر خونواده ها در مدتی که تا پایان تحصیل مونده همدیگه رو بهتر و بیشتر بشناسید البته در چارچوب شرع و ادب و احترام متقابل ! وقتیهم که درستون تموم شد و انشاء الله کاری پیدا کردید قضیه رو جدی مطرح میکنید و سنتون هم به اون که خونواده میخوان حدودا" رسیده دیگه.
باز هم با مادرتون در کمال ادب و احترام سر صحبت رو باز کنید و به نرمی باهاشون صحبت کنید . بگید حداقل یه بار بیاد و اون خانم رو از نزدیک ببینه طوری که متوجه نشه از دور . اگه خوشش اومد میشه یه قرار بذارین که باهاش صحبت کنه و آدرس منزل یا شماره رو ازش بگیره تا با خانواده ش مطرح کنین .
اصلا" شاید مادرتون که دختر خانم رو ببینن خودشون دست بکار بشن .شما فقط با مادر یا پدر تون بدرفتاری یا تندی نکنید به خاطر این قضیه بلکه مراقب رفتارتون باشید اما سعی کنید بازهم با مادرتون در اینباره صحبت کنید .پدر و مادرها حتی اگه در ظاهر هم با تصمیمات بچه هاشون مخالف باشن در باطن حاضرن خمدشون رو فدای فرزندان کنند پس اگه دیدید مخالفتی شد سریع جبهه نگیرید و بهشون بی احترامی یا پرخاش نکنید .
موفق باشید
....::::::: تو رو خدا کمکم کنـــــــید :::::::....
سلام
(اول از همه باید بپرسم که آیا من در سوال پرسیدن و کمک خواستن زیاده روی کردم؟ بهم حق بدین کلاً آدم وقتی میبینه دوستان دیگه چندان راغب به پاسخ گفتن نیستند همچین فکرهایی میکنه دیگه! به ویژه که من با شرایط این انجمن آشنایی ندارم)
(دوم اینکه تو این پست به دوستان جواب میدم)
__________________________________________________ _______
خانم موعود ممنون که پاسخ دادین :72: ، امیدوارم تا به حال فهمیده باشین که پاسخ شما تا چه حد برای من مهم و تأثیر گذاره
راستش خودم هم انتظار چنین برخوردی رو نداشتم و فکر می کردم اندکی شدیدتر باشه هرچند آنچنان که من در یه خط خلاصه اش کردم خفیف و بی سر و صدا و استرس نبود!
همونطور که گفتم ، نمی دونم این برخورد رو مثبت ارزیابی کنم یا منفی؟
آره برخورد ایشون منطقی بود ، حرفاشون هم در مورد توجه به درس و آینده ام و خیلی چیزای دیگه هم کاملاً درسته و خیلی موارد مثبت دیگه ؛ اما تنها نکته ی منفی بزرگ این برخورد اینجاست که ایشون اصلاً و ابداً از من درباره ی این خانم اطلاعاتی نخواستند حتی دلیل و ملاک علاقه مندی من رو هم جویا نشدند فقط پرسیدند که باهاش صحبت داشتم یا نه؟ که وقتی از این بابت خیالشون راحت شد(!) گفتند که باید به کل این مسائل رو فراموش کنم!
برای من خیلی جالبه ها ، که خیلی از پدرومادر ها با این که حتماً و لزوماً(برحسب تجربه) این شرایط رو درک می کنند قضیه رو به سمت فراموش کردن پیش می برند :160: ؛ و در مورد مادر من پیش از هرگونه اطلاعاتی این قضیه صورت می گیره.(که اصلا طرف کی هست؟ چه ملاک هایی در میان بوده؟ اصلا به درد خانواده ی ما می خوره؟ اصلا امکان فراموشی هست؟ شرایط این خانم ، مثلا وضع نمرات و تحصیل چه جوریه؟ چه قدر احتمال داره افت تحصیلی پسرم با این قضیه مرتبط باشه؟ و... و... و...)
نظر شما چیه؟
این رو هم قبول دارم که نباید از مادرم انتظار داشته باشم همون اول بهم بگه فردا میریم خواستگاری! اما قبول کنین که این حالت هم خیلی بد بود و ما بچه ها هم میدونیم که پدرومادرها میدونن که عمراً بچه ها بتونن فراموش کنن(چی گفتم!):311:
من با ایشون خیلی خوب و بی نقص صحبت کردم ، اما تنها اشتباهی که مرتکب شدم این بود که خیلی واضح نگفتم که در حال حاضر قصدم ازدواج نیست و دقیقا بعد از صحبتم متوجه این کم گویی شدم و مطمئناً این کم گویی اشتباه بزرگی بود و در برخوردِ مادرم خیلی موثر بود.
در مورد صحبت دوباره با مادرم چندان مطمئن نیستم! با توجه به قاطعیت ایشون در بحث فراموشی فکر نمیکنم دیگه بتونم چنین جرأتی به خودم بدم! در ضمن باید بگم مادرم آبان ماه جراحی داشتن و تا چند وقتی نمیتونن تحرک آنچنانی(مثل دانشگاه اومدن) داشته باشند گذشته از این با فرض راضی بودن مادرم به اومدن ، دانشکده مون یه طوریه که امکانش نیست "یه بار بیاد و اون خانم رو از نزدیک ببینه طوری که متوجه نشه از دور" (حتما میگین: بابا این دیگه چه جورشه!!! اما به خدا خودم هم از این شرایط عجیب غریب و درب و داغون تعجب می کنم!!)
"شما فقط با مادر یا پدر تون بدرفتاری یا تندی نکنید به خاطر این قضیه بلکه مراقب رفتارتون باشید اما سعی کنید بازهم با مادرتون در اینباره صحبت کنید .پدر و مادرها حتی اگه در ظاهر هم با تصمیمات بچه هاشون مخالف باشن در باطن حاضرن خمدشون رو فدای فرزندان کنند پس اگه دیدید مخالفتی شد سریع جبهه نگیرید و بهشون بی احترامی یا پرخاش نکنید ."
ای بابا!! این حرفا چیه؟؟!! من نمیدونم از حرفای من اینجوری برداشت کردین یا حدس زدین؟ به خدا من خیلی بچه ی خوبی ام از همون اولم مثل این شکلک ها بودم:303::316: حالا من و پرخاش و بی احترامی! اونم برای این جور مسائل؟محاله!:163:
ولی باز هم چشم
مثل همیشه خیلی خیلی از کمکتون ممنونم و منتظرم(مگه اینکه سوال اولِ پستم جوابش آره باشه و از من خسته شده باشین)
__________________________________________________ _____
ضمن تشکر ، در جواب دوستم tarane.h باید بگم پست شما رو کامل ِ کامل قبول دارم ؛ اما خب چی کار میشه کرد؟!
__________________________________________________ _____
از دوستم آگرین ممنونم و در جواب باید بگم که: آره راست میگی فعلاً که اندیشه از همشون ترسناک تره!!:300: اما در مورد درس های تخصصی ِ رشته ی ما اشتباه می کنی آخه اینا دیگه بیش از حد تخصصی اند!!!!!
بگذریم ؛ فکر نمی کنم این دست دست کردن باشه ، آره من خیلی در تصمیمم جدی هستم اما بیش از همه ی این ها از اینکه ایشون رو از دست بدم می ترسم! فکر می کنم از دست دادن کسی براثر عجله و ندانم کاری خیلی دردناکتر باشه.
آخه اینکه من برم و حرف دلم رو بزنم و بعد ایشونم جواب بده(+ یا -) خیلی شبیه فیلمها نمیشه؟!!!!
در مورد متوجه شدن ایشون از علاقه ی بنده ، نمیتونم مطمئن بگم(فقط خدا میدونه) اما فکر نمی کنم که متوجه شده باشند.
__________________________________________________ ______
از همه ی دوستان ممنونم و باز هم منتظرم ...
RE: ....::::::: تو رو خدا کمکم کنـــــــید :::::::....
با سلام
نقل قول:
در مورد صحبت دوباره با مادرم چندان مطمئن نیستم! با توجه به قاطعیت ایشون در بحث فراموشی فکر نمیکنم دیگه بتونم چنین جرأتی به خودم بدم!
چرا؟ شما که کار مشکل رو که گفتن موضوع به مادرتون بود را انجام دادی (اگر دوباره نگی مادرتون چطور میتونه بفهمه که واقعا علاقه ای در کار هست)
به نظر من اگر دوباره بگی و اون چیزی را که دفعه قبل نگفته بودی را ایندفعه بگی ضرر نمیکنی. فکر نکنی همینجوری اینو میگم خودم از اینکه ترسیدم بعضی چیزها را به مادرم بگم درست و حسابی ضربه خوردم.
میدونی فوق فوقش چی میشه؟ دوباره همون جواب قبلی را بهت میده.
پس دنبال یک فرصت مناسب باش که دوباره در این مورد باهاش صحبت کنی.
موفق باشی
RE: ....::::::: تو رو خدا کمکم کنـــــــید :::::::....
برادر گرامی جواب سوال اولتون میشه : خیــــــــــر .
و دوم اینکه : خواهش میکنم اصلا" نیازی به تشکر نیست چون هنوز که کاری نکردیم .:72:
جواب مادرتون هر چی بوده مهم اینه که به خیر گذشته :316: منظورم اینه که ایشون هنوز خدا رو شکر جواب ناامید کننده و بدی به شما ندادن .ایشون فقط گفتن شما باید فعلا" به درس و دانشگاه برسید که اگه من هم بودم در وحله اول همینو بهتون میگفتم !
مطمئنا" شما رو تهدید نکرده که « نبینم دیگه همچین حرفی بزنی » یا « به من گفتی به کس دیگه نگی » یا « آخرین بارت باشه از این مزخرفات میگی » و ... ( ببخشید )
برادر من اگه مادرتون در مورد اون خانم از شما چیزی نپرسیده برای اینه که شما درست و حسابی چیزی نگفتید ! نکته اصلی که باید میگفتید رو نگفتید : اینکه خودتون هم میدونید فعلا" وقت ازدواج نیست و باید به تحصیل برسید.
شاید شما طوری گفتید که ایشون برداشت شون این بوده که میخواید ازدواج کنید وهمزمان تحصیل و مسلمه که سختیهایی داره و ممکنه اینطوری از پس درستون برنیاید و کار هم که ندارید .خب معلومه که قبول نمیکنه و ادامه نمیده .
در مورد فراموش کردن و فرزندان و ... فکر میکنم خودتون هم در آینده همین کارو با بچه هاتون بکنید :311:
پس به اینیکی ایراد نگیرید .
سوالاتی هم که انتظار داشتید مادرتون بپرسن و شما بهشون اشاره کردید اما نپرسیدن انشاء الله دفعه بعد که قراره شما دوباره باهاشون صحبت کنید :316: میپرسن نگران نباشید.
برادر گرامی من که نگفتم خدا نکرده شما با والدینتون بدرفتاری کردید .با توجه به مطالبی که خودتون قبلا گفته بودید و میدونستم اینکارو نمیکنید ، منظورم این بود که همچنان باهاشون در کمال ابد و احترام صحبت و برخورد کنید که مشا همین کارو میکنید.:72:
ای بابا چرا انقد زود کوتاه اومدید ؟ صحبت کردن با مادر که ترس نداره شما جرات نکنید .مگه میخواید برای کار بدی اجازه بگیرید که جرات نمیکنید ؟
مثل دفعه اول ، تازه اینبار آمادگیشو دارن و زمینه اش فراهم شده از قبل . توی این مدت هم مادرتون بدون شکر بهش فکر میکنن و اینطور نیست که همون لحظه یادشون رفته باشه چون ایشون مادر شما هستن نه کس دیگه :305: مشکل شکا مشکل مادرتونه و شادی شما شادی ایشون و خدای نکرده غم شما غم مادر !
اما خب به اقتضای وظیفه خطیر و سنگین مادری باید به به فکر خوشبختی و اینده خوب فرزند هم باشن و چون میدونن جوانی ( ببخشید) شعبه ای از دیوانگی هست و خامی ، خودشون رو ملزم میدونن که مراقب خودتون و تصمیمات مهم زندگیتون باشن ! وگرنه هیچ مادر . پدری بد فرزندشون رو نمیخوان و دوست ندارن غم تو دل بچه شون ببینن حالا اگه اقای دگکتر هم باشه که دیگه ... براش ارزوهای بزرگ و خوبی دارن :104:
انشاء الله که مادر عزیزتون به زودی سلامتیشون رو به دست میارن شم هم باید بیشتر مراقبشون باشید و یه خورده چاپلوسی کنید بد نیست :311: بگید اگه الان یه عروس داشتید بیاد بهتون سر بزه و مراقبتون باشه بد بود ؟
اما راستش بای دبگم شما خیلی کوتاهی هم میکنید ! یعنی شما نمیتونید یه ترتیبی بدید که اگه مادرتون حاضر شد (انشاء الله) خانم رو ببینه !!؟؟ دانشکاه نشد بیرون دانشگاه .کافیه اولش از دور اونو ببینه ، تا مرحله بعد .
اون نجابتی که شما گفتید اون خانم داره شاید همون لحظه اول به دل مادرتون نشست و ...:310:
خدا خیلی بزرگ و حکیمه بهش اعتماد کنید و ناامید نشید .
در حال حاضر بیشتر مراقب امتحانات باشید :305:
موفق باشید
RE: ....::::::: تو رو خدا کمکم کنـــــــید :::::::....
سلام
از این که پاسخ ِ سوال اولم منفی بود خیلی خوشحالم:227:
فکر می کنم بزرگترین اشتباه من در این گفتگو همین بود که من تصریح نکردم که در حالِ حاضر قصدم ازدواج نیست ؛ البته مادرم چندین بار گفت "فکر نمی کنی خیلی خیلی زود باشه؟" ، "فکر نکردی مردم چی میگن؟" ، "فکر نکردی که چقدر از برنامه ریزی های شغلی آینده ات عقب می مونی؟" و من هم ضمن پذیرفتن همه ی موارد گفتم من همیشه کار درست رو انتخاب میکنم و این بار هم کار درست در میان گذاشتن این موضوع با شما(مادرم) بود
اما همونطور که قبلاً هم معترف بودم فقط یه بار دقیق گفتم هدفم معرفی ایشون به خانواده است و دفعات بعدی غیرمستقیم عنوان می کردم ، این اشتباه من بود و مطمئنم که در برخورد و تصمیم مادرم بسیار موثر می بود.
حالا ایشالا توی گفتگوی بعدی:302:
راستی از بین جملاتی که به عنوان مثال از مادرم نقل کردین مادرم تقریباً یکیشون رو گفت! من گفتم که اول قصد داشتم موضوع رو از طریق برادرم به شما بگم که دیدم گفتن ِ خودم بهتره ؛ که مادرم هم گفت نباید به برادرام بگم!
"چون میدونن جوانی ( ببخشید) شعبه ای از دیوانگی هست و خامی" ، "حالا اگه اقای دگکتر هم باشه که دیگه ... براش ارزوهای بزرگ و خوبی دارن" چی بگم والا؟ دکتر دیوانه!:311:
الآن که داشتم توی تالارهای مختلف انجمن گشتی میزدم ، متوجه شدم که خیلی از دوستان به خیلی از نکات ریز و مسائل جزیی توجه زیادی دارند و شاید این مسائل کمک کننده باشه در حالیکه من اکثرا اتفاقات بزرگ رو اینجا بازگو میکنم
راستش من اصلا تو زندگیم آدم استرسی نیستم و این موضوع رو بارها حتی در کنکور(!) و در صحبت هام توی کنفرانس و مکان های گروهی بزرگ تجربه کردم طوری که دوستام همیشه هر چی کنفرانس و صحبت با استاده گردن من میندازن!!!! اما در مورد صحبت با مادرم این طور نبود ، شاید اولین بار بود که استرس رو تجربه می کردم! و اصلا یه اوضاعی داشتم که نگو!! تپش قلب ، افت فشار ، استرس ، اصلا Salivary Centers مغزم بلوک شده بود خلاصه یه وضعیتی شده بود که:311: ؛ فقط تونستم تا اونجایی که میتونستم حرفام رو کامل و بی نقص بزنم و حالا میبینم که مهمترین موضوع که قصد و هدفم بود رو خوب توضیح ندادم ؛ راستی اینو نگفتم ؛ که بعد از مقدمه چینی برای مادرم که دیگه یواش یواش میخواستم برم سر اصل مطلب(!) یهو مادرم گفت دیگه بسه! حالا اون چیزی رو که چند وقته میخوای بگی و نمیگی ، بگو!!!!!!!!!!!!!! (نمیدونم شایدم مادرها میتونن از چشم بچه هاشون یه چیزایی رو بخونن! یا شایدم بنده خدا فکر می کرد ازش میخوام واسه ام ماشینی ، نوت بوکی چیزی بگیره ، نمیدونست که میخوام واسه ام زن بگیره!!!!:311:)
ساعتی پیش مهمون داشتیم و بحثی افتاد که مادرم تو مهمونا در مورد زن آینده ی من نظری داد و من هم یواش طوری که مادرم بشنوه به مادرم گفتم نه اینطوری نیست و ایشون اینطوره!!:311: نمی دونین چی شد؟!!! من که روم نشد تو چشای مادرم نگاه کنم اما فقط میدونم که مادرم نزدیک 5 دقیقه بهم چپ چپ نگاه می کرد!!!!!! (حالا شما میگین که "یه خورده چاپلوسی کنید بد نیست ، بگید اگه الان یه عروس داشتید بیاد بهتون سر بزه و مراقبتون باشه بد بود ؟" :311:)
نکته ی دیگه اینکه ، با توجه به تاپیکای دیگه ی توی انجمن ، به پست دوست خوبم "آگرین" (پست23#) یه خورده بیشتر فکر کردم ، به این قسمتش که آیا طرف مقابل تا به حال متوجه شده یا نه؟ با توجه به رفتارم ورفتارشون (همونطور که در پاسخم هم گفتم) حدس میزنم که ایشون متوجه نشده باشند ، اما حدس که یه چیز نسبیه ضمن اینکه یکی از دوستام همیشه می گفت تنها چیزی که نمیشه قایمش کرد همینه! و حتی میبینم که مادرم هم یه چیزایی تو چشام خونده!!!!! و اگه متوجه شدن این چیزیه که دوستان تو تاپیکای مختلف عنوان کردند پس باید احتمال بدم که ایشون متوجه شده باشند
"در حال حاضر بیشتر مراقب امتحانات باشید:305:"
این روزا خیلی ها اینو بهم میگن ، چشم ، همین الآن میرم سر وقت جزوه ها (:303:) هر چند فکرم یه جایی دیگه س(:311:)
از کمکتون بسیار سپاسگزارم ؛ ایشالا/خدای ناکرده توی پول ویزیت و مطب زحمات شما خواهر خوبم رو جبران می کنم(البته ما دکترها نمی دونیم بگیم ایشالا یا خدای ناکرده! ولی همون خدای ناکرده بهتره!)
از همه ی دوستان ممنونم و باز هم منتظرم ...