RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام
خونه ی مادر بزرگ من شهر کاشانه ..قشنگ ترین وبه یاد موندنی ترین خاطرات کودکی من مربوط به خونه ی اونه .خانه ی رویاهای من...ما ازکودکی به خاطر شرایط شغلی پدرم ازکاشان خارج شدیم ...یادمه عید ها ویا تابستونها که میرسید لحظه شماری میکردم برای رفتن به خونه ی مادر بزرگم ....یه خونه ی خیلی خیلی بزرگ که فقط بهار خوابش به اندازه ی خونه ی ما تو قم بود ...همیشه هم وقت خداحافظی ازکاشان غرغر میکردم وگریه .....اونجا زیاد پشه داشت ...شب ها همه توی بهار خواب ... روی تخت ...توی پشه بند می خوابیدیم ....من همیشه خیلی زودتر ازاینکه بخوام بخوابم به خواهرم اصرار میکردم که بریم توی پشه بند وبازی کنیم ... انگار اون پشه بند رو یه خونه ی کوچولو وامن میدونستم ...یه درخت انجیر بزرگ هم توی حیاطشون بود ...من همیشه دلم میخواست ازش بالا برم ....برم روی شاخه های خیلی بلند ...اما خواهرم میترسید وجیغ میزد ....یادمه یه بار که وقت برگشتن به قم بود ، من رفته بودم بالای درخت وپایین نمی اومدم ..شاید فکر میکردم اون بالا کسی دستش به من نمیرسه ...!!!..تازه مادر بزرگم پشت حیاطشون یه باغچه داشتن حدود 700 متر ...که بابابزرگم اونجا میوه وسبزی می کاشت .....یادمه هر وقت وارد کاشان میشدیم من بعد ازسلام واحوالپرسی باهمه ، دریک فرصت مناسب خودمو میرسوندم اونجا وبهش سلام میکردم ....قشنگ با اون زمین حرف میزدم ..وقت خداحافظی هم میرفتم ازش خداحافظی میکردم ....البته کسی متوجه این دیوونه بازی های من نمیشد ..... یادمه بعد ازظهرکه میشد ....بعد ازظهرهای داغ تابستان کاشان که همه به کولرها پناه می برن ...مامانم میخواست منو به زور بخوابونه ...منم الکی کنارش میخوابیدم ووقتی میدیدم خودش خواب رفت فرار میکردم توی باغچه ... اونجاعلف های هرزوچوب های خشک وگل اسفند هم خیلی داشت...منم حسرت داشتم آتیش درست کنم ....یادمه با آبجی ام سرچوب های بلند رو آتیش میزدیم دست میگرفتیم وتوی باغچه می دودیم ......یه بار هم با علف های هرز واسفند وهرچیزی که دستمون می اومد یه آش درست کردیم ...توی یه دیگ اسباب بازی ......البته اگه بابا بزرگم می دید یا می فهمید عصبانی میشد .....حالا بعضی وقتا که یاد اون آش می افتم ، میگم ما که خرابکاری خودمون رو میکردیم کاش حداقل یه چیز قابل خوردن درست میکردیم ...همین ...دلمون خوش بود یه چیزی درست کردیم ...بعدش هم یه جای امن خاکش میکردیم وخیلی موقر ومتین از باغچه خارج میشدیم ....انگار نه انگار که یه دقیقه پیش عین سرخپوست ها با چوب های آتشین می دویدیم این ور واون ور .....یادش بخیر ....امروز بابابزرگم هست ..اما دیگه توی اون باغچه چیزی نمیکاره .....یخبندان سال 86 هم باعث شد اون درخت انجیر بزرگ خشک بشه ..
آه ای بهار کودکی بنگر به رویم گرد پیری را...........
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
یه خاطره یادم اومد که یادآوریش هم باعث خندیدنم شد و هم باعث ناراحتیم.. چون تا همین اواخر هم پدرم در موردش صحبت می کرد و می خندید..
وقتی بچه بودم، دقیقا یادم نیست چند ساله، اما اونقدر کوچیک بودم که معنی خیلی از کلمات رو ندونم.. یادمه توی یه مهمونی بود و همه نشسته بودن، نمیدونم چرا یه دفعه اون وسط از پدرم پرسیدم« بابا خوبین؟» پدرم هم به شوخی گفت « مگه تو دکتری؟» من هم یه قیافه گرفتمو گفتم « نه همینجوری دامپزشکی..»... (فکر می کردم دامپزشکی خیلی مهم تر از پزشکیه) ...
:72:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
یادمه ماه های رمضان که می شد ، جنب و جوش بزرگترها و بخصوص بیدار شدن های سحرها رو خیلی دوست داشتم ، و اغلب هم سفارشهای ما نادیده گرفته می شد و مادرم با این دید که نمی تونیم روزه بگیریم من رو بیدار نمی کرد مگر این که اتفاقی خودم بیدار می شدم .
ماه رمضونهای خونه پدر بزرگم ( پدر مادرم ) رو خیلی دوست داشتم ، یه حال و هوای دیگه ای داشت ، شاید برای این که تا سفارش می کردم بیدارم کنین ، علیرغم نظر بقیه ، پدر بزرگ خودش میومد و بیدارم می کرد و وقتی هم سر سفره سحری می نشستم ، همش تحسین می کرد و آفرین و باریک الله می گفت که میخوام روزه بگیرم ، منم خوشم میومد و احساس توانمندی می کردم .
اما وقتی بقیه بیدارم نمی کردند و صبح در جواب اعتراضم می گفتند بچه ها 10 روز آخر باید روزه بگیرن ، اوائل باورم میشد ، اما حسرت بیدار نشدنها رو می خوردم . بعد وقتی می دیدم ماه رمضون تموم شد و گولم زدن ، ناراحت می شدم ، الآن که فکر می کنم ، حسی که از این کار اونا اونموقع داشتم و یادم میاد اینه که ، من رو به حساب نمی آوردند ، و حس می کردم پس فقط بزرگترا حق دارند و خدا می خواد که روزه بگیرن ؟
ولی وقتی می دیدم که پدر بزرگم برخلاف اونها رفتار می کرد ، حس می کردم اونا حسودیشون میشه که من بیدار بشم ، هنوز هم خودمو می برم بچگیها ، همون حس میاد ، نه دلسوزی و نگرانی از سلامت و.....
برای همین ماه رمضون خونه پدر بزرگ رو هر وقت یاد می کنم برام شیرینه .
و اما درس :
هیچ وقت با کودکانمان طوری رفتار نکنیم که تصور کنند اونها را ناتوان می بینیم یا اونچه برای خود دوست داریم از اونها دریغ می کنیم .
وقتی پدر بزرگ من رو تحسین می کرد و بیدارم می کرد احساس ارزش و توان بهم دست می داد ، به حساب آمده بودم و گاهی می شد که فرداش کشش ادامه رو نداشتم ، بهم می گفت اذان ظهر میشه یه کوچلو بخوری بعد دوباره چیزی نخوری تا عصر ، و حرف پدر بزرگ هم حجت بود برام .
و امروز می فهمم پدر بزرگ چه روانشناسانه برخورد کرده و حس شیرن و خوبی از ماه رمضان برای من به جا گذاشته که رفتار بقیه رو خنثی کرده .
یاد بگیریم طوری عمل کنیم که نه فرزندمان احساس ناتوانی و به حساب نیامدن کنه و نه آسیب ببینه ، و میشه چنین کرد .
هیچ وقت حس خوب رفتار درست ما و حس بد رفتار اشتباه ما در کودکانمان در بزرگسالی از بین نمیره ، فقط ممکنه به یاد نیاد . پس دقت کنیم .
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
دلیل های بچگیم واسه کارام و حرفام واقعا عتیقه و واسه خودم که خنده داره :P
تازه رفته بودم کلاس دوم دبستان که یه روز واسه برنامه صبحگاه نوبت کلاس ما بود و قرار بود من شعار هفته رو بخونم قبلش داشتم پیش دوستم تمرین میکردم به آخر شعار هفته که رسیدم گفتم قال رسول اکرم (ص) یهو دوستم گفتم وای اشتباه گفتی ما که پیامبر زن نداریم:305: منم با اطمینان گفتم کی گفته 2 پیامبر زن داریم دوستم گفت حتما حضرت فاطمه و حضرت مریم رو میگی منم گفتم نه خودم میدونم :300:اونا پیامبر نیستن گفت پس کیا رو میگی
گفتم پیامبر اعظم و پیامبر اکرم دوستم که به خاطر اطلاعات زیاد من تعجب کرده بود گفت از کجا میدونی منم گفتم از خودم که نمیگم تو کتاب نوشته بعد آخر کتاب رو نشونش دادم گفتم نگاه کن بعضی از شعار هفته ها از حضرت محمد بعضی هاش از امام صادق و... بقیه اش هم از رسول اعظم و پیامبر اکرم
دوستم هم چاره ای نداشت جز پذیرفتن:shy:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
صبا عزیز، خاطره شما منو یاد بچگیام انداخت، من هم مثل شما فکر می کردم :D
یه بار از مادرم پرسیدم مگه «اکرم» اسم خانما نیست، مادرم تأئید کرد، گفتم پس چرا توی کتاب فارسیمون رسول اکرم آخرش مرد از آب در میاد؟
:72:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
بچه که بودم تا چشمم به یه پلیس، سرباز ویا کلا نیروهای انتظامی میفتاد زود سلام میکردم.(به شکلی کاملا تابلو )
بزرگترا که ازم میپرسیدن چرا بهشون سلام می کنی؟
می گفتم میخوام بزرگ که شدم نبرندم سربازی !!!:D
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
baby خاطره شما مرا یاد خودم انداخت
کوچک بودنم و پدرم با سرعت رانندگی می کرد که پلیس جلوی مارا گرفت . پدرم پیاده شدند تا مدارک را نشان پلیس بدهند و برگه جریمه را تحویل بگیرند
فوری پیاده شدم و با صدای بلند شروع کردم شعر خواندن
شبها که ما می خوابیم
آقا پلیس بیداره
ما خواب خوب می بینیم
اون دنبال شکاره
آقا پلیس زرنگه
با دزدها خوب می جنگه
وقتی اون و می گیره
دستبند می بنده (2)
دستهام را به نشان دستبند زدن به هم چسباندم .
پلیس و پدرم هر دو نگاهشان به سمت من بود . پلیس آمد جلو و صورت من را بوسید و رو به پدرم گفت : این بار به خاطر این دختر گل باهوش جریمه تان نمی کنم ولی به خاطر او هم که شده آرام رانندگی کنید .
با جیغ و داد پریدم بغل پلیس و گفتم : آقا پلیس ؟!
گفت : جانم
گفتم : مرسی . عاشقتم
و.....
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام به همه دوستای گلم
من امروز یه مهمون کوچولو دارم
خواهرزادم که پنج سالشه و دقیقا روز به دنیا اومدنش با من یکی هست
این خواهرزاده من یه روز تو مسافرت به باباش گفته بابا تو چرا مامانو انقدر دوسش داری
باباشم گفته خوب چون زنمه دوسش دارم دیگه
خواهرزاده منم با حسرت تمام گفته
ای کــــــــــاش منم زنت بودم
:311::311::311:
می بینید چقدر باید حواسمون جمع باشه چه جوابی به سوالات بچه ها میدیم ....
اگه باباش دلیل میاورد که چون مهربونه و......
خوب بچه هم یه جور دیگه الگو برداری می کرد
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام:
دوستان من این پست رو زدم تا دوستان جدید هم بیان و خاطرات قشنگ کودکی شون رو برای ما بگن....
خیلی جالبه که بتونیم کودکی این دوستان جدید هم با هم بخونیم...
خب من که منتظرم..
کی اول شروع می کنه؟:310::227:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
خب چیه، چرا اون جوری نگام میکنین.:302: نظرات خوبی دادم و مدیر هم به من شارژ رایگان داده، حالا اومدم خاطره بنویسم.:311:
بچه که بودم، 5 تا برادری کارتون میتی کمان را میدیدیم. خواهر که ندارم. برادر بزرگم می گفت که من میتی کمانم. من هم می گفتم که تسوکه هستم. برادر سومی کایکو بود و برادر چهارمی هم سگارو. اما واسه برادر پنجمی نقش پسر نبود.:163: اون هم همش می گفت که من چی باشم.:302: می گفتیم تو دختره باش. عمرا قبول نمی کرد. (آخه پسرا تو بچگی بد جور برمی خوره بهشون بگی دختر.) هر چی می گفتیم دختره باش قبول نمی کرد. گفتیم خب تو زمبه باش.:163: می گفت نه سگ نمی شم. می گفتیم: ببین سگه هم خیلی خوبه، ببین چقدر به سگارو کمک می کنه. شما با هم خیلی می تونین به ما سه تا کمک کنین. اون هم آخر قبول کرد و نقش زمبه را برگزید.:311: