RE: می ترسم شوهرم روانی باشه
از همه شما ممنونم. راستش فکر نمی کردم دوباره کسی جوابمو بده.خیلی خوشحال شدم دیدم هنوز کسایی هستن که درد دلمو بخونن. اونقدر افسرده ام که موقع خوندن مطالب شما عزیزان گریه می کردم. من خیلی تنهام و هیچکسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم .در واقع شوهرم معتقده دوستانم همه حسودن! و من از وقتی ازدواج کردم دیگه حتی تلفنی هم با هیچ کدومشون صحبت نکردم.
همانطور که صنا گفته همسرم از دوران بچگی تا قبل از ازدواج چون خیلی شیطنت می کرد و درسخون نبود تحقیر می شد و به برادراش چون درسخون و اروم بودن بیشتر بها می دادن. من نمی گم که تقصیر ندارم دعوای دیروزمونم برای این بود که وقتی می ره بیرون برای خرید ،بدون اینکه از قبل بهم بگه می ره پیش پدر و مادرش . من فقط ازش خواستم که قبلش به من بگه تا من بیخود منتظر زود اومدنش نباشم. بعد 1 ساعت که بهش زنگ زدم گفت اومدم پیش بابام خیلی بهم برخورد که با من هماهنگ نکرده.اخه من خودم برای کوچکترین کارامم با هاش مشورت میکنم و همه چیزو از قبل باهاش در میون می زارم.وقتی هم اومد خونه نتونستم ناراحتیمو نشون ندم اونم قهر کرد رفت تو اتاق ؛ بعد از یه مدت هم گریه کرد و می زد تو سرش ،و بعد دادو فریاد کرد و بعد هم دید من نرفتم که ارومش کنم،(که قبلا چند بار رفتم و جلوی کاراشو میگرفتم ولی اون دیگه بد عادت شده)خودش اومد سراغمو دعوامون شد...همیشه روز بعد دعوامون از شرکت که زنگ می زنه بازم بحثمون میشه و بالاخره اون مهربون میشه و پشیمون و احساس ندامت می کنه و مرخصی میگیره میاد خونه تا از دلم در بیاره ولی من دیگه خسته شدم دیگه برام محبتاشم مهم نیست خیلی نسبت بهش سرد شدم.تموم استخونام درد می کنه،از بس هلم میده و پرتم میکنه،یادم رفت بگم دیشب نزدیک بود خفم کنه.میشه با همچین مردی زندگی کرد؟می دونم اخر منو می کشه. موقع دعوا همیشه می خواد منو از خونه بیرون کنه ولی من صبر می کنم و خودمو می چسبونم به در که منو بیرون نندازه اخه من از ابروریزی میترسم .من به فرداها فکر می کنم اون موقعی که بچه بیاد تو زندگی مون و شاهد این وقایع باشه اون موقع من دیگه هیچ راهی برام نمی مونه..به نظرتون بهتر نیست از هم جدا بشیم ؟البته جرات نمی کنم اینو بگم چون از عواقبش می ترسم
RE: می ترسم شوهرم روانی باشه
سلام
جدایی آخرین راه
هیچ وقت راه آخرو ابتدا نرو اول راه های دیگه رو امتحان کن اگه نتیجه نداد بعدش راه آخر
برای جدا شدن همیشه وقت داری
خانومی تعادل رو رعایت کن نه انقدر بهش محبت کن که بقول خودت بهش عادت کنه نه انقدر بی محلی کن که حرصش رو در بیاری سعی کن درست برخورد کنی تا مقصر شناخته نشی
اعتراضتم سر رفتن پیش پدرش می تونست با سیاست همراه باشه
لحن گله گذاری و اعتراض کردن خیلی مهمه
بتمرگ و بنشین و بفرما هرسه یک معنی میده ولی شما احتمالا از بدترین معنی استفاده می کنید
یکم خودت رو آروم کن و سعی کن سیاست داشته باشی:72:
RE: می ترسم شوهرم روانی باشه
دوست خوبم....من كاملا دركت ميكنم نه اينكه خودم اين مشكل رو داشته باشم اما همونطور كه گفتم دو تا از همكلاسي هام كه باهم دوست بودن اين مسئله رو داشتن
ببين قبلا هم گفتم همسرت دلش ميخواد هميشه براي تو بهترين باشه مثل بچه اي كه دوست نداره والدينش ازش برنجن..هميشه از دست خودش ناراحت ميشه كه چرا من كاري كردم كه مهسا ازم برنجه در واقع به خاطر گذشته اي كه داره هميشه عذاب وجدان داره يه جور حس طرد شدن از همه كس و همه جا......نذار اين حس رو راجع به تو هم بكنه بذار بفهمه چقدر دوسش داري بهش بگو كه اگه يه روز نباشه چه قدر احساس بيكس ميكني و .....
نمگم براش قصه ببافي صد درصد يه خوبي هايي داره كه تورو به زندگي دلخوش كرده درسته؟؟اگه دو تا ايراد ازش ميگي يادت باشه حتما حتما شش تا خوبي و حسنشو بگو ......هر ادمي يه شخصيتي داره عزيزم همسر تو هم اينجوري بايد بدونه ديگه مثل دوران كودكيش همه نميخوان بزنن تو سرش ....در عوض حالا زن مهربوني داره كه به وجودش افتخار ميكنه....حتما امتحان كن ببين نتيجه ميگيري يا نه.....
راستي فكر ميكنم يه كم از حساسيتت نسبت به خانواده همسرت كم مني بهتر پيش ميري:46: