RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
[align=justify]نفس عمیقی بکش و بعد تعریف کن . در حالیکه قطرات اشک بی اختیار از چشمانش جاری بود ، ادامه داد : دو ماه از خدمتم باقی بود که عزم خانه را کردم . در راه بیش از ده بار در رویای خود از مادرم خواستم تا به همراه هم منزل عصمت خانم برویم و هر بار مادرم پیشانی ام را می بوسید با اشتیاق قبول می کرد . وقتی به نزدیکی خانه رسیدم و خم کوچه را با قدمهایی کج و معوج پشت سرگذاشتم . چشمانم سیاهی رفت . چراغهای رنگی که بر در منزل نرگس اینا آذین داده شده بودند حکایت خوشی برایم نداشتند...[/align]
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
تا یه هفته خوراکم شده بود گریه و بس. از اتاقم بیرون نمی اومدم و چیزی هم نمی خوردم. مادرم حسابی نگرانم شده بود و برای همین چند بار نوبت روانپزشک برام گرفت که من هیچ کدومشو نرفتم. مادرم فکر میکرد زده به سرم ودیوونه شدم اما اینطور نبود به عقیده ی خودم دلشکسته بودم. هیچ از نرگس انتظار نداشتم که باهام همچین رفتاری رو بکنه.. تصورش هم برام غیر ممکن بود.. هربار که فکرشو می کردم مغزم سوت می کشید و فوری عین بچه ها میزدم زیر گریه. بهم میگفتن این دختر نشد یکی دیگه.. اما مگه به هم این آسونیها بود.. من و نرگس با هم عهد بسته بودیم که منتظر هم بمونیم وتا اخر عمر در کنار هم باشیم ولی اون خیلی راحت عهدشو شکسته بود .. باید علتشو میفهمیدم و برای همین یه روز صبح که کسی خونه نبود زدم بیرون و.........
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
زدم بیرون و..............
با خودم فکر کردم..به نرگس و تمام علاقه ای که به اون داشتم و الان در کمال حیرت از دستش داده بودم..این مواقع اشک کارساز نیست توکل نیاز است..با خودم گفتم خدایا حکمت ش چیست و سر به آسمان بلند کردم و آبی زیبای اسمان و حرکت زیبای ابرها و صدای خوش پرندگان به من نشان داد که زمان می گذرد و این من هستم که باید بلند شم و به جای غصه خوردن پا به پای زندگی جلو برم و باهاش بجنگم..این بود که به خاطرات گذشته ام رفتم و ناگهان خدا اسم تو را در یادم حک کرد..
این بود که با تو تماس گرفتم و حالا تو بگو ...
ایا روز گار بر تو نیز خشم گرفته است؟
و من در چشمان غم الود دوستم خیره شدم و سخن بر زبان جاری شد و شروع کردم از خودم گفتن...........
راستش................
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
راستش روزگار من اصلا شبیه تو نیست وحید جان، من اصلا تا به حال عاشق کسی نشدم و جز نوشتن و مادرم به چیز دیگه ای عشق نمی ورزم. نمی دانم شاید بی احساس شده باشم و یا مشکلی پیدا کرده باشم اما باور کن این اصلا عمدی نیست و من انگار ذاتا اینجوریم.
ولی ای کاش اینگونه نبودم چون واقعا دارم دیوونه میشم و احتیاج به یه همدم دارم اما آیا کسی هست که از من واین طرز فکر واین روحیه ی بی احساس و این وضع کاری و گوشه نشینی من خوشش بیاد؟و باهاش کنار بیاد؟ مسلما نه! و من باید چاره ای بیاندیشم. کمکم کن وحید ، بهم بگو چه کار باید بکنم؟ به هر حال هر چی باشه تو در این زمینه تجربه داری و ...
RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)
وحيد چيزي نگفت فقط سرش را پايين انداخت. علي ديگر ادامه نداد. احساس كرد حال دوستش وخيم تر از آنيست كه در جايگاه راهنما قرار گيرد. براي همين به خانه ي خودشان دعوتش كرد.
وحيد با خوشحالي پذيرفت و گفت: آره اتفاقا خيلي وقته مادرتو نديدم. حالش چه طوره؟
علي گفت: به مرحمت شما خوبه. فكر كنم خيلي از ديدنت خوشحال شه...
قدم زنان از كوچه هاي باريك محله به سمت خانه ي علي حركت كردند. سكوت سنگيني بر فضا حاكم بود. به خانه رسيدند و علي زنگ زد تا مادر متوجه مهمان شود و حجاب برگيرد و آنها داخل شوند ولي صدايي نيامد ناچارا با كليد درب را باز كرد و داخل شدند.
همينكه قدمي در داخل خانه گذاشتند تشويش عجيبي وجود علي را پر كرد.
فرياد زد : مامان ... كسي خونه نيست؟ ...
اما هيچ صدايي نيامد علي در حاليكه به طرز غير منتظره اي اضطراب پيداكرده بود وارد اتاقي شد و ...
خشكش زد ... نمي توانست صحنه اي كه در مقابلش قرار داشت را باور كند ...مادرش با چشماني نيمه باز روي زمين افتاده بود ... دست و پايش را گم كرد ... نمي دانست فرياد بزند يا گريه كند يا ...به سرعت برگشت تا وحيد را بيابد و مادرش را به بيمارستان منتقل كنند شايد هنوز اميدي بود. اما وحيد...