RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
دوستان عزیز امروز خاطره ای می خوام بنویسم که دقیقا مال 6 روز قبل است .چه روز بدی بود...یکی از حقایقی که بعد مدت ها تونستم با تمام وجودم درک کنم.....نمی دونم قلمم توانا هست که بنویسم یا نه ....ولی می نویسمش تا شاید فراموشش کنم هرچند بعیده که بتونم فراموشش کنم.....:47:
سه شنبه صبح بود..هنوز صبح ها فکرم درگیر بود و هنوز مغزم درگیر مسائل مختلفی که دور و برم بود و مغزم انباشته از درس هایی که مونده بود و حتما باید تا 29 بهمن تمامش می کردم تا بلکه بتونم یه محکی در امتحان تخصص امسال خودمو بزنم ....:54:
خلاصه با این گرما استان خوزستان که قیامته !!!و ان همه فکر درگیر ..وارد درمانگاه شدم....اونروز قرار بود برم روستا و فورا راه افتادیم...5 دقیقه بیشتر نبود....تا شروع کردم تو اون اتاق گرم و شلوغ که انباشته از ادم بود بشینم خانمی امد و به من یاداوری کرد که قول داده بودم برای ویزیت مادرش برم منزلشون..به راننده که گفتم گفت ای بابا خانم..... حالا همه جا خاکیه..ماه رمضانه ..ولش کن..به ما چه؟هیچکس این کارو نمی کنه ؟و هزار تا غر زد....که تازه ماشینمو شستم و.....
این بار برخلاف بیشتر اوقات که کوتاه میام تا پرسنل هم راضی باشند..خیلی ارام فقط بهش گفتم تو اگر واقعا خدا هدفته فکر کن این مادر خودته ....حالا با خودت..
ایشون هم که انصافا اقای متدین هستند همین حرف کافی بود که جلوتر من راه افتاد..وسایلم را برداشتم و فهمیدم 5 نفر هستند که مشکل جسمی دارند و نمی تونند دکتر برن...ادرس 5 تا را برداشتم تو اون گرما راه افتادیم.....
:33:
دم در اولین خونه نگه داشت.....
خدایا ...خدای بزرگم چی میدیدم..اصلا من نمی دونستم اینجا خونه است؟؟؟
مگه میشه اینجا زندگی کرد.....
خدایا من که پامو داخل نمی ذارم؟اگر بریزن سرمو ببرن هیچکس نمی فهمه..؟
با ترس و لرز باور نکردنی با راننده پیاده شدم....در باز بود..در اهنی زنگ زده ای....سر کشیدم داخل هیچی نبود جز بوی تعفن...چشمام پر از ترس بود..نگاهم به رانندم افتاد....بیچاره اونم با اینکه مرد جوان هیکلی بود تعجب کرده بود...اگر اون نبود که من در می رفتم!!!:227:
پسر حدودا 20 ساله ای با لباس های مندرس اومد دم در..تعارف کرد و برق شادی در چشماش معلوم بود..من که مات مونده بودم..با ترس و توکل وارد شدم....
وااااااااااااااای...........
یک حیاط متوسط..پر از گل و فضولات .....یک گاو ...یک عالمه مرغ و خروس...و خدایا چقدر کفتر رنگ و وارنگ که همه جا پرواز می کردند..اصلا می ترسیدی وارد شی ....اونم منی که از یه پشه هم می ترسم....خدا می دونه چطور رد شدم..خدا می دونه...
گفتم حاج خانم کجان؟
یک الونک که سقفی داشت نصفش ریخته بود و دیواراش همه گل بود...داخل اتاق سر کشیدم..پیرزن نحیفی حدود شاید 40 کیلو کمتر ..بسیار لاغر....روی یک موکت در حد 2 متر و تنها چیز تو اون اتق یک گاز 3 شعله و یک کتری بود!!!
همین...
دوستان باور نمی کنید چقدر سخت بود....فلج بود و تنها..هیچکسو نداشت....بوی بد همه جا را برداشته بود..دختر و پسر داشت ولی ولش کرده بودن و رفته بودن شهر..بی انصافا....
دستشو گرفتم به زور سرمو بوسید..
چشمام پر از اشک شد....حتی رانندم..
معاینه اش کردم ..همه دارو ها را براش رایگان دادم..گفتم هر ماه میام پیشش....
اومدم بیرون ...چقدر بی عدالتی..چقدر نابرابری....
چقدر من فکر می کردم خودم .....
چقدر ما ناشکریم با این همه امکانات..
اومدم بیرون تو ماشین نشستم..انقدر گریه کردم که باور نمی کردم اینهمه اشک هم دارم...
یعنی فکر نمی کردم بعد اون همه اتفاق اشکی برام مونده که بریزم....:54:
دوستان اخه چقدر بی انصافی..از اونشب همش خوابشو می بینم که تنها بی کس مونده...
تروخدا دوستان ..من نمی دونم هر کدام شما چه وضعیتی داره ولی هیچ زمان پدر و مادرهاتون را ترک نکنید....به خدا گناهه..و هر زمان دیدید مالی دارید به جای دادن این همه نذر به افرادی که خودشون هم دارند..این ها رابه یک چنین افراد فقیری بدید ..
واقعا نیاز دارند..و چه خوبه اگر ما بتونیم کمکی باشیم..
بعد از اون رانندم هر روز می گه.... دکتر هر جا خواستی بری منم باهات میام..هر وقت که خواستی!!!!!
دوستان بیاید جور دیگه ای زندگی کنیم......:72:
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
امروز روز دیگری است و من بسیار شاد و خوشحال از لبخند کسانی که همه امیدشان را به دستان جوان بی تجربه من می سپارند...امروز روز مهرگان بود و من الان با پیامک رزیدنت قدیمی که نامش را نمی دانم و ایشان هم نامش را فعلا لو نداده به یاد این روز افتادم....
برایم زده..شما تابستان 87 اینترن من بودید و با تلاش شما فردی از کما خارج شد..و من این روز را برای ابراز ...... انتخاب کردم....
عجب..هرچه فکر کردم یادم نیامد که چه کسی با کمک من از کما خارج شد؟
من ....
خدایا .....تو هستی که به من توانایی داده ای پس دست هایم را برای همشه قوی نگهدار تا نلرزند.....
نا خودآگاه با این پیامک که هنوز فرشتنده آن ناشناس هست یاد زمستان 87 افتادم و زمانی که در کشاکش عشق بودم و منتظر...
نمی دونم چرا دارم می نویسم؟نمی دونم چی می خوام بنویسم ....ولی می دونم من پشیمان نیستم چون با عشق این راه رو انتخاب کردم مثل همه شما در راه های زندگیتان..
خوب به یاد دارم یک شب که 2 ساعت بیشتر از شیفتم برای مریضی مانده بودم چطور او بر سرم فریاد می زد که چرا برای دیگران از استراحت خودت می گذری و من گفتم :نه ..من در زندگی مشترک این طور نیستم ..تو ارجحی..و الان با شک به آن گفته ام می نگرم....
صبح وقتی باهام تماس گرفت گفت حاضرم قسم بخورم تا صبح تو فکر اون مریض بودی...خجالت کشیدم..و گفتم آره..چون.......
نگذاشت ادامه دهم..گفت منم مثل تو هستم ولی قبول کن این گونه تمام جوانیت را به غصه می گذرانی ..و من به او گفتم من شاد می شوم نه غصه...
. حالا نمی دانم ایا اینها دلیل نبودن امروزش است....؟مهم نیست ..چون من می دانم به کجا می خواهم بروم....
........
دوستان :
آنقدر با خاطراتم شما را اذیت کردم که برایم این تشکرها عجیب است...نمی دانم چقدر قلمم تواناست ولی من با عشق می نویسم.....و با عشق زندگی می کنم....و با عشق می میرم.....
چه باک از انها که درک نمی کنند....
نمی خواهم با نوشتن آزارتان دهم.....ولی........
من شادم ..خرسند...خوشحال و......
دوست داشتم بدانم شما اگر جای من ..فاعل تمام این خاطره ها بودید چه می کردی؟
جای من؟؟؟؟
و سکوت همچنان حکمفرماست..............:72:
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام خانم دکتر خاطرات بسیار زیبایی بود دستت درد نکند فقط وقتی داشتم خاطره شما را در باره عسل میخواندم نوشته بودی براش چس تیوب وصل کردید ولی نظر کالبد شکافی پارگی نای اعلام شده بود سوال برایم پیش اومد که در همان موقع شما یا یایر همکارانتان تشخیص پارگی نای را ندادید یا مثلا جراح انکال را جهت معاینه مصدوم اطلاع نداده اند ببخشید سوال کردم حس کنجکاوی است دوست داشتم بدانم:72:
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
نقل قول:
نوشته اصلی توسط kolbeh
سلام خانم دکتر خاطرات بسیار زیبایی بود دستت درد نکند فقط وقتی داشتم خاطره شما را در باره عسل میخواندم نوشته بودی براش چس تیوب وصل کردید ولی نظر کالبد شکافی پارگی نای اعلام شده بود سوال برایم پیش اومد که در همان موقع شما یا یایر همکارانتان تشخیص پارگی نای را ندادید یا مثلا جراح انکال را جهت معاینه مصدوم اطلاع نداده اند ببخشید سوال کردم حس کنجکاوی است دوست داشتم بدانم:72:
سلام:72::
کلبه محترم....chest tube قرار دادیم..دوست عزیز..در بیمارسستان های دولتی که وابسته به دانشگاه است اولین ویزیت بر عهده اینترن است و سپس رزیدنت کشیک که به ترتیب سال 1 و 2 و 3 هستند بسته به شرایط مریض بر بالین ان حاضر می شوند و نهایتا رزیدنت سال 3 با استاد انکال تماس می گیرد و در صورت نیاز انکال مراجعه می کند..در مورد کاربرد چست تیوب خدمت دوست عزیم بگم که این وسیله در حقیقت در موارد پارگی ریه به کار می رود که موجب کاهش فشار هوای وارد شده به بدن در اطراف ریه بر روی قلب می شود و در نتیجه منجر به این می شود که مریض ایست قلبی پیدا نکند و حتی اگر مریض به اتاق عمل برود هم این وسیله اول تعبیه می شود...وقتی ما وسیله را قرار دادیم .مشاهده کردیم که هوای بسیار زیادی در ان جریان دارد و همان جا با شک پارگی نای یا نایژه اصلی به استاد انکال تماس گرفته شد.ایشان هم امدند و استاد خوبی بودند ..ایشان همان تشخیص را دادند ولی به خاطر وضعیت بد عسل فورا به اتاق عمل برده نشد ..چون احتمال مرگ بالاتر از حد ممکن بود..برای همین چند ساعت در Icu تحت نظر بود که گفتم ایست قلبی پیدا کرد و هیچ جراحی بیماری که درصد مرگ بالایی دارد جراحی نمی کند....بعد از برگشت عسل از ایست قلبی شیفت من تمام شده بود..فردا صبح فهمیدم گویا تصمیم گرفتند به اتاق عمل ببرند و هنوز شروع نکرده عسل عزیزم ....دوباره ایست قلبی پیدا کرده بود...و دیگر چشمان قشنگش را باز نکرد....
امیدوارم توضیحات کافی بوده باشد....:302:
کلبه عزیز امشب باز یاد عسل را برایم زنده کردید و من قلبم.........:54:
بگذرم...
ممنونم از توجه شما....
سوالی بود در خدمتم...:72:
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام خانم دکتر عزیز
از اینکه پاسخ سوالم را با سعی صدر داده اید متشکرم و از اینکه شما را ناراحت کردم جدا پوزش میطلبم ولی در موردی که سوال کردم دلیلش این بود که برادر یکی از همکارانم در تصادفی دچار شکستکی از ناحیه پا و پارگی ریه و ورود هوا به لایه های ریوی شده بود که متاسفانه بعلت عدم تشخیص به موقع پزشک معالج فوت شد و فکر کردم که شاید در مورد عسل کوچولو هم تشخیص اشتباه دچار مرگ او شده که با توضیحات کامل شما رفع ابهام شد باز هم بخاطر ناراحت کردنتان پوزش میطلبم ....موفق باشی:72::72:
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
مارمولک
سلام:
:58::58:
دوستان این ماجرا آنقدر ناگهانی یادم امد که حیفم امد برای شما ننویسم که بلکه کمی بخندید چون من هنوز که هنوز هست با یاد این قضیه خنده ام می گیره و ساعت ها بهش می خندم.....
راستش یک شب در اورزانس اطفال نشسته بودم ساعت حدود 8 شب بود البته اگر درست یادم باشه..شهر ما یک بیمارستان مخصوص اطفال داره که بسیار شلوغ هست و شاید از ساعت 8 تا 12 شب حدود 200 بیمار هم مراجعه کنه...(البته اگر بد کشیک باشی این طوره:302:)
منم عاشق بچه ها هستم ..اونم از نوع افراطی اون و معمولا با نمک ترینشون رو می گرفتم تو بغلم و با هم مریض می دیدیم...هر کدوم هم یک اسم داشتند..همه رزدنت ها و دوستام هم می دونستن من بسیار بچه ها را دوست دارم....از شادیشون خوشحال می شدم از غمشون گریان....
حالا جریان مربوط به یک مارمولک بود!!!
دیدم خانم و اقا جوانی هراسون یک پسر بچه شیطون که الهی من قربونش برم هنوز چشمای شیطونش و لبخند فضولش یادمه....امدند تو اورژانس...من و دوستم هم تندتند مریض می دیدیم...این دوست منم خیلی خانم با نمکیه....
گفتیم اقا چی شده ..گفت هیچ داشتیم تلویزیون می دیدیم دیدیم داره یک چیزی می خوره ....(بچه حدودا 2 سالش بود) رفتیم ببینیم چی میخوره دیدیم یک مارمولک تو دهنشه و تا اخر خوردش و تنها دمش بیرون مونده بود!!!!:D
من ودوستم رو می گی ....!! دوستم همان جا حالش به هم خورد....منم باورم نمی شد....کاری هم نمی شد کرد ما که ضد مارمولک نداشتیم....معمولا شستشو هم نمی دیم چون دمش هم نخورده بود....منم قهقهه می زدم..مامان بابا می گفتن یه کاری بکنید و منم فقط می خندیدم...
بچه رو گرفتم تو بغلم:بهش گفتم خاله مارمولک چه مزه ای میداد؟باور نمی کنید این کوچولو تو بغلم از شادی ریسه می رفت!!!!مامانش گریه می کرد!!!:54:
گفتم اقا نگران نباش تحت نظر ما چند ساعت تو اورژانس باشند تا ببینیم چی میشه!!!
چشمتون روز بد نبینه ..یک دفعه دیدم یکی از پشت سرم با دست کوبید تو کمرم....بچه بود..باباش به دنبالش!!!
هی معذرت خواهی..من که فقط می خندیدم...
2 دقیقه بعد میومد می زد تو سر یه بچه دیگه....
هایپراکتیو بود.....جوری که بعد 1 ساعت اون می رفت همه بچه ها به دنبالش می دویدند و انگار مهدکودک بود نه بیمارستان....یه گروه شده بودند....بهترین کشیکم بود..ولی اورزانس ریخته بود بهم....
رو زمین غلط می زد..باباشم گاهی می زدش که تا من داد می زدم می ترسید می نشست سر جاش...
دوستان بعد 2 ساعت بیچارمون کرده بود.....دوستم که داشت دیوونه می شد..صدای همه پرستارها در اومده بود..باباشم با یه بند پاشو بسته بود به تخت.........
منم دیدم همه اورژانس ریخته بهم..دوستمم التماس که سارا سردرد گرفتم مرخصش کن..منم مرخصش کردم..
وقتی می رفت باباش می کشیدش دنبال خودش.....و من هنوز اون نگاه شیطون رو در ذهنم دارم....
یک آتیش پاره واقعی بود......
بزرگ بشه چی میشه....
نتیجه اخلاقی:
اگر فرزندتون تا این حد شیطونه بسیار مواظبش باشید که هرچی میخوره مارمولک نخوره!!!!!!:43:
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:72::
امشب شب دیگری است و من انچنان شادمان قلم بر دکمه های کامپیوترم می سایم که وصفش خالی از توان من است....
با تمام این شادی که در قلبم رخنه کرده و این همه دنیای زیبایی که دوستش دارم و خدایی که هیچ گاه مرا رها نکرد یاد خاطره عجیبی افتادم که هرچند وحشتناک است ولی نوشتنش خالی از فایده نیست...
می خواهم از خشم بنویسم و پشیمانی بعد از خشم....
از اینکه چگونه انسان عنان از دست می دهد و عمری پشیمانی را به جای می گذارد..
اینکه چقدر خوب است که زمان خشم کمی هم به پشیمانی بعد از ان فکر کنیم...
خدایا خدایا...
باز هم در اورژانس نشسته ام..باز هم شب است و این بار همه جا شلوغ...
اینترن جراحی اعصاب باشی و بتوانی دقیقه ای نفس بکشی!!!
نه نه از صبح حتی یک قطره اب هم نخوردم ولی آنقدر شب بدی گذرانده بودم که نا نداشتم بخوابم..
تا حالا شده از خستگی نتونید بخوابید؟؟؟
پاهای تاول زده....و گوش های پر از جیغ و داد..اشک ها ...خون ها...
می نویسم تا این دو خاطره زشت اویزه گوشمان باشد...تا اینبار که از خشم به فوران رسیدید کمی مکث کنید...
حدود ساعت 10 شب بود ..که خانمی را اوردند که اصلا جز خون من که چیزی ازش ندیدم...با شوهر جوانش که شاید اگر خیلی سن داشت 27 سالش بود و زن جوانش...
اول نفهمیدم برای چه دعوا کرده بودند...همین کافی بود که مرد لب از لب باز نمی کرد و وقتی با کمک پرستار لباس های زن را که پاره بود در آوردیم تمام بدنش..خدایا سر و صورت و ..همه جا اثر زنجیر چرخ به چشم می خورد از جای جای ان خون می آمد....
هیچ صحنه ای بدتر از آن در عمرم ندیدم....جمجمه زن که خرد شده بود و همه بدنش کبود بود....
خدایا ..چه می شود ما را ..
مگر همین شما آقایان با هزار درخواست و خواهش یک دختر را به خانه خود نمی برید ؟
پس با چه رویی گاهی فقط بر سر مسائل کوچک این چنین می کنید؟
یعنی نداشتن زور و حامی انقدر به شما اختیار می دهد؟
آمدم بیرون ..چنان دادی سر مرد کشیدم که 2 متر از جاش پرید!!!
سریع با اداره آگاهی مسئول تماس گرفتم و انها آمدند..ولی فکر کردید چه کردند؟
این که تصادف نکرده چرا به ما خبر دادید؟خب شوهرش زدش ..خوب کرده و قاه قاه خندیدند...
عجب دنیای کثیفی ..
دختر بیچاره از شدت ضربات و خونریزی مغزی فوت کرد در حالیکه تنها یکسال بود ازدواج کرده بودند..
پس این همان مرد سفید رویاهاست؟؟؟؟
مرد چنان اشکی می ریخت که حد نداشت....باورش نمی شد..می گفت اصلا نمی دونم چکار کردم...بعدا پرستارها از همسایه که آمده بودند فهمیدند پسر با دختر دیگری طرح دوستی ریخته و چون مهریه این خانم رو نمی تونسته بده خواسته با ازار و اذیت اونو وادار با طلاق کنه تا مهریه نده و دختر زیر بار نمی رفته...
عجب هوسرانی..خدایا از این ها نگذر......
سزای دل سپردن به عشق آن مرد ..مرگ بود...
چه دنیای کثیفی.....
خدایا
امشب چقدر شب بدی است...
جای اثر آن زنجیرها و خونش هنوز برای من تازه است.....
هنوز 10 دقیقه نگذشته بود که با صدای جیغ دیگری برخواستم ..
کودکی غرق خون ..خدایا اخر چه کسی گفته من باید این همه سختی را تحمل کنم...
من با این همه احساس ..
خدایا....
رفتم....چه می دیدم....
دوستان کودک 4 ساله ای که از پیشانی تا پشت سرش با ضربه پنکه کاملا کنده شده بود... همون جا حال خودم بهم خورد....
اصلا بچه مرده بود.....
عجب صحنه ای ..هنوز باور نمی کنم....
دایی بچه بغلش کرده بود و پدر و مادرش زار می زدند..
زن و مرد جوانی بودند و به نظر متمدن می امدند..گویا سر موضوعی دعواشون میشه و در کنار خونه پنکه ای داشتند که محافظش کنده شده بوده....بچه به طرف باباش می ره که نذاره مامانشو بزنه ..مرده پرتش می کنه و ............
ان کودک هم مرد....مثل خیلی از افرادی که من بارها دیده بودم....
اخر به چه گناهی؟
شما بگید اخه چرا؟
چرا؟
چرا گاهی بعضی از مردها به خودشون حق هر کاری می دهند..
من قصدم از این نوشتن ناراحت کردن شما نبود..خواستم بهتون نشون بدم که گاهی عنان از دست دادن بدون اینکه شما بخواهید چنان بلایی بر سر عزیزانتان می آورد که تا اخر عمر باید عذاب بکشید..
دفعه بعدی که عصبانی شدید یاد این خاطرات بیافتید و به خاطر خدا..به خاطر اون زن بی پناه که شما همه چیزش هستید دستتون رو پایین بیارید..
ازتون خواهش می کنم.....
خواهش ....
:302:
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
وای سارا جان چه خاطره تلخی . خیلی ناراحت کننده بود .:302::302::302:
ولی واقعا مفیده ، ممنون که خطره هاتو می نویسی . می تونه واسه ما یک تلنگر باشه .
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
RE: **یاد باد آن روزگاران , یاد باد**
سلام:
دوستان عزیزم چون با خاطره بالا خیلی خیلی ناراحتتون کردم و معذرت می خوام از نوشتنشون می خوام دو خاطره خنده دار براتون بگم که کمی روحیه شماها عوض بشه ولی توش درس نداره ها!!!!
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...07e985782f.gif
اون شب در اورژانس عمومی بودیم ...آنقدر همیشه صدای گریه و جیغ و ...شنیده ایم که یک اتفاق کوچک تا مدت ها موجب شادمانیمان می شد..یک دفعه دیدیم با صدای خنده و شوخی اورژانس پر از لباس های رنگاوارنگ و شیک شد....
همه جا بوی عطرهای خوش به مشام می رسید که نمی دونید چه صحنه جالبی دیدیم....
دیدیم روی برانکارد یک عروس خانم خوشگل خوابیده با لباس عروس و آرایش کامل و....خودتون حدس بزنید و داماد هم کنارش بود..شیک و جنتلمن..
هنوزم اون صحنه برام خنده داره..هرکس گفت قضیه چی بود؟؟؟
عروس خانم محترم آنقدر در مهمانی عروسیش رقصیده بود که کمرش به اصطلاح رگ به رگ شده بود و همان طور مانده بود و نمی تونست تکون بخوره!!!!:58::163:
باورتون نمیشه همه می خندیدند جز داماد و عروس بیچاره که غصه می خوردند:302:..
خلاصه حضور اون خانم عروس با اون لباس و متعلقات روحیه همه رو عالی کرد....
نکته اخلاقی:
خانم های تالار و گاها آقایون .بابا شب عروسی به این کمر بیچاره رحم کنید که یک دفعه نگیره و مجبور شن با لباس عروس بیارنتون اورژانس و داماد غصه بخوره!!!!:227::43:
و اما خاطره اول از عروس بود و خاطره دوم از مادر شوهر!!!!
همه این ها همیشه اسمشون پیش هم میاد..
یک شب دیگر بود که باز دیدیم 3 تا اقا با شخصیت و شیک..کراوات زده اومدن تو اورژانس و یک خانم پیر روی ویلچیر با خود آورده بودند..کاشف به عمل آمد که سر مراسم عقد کنون بودند که مادر شوهر گرامی یک دفعه پاشون به شدت !!! درد می گیره و نمی تونن دیگه حرکت کنند...خلاصه برادرهای داماد برداشته بودند مادرشون رو آورده بودند و داماد هم اومده بود!!!
به مادرشوهر محترم گفتم حاج خانم بالا غیرتا پاتون چی شد؟:302::305:
گفت نمی دونم یک دفعه دیدم نمی تونم تکونش بدم..گفتم خوب دیگه چرا دامادو آوردین اون می موند....گفت :
وا یعنی چی؟پسر منه اول بعد شوهر اون خانم!!!!
منم دهنم از تعجب باز مونده بود....نمی دونم دلم برای داماد سوخت ..غصه تو چشماش معلوم بود ولی با احترام زیاد ویلچیر مامانشو راه می برد..
نفهمیدم اخرش اون مادر شوهر عزیز راست گفته بود یا نه ولی نگاه اون داماد از ذهنم بیرون نمی ره...
امان از دست برخی مادر شوهر ها!!!!:58:
نتیجه اخلاقی:
قبل از شروع مراسم مطمئن بشید مادر شوهرتون کاملا راضیست و سلامت هم هست وگرنه شاید وسط مراسم ببینید یک هو شوهرتون نیستش!!!!!
**** دوستان این خاطره ها از جنبه شوخی بود که روحیه شما عوض بشه....بیمارستان همشم غصه نیست گاهی چیزهای خنده داری هم رخ میده..پس شما هم بخندید!!!:D