RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
به سوالهام جواب دادی,؟
هر دفعه که قیافه ماتم زده و افسردش رو نگاه میکردم,ناراحت میشدم ,گاهی اوقات سرش داد میکشیدم؛مرد باش؛چرا تو به خودت رحم نمیکنی؟ تو برای خودت ارزش قائل نمیشی،حالا میخوای ؛بردار هات برای تو ارزش قائل بشن,گفت تو نمیدونی ,گفتم چی رو نمیدونم ,نه من خیلی چیز ها میدونم(در واقع هیچی)
یادم رفت بگم کجا بودیم,من معمولا" بعد از ظهرها یا غروب که میشه,میرم پیش دوستم ,طبیعت,خیلی صادقه,وخیلی از دست اشرف مخلوقات گله داره,ای کاش به پاکی و لطافت اون بودیم ای کاش به سخاوت اون ..... ما هم یاد میگرفتیم......
راستی چرا با وجود اینکه ما این همه طبیعت رو بی ارزش میکینم؛اما اون بازهم به روی ما میخنده,چرا یک بار ناراحت نمیشه؟چرا اینقدر از خودگذشتگی داره,چرا اینقدر با معرفته,؟آخه ما انسان هستیم دیگه,
همیشه و همیشه میگم که اگر تمام دنیا با تو دشمن باشن همین که محبت گرم و آغوش همیشه باز خانواده رو داری خودش دو ,دنیا ارزش داره,اما تا حالا به این فکر نکرده بودم که اگر اون آغوش باز رو به رویت ببندند چیکار میکنی؟
شروع کرد به حرف زدن ,پیش خودم گفتم بذار تخلیه بشه و شاید کمکی از ما برآید.
چیزهای که میگفت برای من پیش نیامده بود,نمیتونستم بگم درکت میکنم,
از یه خاطره شروع کرد؛گفت 2شب پیش رفتم بیرون ,یاد اون وقتها افتادم که پدر سالم بود؛سرحال بود,نمیذاشت یکی به من زور بگه,کیوان تو که میدونی پدرش فراموشی گرفته و .........بذار شما بی خبر باشین,گفت یه شب آقا داداشها؛میخواستن حرف زور بارم کنند من که این حرفها تو کتم نمیره,دعوا کردیم,گفت همین که بابا اومد؛ساکت شد حرف نزد ؛ یه آهی کشید؛ بغض تو گلوش رو حس میکردم,گفت اگر بابا الان سالم بود ,ای کاش سالم بود,راستی شما پدرتون رو حس کردین؟یه بار نه ,از سر عادت بلکه از درونت بری دست پدر رو بگیری؟دستهای خسته,تو چشمهاش نگاه کردی؛
چند بار تو روی پدر ایستادی؟گفتی برو بابا تو که من رو درک نمیکنی؛ای درکت بخوره تو سرت؛تو رو نمیگم خودم رو میگم,الان که فکر میکنم میبینم که همه حرفهای که میگفت ,من الان دارم تجربه میکنم و در قبالش همش چوب میخورم ,چرا اون وقت به حرفهاش گوش ندادم,کاش اون روز..........
3تا برادر داره قبلا" فکر میکردم خودش مقصره ,اما نه.
تا حالا پیش اومده که دادش کوچیکت به تو بی احترامی کنه؟ یا نه خیلی برات احترام ........
چه حسی داشتی؛ یا توئی که فرزند کوچک خانواده هستی ؛اگر به وجودت ؛به شخصیتت؛به ..بی احترامی کنند چه حس و حالی داری،تو رو خدا برای خودت توصیفش کن,
هر چی کار میکرد ؛خرج خونه بود؛آقا داداشها هم میگفتن خوب باید اینکار رو بکنه,بی انصاف چرا یک بار ,فقط یک بار نگفتی خسته نباشی؛چرا یک بار همراه اون دوتا داداش دیگت که هر شب چترشون رو خونه تو باز میکنن,یه شب فقط به خاطر اینکه دور هم باشید نگفتی فلانی بیا خونه ما ؛چرا بی ارزشش کردین,
میدونی برادر یعنی؛چی؟ تا حالا حرف تندی از دهنش شنیدی؛که بعدش بیاد معذرت خواهی کنه؟اون اگر جای تو بود پای اون برادر رو روی چشمهاش میذاشت؛
گفت داداش رضا یادت رفته 2-3سال پیش 3 میلیون پول بهت دادم,(این کار رو داداش کوچیکه همون که دلش خونه انجام داده)بدون اینکه بخوام از تو پس بگیرم,بیا و امسال تو دست من رو بگیر؛میخوام یه رونقی به کارو شاید خدا خواست زندگیم بدم, بیاو ,نذاشت حرفش تموم شه,گفت میدونی ,اخه,تو که خبر داری...مگه چی میخواست ؛گفت میخوام وام بگیرم ضامن میخواد.
پیش هر کی رفت دست رد رو سینش گذاشتن,حتی دوستهای جون جونیش,
تو اگه برادرت باهات این کار رو بکنه چیکار میکنی؟ یه لحظه خودت رو جای اون بذار؛یه آدم ترد شده از اجتماع؛هیچ کاری نکرده غیر از صداقت ,غیر از مردانگی؛و یه آدم ترد شده از خانواده,
میگن مادرها ..........هر کدوم از شما ها خوب مادرتون رو میشناسین؛یه بار خواستم مادر رو حس کنم ,نه اینکه مثل قبل ها مثل 20 و چند سالی که گذشته ؛تازه فهمیدم مادر یعنی چی!از اون روز به بعد نشده, نمیتونم ,حتی برای چند لحظه باید دستش تو دستم باشه.........
گفت مادرم از من دور شده؛راستی کلیه هاش معیوب هستن (آره منظورم همین دوستم بود؛)گفت مادرم هر روز سرکوفت میزنه,گفتم این کار مادرها نیست,گفت بهم میگه مریض؛سرطانی,تو داری میمیری,دیگه نتونستم هیچی بگم؛بغضش ترکید؛من هم ,دل نازکم؛
تحمل دیدن گریه هاش رو نداشتم.
فکرش رو کرده بودین تا حالا,یه آدم اینقدر تنها؛ با وجود این چقدر دست و دل بازه؛چقدر از خودش مایه میذاره؛
ما که فقط مشکلات خارج از خانواده داریم ببین چه داد و بی دادی راه انداختیم,اون هم به سهم خودش ازاین داد و بی دادها داره اما یکی نیست که سرش رو زانوش بذاره,بگه برادرم؛پسرم,خدا بزرگه
حالا برو باز سر مادری که تو هوای سرد زمستان میاد دنبالت برات شال و کلاه میاره ؛داد بزن,آخه فرم موی سرم بهم میخوره,سر ماردی که چند ساعت دیر میای خونه ,دلنگران میشه,پشت سر هم هی زنگ میزنه ,ببینه دختر یا پسرش سالمه ، داد بزن,چرا هی زنگ میزنی بچه ها بهم میگن بچه ننه!
حالا برو تو روی پدر مثل طلب کارها ژست بگیر؛بگو برو بابا...
دوره زمونه عوض شده,آره قبلا" ها که ما شنیده ایم میگفتن یارو از ترس پدرش جرأت نمیکرد چپ بره راست بیاد,حالا زمونه عوض شده تو داری سرش داد میزنی و بی احترامش میکنی؛
زمونه عوض میشه برای تو و پسر تو ,منتظر آن روز باش ؛
قدر خانواده ات رو بدون کیوان,قدر لحظه ای که مادر برات دعا میکنه رو بدون,
هیچوقت همچین احساسی رو تو ذهنم مجسم نکرده بودم,آخه خدا یه ادم چقدر تنها باشه؛
من نمیخوام از این به بعد نه رسم دوستی و رفاقت رو براش به جا بیارم و نه ....
میخوام رسم انسان بودن رو به جا بیارم,
به نظر شما میتونم؟
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
سلام!
داداش کیوان میخواهم بگم :خدا رو شکر کن که هنوز دستی برای نوشتن و ذهنی برای گفتن به شما داده.چون دستهای منو سه سال پیش به جرم سوزوندن نوشته هائی که برا خودش نوشته بودم ازم گرفت و سال گذشته که بازم پرروئی کردم و به خودم حق دادم تو محیط word یه چیزائی بنویسم هارد کامپیوترم سوخت/بدون هیچ پشتوانه ای /مثل همه زندگیم که:یکی بود یکی نبود غیر از خدا...
مو فق باشید وامیدوارم و همیشه پویا!
RE: حرفهای ناگفته تو و keyvan
همون که جرأت نوشتن گذشته خودت رو داشتی ؛نشان این است که هنوز خیلی به انتهای جاده مانده؛جاده ای که انتهایش همین نزدیکی هاست.
تا به حال صدای خدا رو شنیدن؛ بازم میخوای کفر بگی ،خدا کجا حرف زده تا تو بشنوی؛کیوان ؟من شنیدم,چی رو شنیدی ؛کجا؛کی؟ حالت خوبه؟
حال من ؟نه خوب نیستم,48 ساعته نخوابیدم؛!
دروغ هم که میگی؛؟نه دروغ تو ذات من نیست؛میتونی؛از پیر زن همسایه سوال کنی؛!اون هم شبها بیداره؛
تاحالا شده؛یه حالتی برات پیش اومده که ناخواسته گریه کنی؛؟یا گریه ات بگیره؟
بدون اینکه چیزی پیش اومده باشه,کسی ؛چیزی؛دردی؛افسرده هم که نیستی،نامزد هم نداری که فیلت یاد هندوستان کنه؟!خدا رو شکر کشتی هات هم غرق نشده,اصلا" کشتی داری؟
اما نه هیچی ,هیچکدام؛
خدایا چی شده؛چه مرگمه؟ ........
صبر کن ؛الان از کی سوال کردی؟ اسم کی را بر زبان اوردی؟
خب خدا رو,جرمه ,یا گناه کردم,
نه؛من منظوری ندارم,فقط یه سوال بازم دلت میخواد گریه کنی,؟آره نمیدونم واسه چی،؟
من بگم,؟باز تو دکتر شدی؛؟ حالا .....
این فشار گریه, صدای خداست؛باز خیالاتی شدی؟ نه ؛اما این صدای خداست؛
چند وقته ازش بی خبری؛؟چند وقته که,براش نامه ننوشتی؟چند وقته که...؟ببینم اصلا" دلت براش تنگ شده,؟چیه خجالت میکشی؟چرا سرت و انداختی پایین؟ نه من ,نه؛مگه خدا به من نیاز داره, یا ....
بی انصاف؛تو اینقدر سرت به این دنیا گرم شده که خدا رو از یاد بردی؛اگه تو دلت براش تنگ نشده اون دلش برای تو تنگ شده,فشار گریه,یه حس سردرگم! این گریه مال خداست؛برای خداست؛
چند لحظه با خدا باش،باهاش حرف بزن,مگه چند وقته که تو رو فرستاده,این پایین, خیلی بی وفا شدی،!این رسمشه با معرفت.....
__________________________
دیوانه شدن شاخ و بال نداره,تو این دنیا هر کی به نحوی مفسر میشه,یا دکتر میشه,خوب بذار من هم یکی از اونها باشم, مگه من چیم از اون کمتره,
صدای خدا؛
بعضی وقتها دلم به حال خدا هم میسوزه, یک بار فقط یک بار؛اگر نماز میخونی؛اگر تو رختخواب؛عبادت میکنی,اگر و اگر ؛هر طور دل میخوات,یک بار فقط یک بار با خلوص نیت؛بدون هیچ چشم داشتی ،بدون اینکه عبادت کنی تا خدا فلان کارت رو راه بندازه باهاش حرف بزن بدون اینکه بعد نماز یا عبادتت دستهای پر توقعت رو بالا ببری؛بدون اینکه فقط دنبال منفعت آخرت و این جور چیزها باشی؛بی انصاف؛تو که همش ....
میدونی مثل چیه؟چند ماه به صمیمی ترین دوستت زنگ نزن ؛پیشش نرو ؛تو فکرت هم نیارش؛بعد چند ماه برو بهش زنگ بزن,سلام خوبی؛چه خبر ,نه تو کم پیدایی,میگم پول قرض داری،بهم بدی؛یا رفتم فلان ادراه گفتن تو میتونی ؛بیا و کار من رو راه بنداز؛!!!
اون دوست چه حس و حالی داره,وقتی تو بعد مثلا"6ماه بیخبر بودن؛زنگ بزنی و با دوتا سلام خوبی نه من بیشتر مخلصتم ؛من خیلی دلم برات تنگ شده بود؛کلاه سرش بذاری که بیات کار تو رو راه بندازه,!!!!اون وقت اسم شیطان بیچاره .......آهای اهالای همدردی من خودم یه شیطان هستم,!
فقط یک بارلذت این با خدا بودن رو بدون هیچ چیزی؛امتحان کن؛حتی بدون اینکه اسم بهشت یا جهنم در میان باشه؛دوست من ؛بی ترس دوزخ و حرص بهشت از زندگی باید نوشت.
خدا گونه باش؛تو چطوری میتونی بگی من جزئی از خدا هستم ؛من روح خدا در وجود منه ,من ,من ,من! اینها که همش شعاره.....
آیا در موقعیتی بودید که نمی دانستید چکار کنید که وضعیت را بهتر کنید٬ اما حالا که به عقب نگاه میکنید...
آن خداست... که شما را از میان تمامی رنجها عبور داده تا روز روشن او را ببینید.
حتی بدون اینکه چیزی از تو بخواد یا اینکه حتی خودت هم متوجه نشدی؛چرا تودر قبال هر چیزی ,باید یه چیز دیگه بگیری؟ میگه قانون جنگل،کدوم قانون ؛قانونی که بدست من و تو !!!خدا عاقبت شما رو به خیر کنه.
راستی فکر میکنید ؛که من تصادفی اینها رو نوشتم؟
ساعت 4:30دقیقه بعد از نصفه شب امروز ؛خواستم بخوابم با هر زوری که شده؛اما نمیشد؛باور کن ,ناخدا گاه پاشدم ؛وقت شما رو هم گرفتم؛
بدرود:72:..........