RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوستان خوبم من از توجهاتتون واقعا ممنونم.
از آقای mostafun به خاطر پیشنهادات جالب و از صحبتهای قشنگ poune عزیز،
دوستان عزیزم براتون خبر خوبی دارم. راستش من چند روز پیش دقیقا بعد از صحبت هایی که شما عزیزان کردید و همین طور پیشنهادی که آقای مصطفی دادن مبنی بر تعیین هدف برای انجام هر کاری و سپس برنامه ریزی برای رسیدن به اون اهداف، یه روز که بهم پیشنهاد داد تا با هم بریم بیرون و یه دوری بزنیم، توی راه برگشت من بعد از اینکه از خصوصیات خوبش براش گفتم و خیلی آروم و مهربون از تلاشهایی که برای بهترشدن زندگیمون انجام میده تشکر کردم، ازش خواستم که مثل اهداف مادی ای که توی زندگیمون داریم بیاییم و یه سری اهداف معنوی هم تعیین کنیم و روی اونها کار کنیم. ایشون هم قبول کردند و وقتی ازش پرسیدم که به نظرت اولین چیزی که می تونه به عنوان هدف توی زندگیمون باشه چیه؟ گفت: به نظر من صداقت مهمترین چیزی هست که میتونیم داشته باشیم. خلاصه بعد از یه کم حرف زدن، من در مورد مودب بودن و رعایت ادب یعنی گفتن کلمات رکیک و زشت باهاش حرف زدم و بهش گفتم که اگر این مورد رو هم بنا به این دلایل رعایت کنیم خوشبخت تر میشیم، (البته خیلی گیر ندادم و در حد چند تا تذکر و چند تا جمله ی کوچیک براش گفتم).
باورتون میشه دیشب، البته این رو بگم که ایشون کارشون بتن آرمه و زدن سقف های بتنی و آرماتوربندی هست، دو تا کار رو همزمان گرفتن که باید هر چه زودتر تحویلش بدن. صبح ساعت 6 میرن بعد از ظهر ساعت 4:30، 5 به خونه میان. دیروز وقتی خونه رسید بلافاصله چون چند جا کارهای بانکی داشت رفت که اونها رو انجام بده. وقتی خونه رسید تازه رسیده بود که شریکش بهش زنگ زد که باید بنا به دلایلی سر اون یکی کارشون باشن و یه سری از کارهای اون رو هم انجام بدن. هر کاری کرد که نره دید نمیشه و دوباره خسته نرسیده رفت سر اون کارش. رفت و ساعت 8 شب بود که خسته و ناراحت رسید به خونه. حالا از شانس من یه غذای جدید یاد گرفته بودم که همون دیروز اون رو پختم که البته خیلی خوشمزه نشده بود و ظاهرش یه کم بد شده بود. خلاصه ایشون قبل از اینکه به خونه برسن زنگ زدن که من تا چند دقیقه ی دیگه مییام خونه و حسابی هم گرسنه و خسته هستم، شام رو آماده کن که دارم میام!
وقتی اومد خونه حسابی خسته بود. از شانس غذای من نونی بود و ما نون نداشتیم. از یه طرف خسته و کلافه، از یه طرف هم نه شام درست و حسابی و شرایط برای عصبانی شدنشون محیا! مهدی عصبانی شد و البته یه کم هم پیش زمینه داشت برای اینکه هر کاری کرده بود که خسته هست و شریکش رو از این فکر منصرف کنه که نرن نشده بود.
مهدی عصبانی شده بود و وقتی شرایط شام و غذا رو هم که دید عصبانی تر شد، شروع کرد به غرغر کردن و من هم خیلی خونسرد با کلماتی که میگفت همراهیش میکردم، باورتون میشه که توی اوج عصبانیت ایشون یک کلمه بیشتر حرف بد نزد، اون حتی صداش رو بلند نکرد و تمام کلماتش رو محکم و عصبانی اما با صدای آروم میزد، شاید بعضی از جملاتش بی انصافانه و غیرمنطقی بود اما برای من مهم این بود که اون از کلمات زشت و رکیک استفاده نکرد، حتی برای آروم کردن خودش و نه برای توهین کردن به من!
اون دیشب عالی بود، می دونید تونست به بهترین روش خودش رو کنترل کنه و البته من هم هیچ علتی رو برای اینکه به عصبانیش دامن بزنم نیاوردم و تا حد زیادی خونسردیم رو حفظ کردم و اگر هر شب پشب به من میخوابید ناراحت میشدم دیشب اصلا بدون هیچ توجهی گذاشتم که این کار رو انجام بدم و این مساله رو فراموش نکردم که الان خستگی مفرط داره بهشون فشار میاره و نیاز به خواب و استراحت دارن! و صبح هم وقتی بلند شدم ازشون به خاطر مساله شام دیشب معذرت خواهی کردم و با اینکه ایشون هنوز یه کم دلخور و ناراحت بودند قبل از اینکه آماده بشن برای رفتن به سر کار، (من و همسرم قرار گذاشتیم که هر وقت یه کم از دست هم ناراحت بودیم همدیگر رو بغل کنیم تا با ارتباط جسمی ناراحتی بین مون رفع بشه و همدیگه رو ببخشیم)، پیش قدم شدم و بغلش کردم و قرارمون رو به یادش اوردم و ایشون هم احساس کردم که با روحیه ی شادتری به سر کار رفت.
ولی واقعا خدا رو به خاطر همه ی نعمتهاش و به خصوص به دلیل داشتن همسر پاک و مهربونی مثل مهدی خودم شکر میکنم.
البته این موضوع رو فراموش کردم بگم: که باز هم منتظر راهنمایی ها و تذکرات دوستانه و صمیمی شما عزیزان هستم.
برای زیباتر و بهتر شدن هر روزه مان باید هر لحظه تلاش کنیم.
ممنون و سپاسگذارم
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
تبریک میگم و از صمیم قلبم خوشحالم همیشه از خوشحالی دیگران خوشحال میشم برای شما بیشتر چون خیلی منطقی و قشنگ برخورد می کنی
"del"عزیز شخصیتت و نوع تفکرت فوق العاده س از راهنمایی ها بهترین استفاده رو می کنی
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوست خوبم پونه جان من هم خوشحالم که تونستم با دوستان خوبی مثل شما آشنا بشم که واقعا تونسته به زندگیم و بهتر شدن اون کمک کنه.
اما من دلم بهتر از این رو میخواد. دوست دارم من و همسرم عاشق هم بشیم یه عشق، یه عشق واقعی، نمی دونم چه جوری باید توصیفش کنم اما دلم می خواد جوری باشه که دیگه توش توضیح و تفصیل و تفسیر نداشته باشه، یه عشق باشه که بدون توقع بتونیم ببخشیم و گذشت کنیم بدون اینکه لحظه ای احساس کنیم که ما هستیم و ما به خاطر چیزی یا کسی این کار رو انجام دادیم.
دوست دارم بیشتر بدونم و بفهمم و انجام بدم، دلم می خواد هر چیزی که درسته بهش عمل کنم شاید به نتیجه ی بهتری برسم و حالا می فههم که هیچ مساله ای توی یه زندگی مهمتر از عشق و دوست داشتن نیست.
باز هم بیشتر راهنماییم کنید. سخته! اینکه همیشه عاشق باشی و پرمحبت سخته! اینکه همیشه سعی کنی خوب باشی سخته! این که همیشه دونسته هات رو بتونی عملی کنی سخته! اما به نظر من سخت تره وقتی به این نتیجه برسی که می تونستی برای این عمل، عکس العمل بهتری داشته باشی و انجامش نداده باشی!!
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
سلام
اولا خوشحال باش كه مي توني روي همسرت تاثير خوب بذاري
ثانيا نا اميد نشو
ثالثا اون در مورد كادوها حق داشته تو خودت فكر كن و كلاهت رو بكن قاضي اگه بخواين هميشه كادوهاي سنگين اين ور و اون ور بدين هيچ وقت به پس انداز و جمع و جور كردن زندگي نمي رسين .تو خودت مي تني تعادل ايجاد كني و مديريت و كني و مثلا به جاي پول بري با سليقه يه چيز خوشگلي كه قيمتش مناسب باشه بخري يه چيز كاربردي كه طرف هر وقت استفاده كرد ياد شما بيافت.
يا حالا گذشته از اين مي تونستي به همسرت بگي "آره من هم دوست ندارم هر چي تو كار مي كني اين ور و اون ور ببرم ولي تو بگو چي كار كنم؟"
با اين پرسش شما عملا اون رو وادار كرديد كه جاي شما بشينه و لحظه اي فكر كنه.
تو خانواده من و همسرم از زوج ها ي جوان توقع زيادي نيست و درستش هم همينه
در مورد عصبانيت و رفتار تند همسرت مطمئن هستم كه موفق مي شي سعي كن بيشتر نقاط مثبتش رو بگي به شخصيتش ارزش بده تا خودش نتونه كلمات زشت رو سر زبون بياره
اميدوارم موفق باشي
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوستان خوبم از همتون به خاطر توجهاتتون ممنونم، می دونید وقتی با یه مشاوره در مورد پیشرفت زندگیم و بعد از اون رفتارهای همسرم و اینکه احساس می کنم من بیشتر از همسرم بهش احترام میذارم بهم چی گفت: گفت، که شما حالا که تونستی تا این مرحله پیش بری حالا وقتشه که به خودت توجه کنی و از حساسیت هات کم کنی، رفتارهای اون مطمئنا از روی عمد نیست و هیچ وقت هم، حالا که از روحیات و خلقیات قلبی همسرت آگاه شدی نباید این رفتارهاش رو مبنی بر بی احترامی به خودت تلقی کنی و حتما به همسرت بگو که تصمیم گرفتی که حساسیت هات رو کاهش بدی و از همسرت هم بخواه که در این مورد کمکت کنه، یعنی بهش بگو که اگر یه جایی حرفی زدم، یا رفتاری ناراحتم کرد بهم بگو.
ایشون بهم گفتند که حتی اگه یه جاهایی هم تذکرات همسرت بی مورد بود اصلا نباید در مقابلش بهونه بیاره و باید با روی باز بپذیری و بهش بگی که وای! تو چقدر به فکر منی!
و دیگه هم سعی کن خیلی در مقابل هر رفتار کوچیک و بزرگش بازخورد نشون ندی و مدام تکرار نکنی که تو از قبل بهتر شدی، این جوری فکر می کنه که مدام تحت مراقبت و کنترله و شما مثل یه معلم هستی براش! سعی کن فقط فقط از جملات عاشقانه براش استفاده کنی!
همه ی اینها رو گفتم تا هم شما رو از پیشرفت خودم خبر دار کنم و هم اینکه مطالب جدیدی رو هم که یاد گرفتم در اختیارتون قرار داده باشم.
مرسی و امیدوارم که بتونم در عمل این رفتارها رو انجام بدم.
برام دعا کنید آخه! خیلی سخته که یه چیزهایی رو ببینی و بتونی خیلی راحت و آگاهانه ازش بگذری!
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
:203:
امیدوارم موفق و خوشبخت باشید.
:203:
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
اين خيلي عاليه كه شما قبل از اينكه مشكلي پيش بياد، با درايت و پشتكارت داري جلوي اونو مي گيري. مطمئنم همسر شما هم به وجودتون افتخار مي كنه.
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
واقعا قابل تحسين هستي اما كمي هم انصاف حالا نميشد اونشب نون را تهيه ميكردين يا كادوها را كمي سبكتر انتخاب مي كردين؟ معلومه كه همسرتون ادم خوبيه وشما هم البته همينطور تلاشتون هم قابل تحسين اما كمي فشار را كم كنيد البته خودتون تحليل هاي خوبي از مسائلتون دارين جاي تبريك داره
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
دوستان خوبم از همه شما ممنونم، هم به خاطر اینکه هیچ وقت من رو تنها نگذاشتید و هم بخاطر انرژی مثبتی که به من میدید.
اما دوستان از اون شبی که براتون تعریف کردم، فرداش من توی دانشگاه کلاس داشتم، وقتی از کلاس برمیگردم تقریبا ساعت 11، 11:30 صبح هست،قبل از اینکه برسم خونه رفتم نونوایی محله که البته اصلا نمی شناختمش و بهش یک مقدار پول دادم و گفتم من دیرم میشه که منتظر بمونم اگه براتون مقدوره، این پول رو بگیرید و یه مقدار نون برای ما جمع کنید، بعد از ظهر همسرم میاد و میگیره(البته با چه نیت خیری من این کار رو انجام دادم)، تا رسیدم خونه روجمع و جور کردم و یه شام خوشمزه که همسرم دوست داشته باشه برای شب آماده کردم، خلاصه به همه جای خونه رسیدم، باور میکنید با مانتو که از بیرون رسیده بودم داشتم براش برنج دم میکردم و از این بابت هم خیلی خیلی خوشحال بودم که اونقدر نسبت به همسرم محبت دارم که خستگی و این حرفها برام معنی نداشته باشه، خلاصه تا کارهام تموم شد بهش زنگ زدم و با خوشحالی گفتم: که بخاطر اینکه دیشب اذیتت کردم امروز یه شام خوشمزه برات پختم و می بینی خانومت چقدر دوست داره و من داشتم حرف می زدم که دیدم عصبانی شد و خیلی ناراحت گفت دستم بنده نمی تونم حرف بزنم و با لحن بدی گوشی رو قطع کرد.
من از این بابت خیلی ناراحت شدم، نه اینکه بخاطر حرفی که بهم زده بود بلکه به خاطر لحن بدی که نسبت به من داشت و صدای بلندی که این حرف رو بهم زد، خیلی ناراحت شدم و احساس کردم که دلم شکست، اون لحظه بدون اینکه فکر کنم فقط بهش زنگ زدم و ناراحت گفتم که فقط بعد از ظهر برو از نانوایی محله نونی رو که سفارش دادم بگیر، من دارم میرم سر کار.
من ساعت 2 تا 7 شب سر کارم و نصفه شیفت کار می کنم و 3 روز آخر هفته رو هم میرم دانشگاه، یعنی هم شاغلم، هم دانشجو، و هم اینکه خونه دار، و البته چون هر روز همسرم باید سر کارش غذا ببره، حتما باید غذا بپزم، از این بابت ناراحت هم نیستم، بلکه خوشحال هم هستم که این توانایی رو دارم، اما بعضی وقت برخی از رفتارهای همسرم من رو میرنجونه.
خلاصه رفتم سرکار، ساعت نزدیک 5:30 بعد از ظهر بود که همسرم میخواست از سر کارش دربیاد و بهم زنگ زد و بابت عصبانیت ظهرش ازم معذرت خواهی کرد و توضیح داد که بالای ساختمون بودم و خیلی بد جایی وایستاده بودم و همکارم هم درست کنار من ایستاده بود، خلاصه شرایط خوبی برای صحبت کردن نداشتم، از دستم ناراحت نباش و من رو ببخش، گفت: من دارم تازه از سر کار درمیام. می دونید دوباره ساعت 6:30 زنگ زد با حالت عصبانیت که بیشتر من رو یاد دوران نامزدی انداخت با لحن خیلی خیلی بدی از خونه مامانش اینها که تو به کی پول دادی؟ بهت میگم: تو چه حقی داشتی رفتی به نانوایی محله پول دادی که برامون نون جمع کنه، خیلی عصبانی بود و این بار من هم کنترلم رو از دست دادم و بهش گفتم که تو داری با اون صدا و با اون لحن از خونه ی مادرت اینها این جوری با من صحبت میکنی؟ گفت: که کسی خونه نیست؟ گفتم: اگه خونه نیستند چرا رفتی بالا؟ گفت: اومدم یه کوفتی بخورم! تازه خسته از سر کار نرسیده رفتم نونوایی و مرده به من میگه: کدوم خانوم؟ پول به کی داده؟ تو چه حقی داری که بدون اجازه ی من بری از جایی که من رو میشناسن سفارش نون بدی؟ مگه تو برای هیات داشتی نون میگرفتی که پول دادی برات جمع کنن؟ خلاصه اونقدر عصبانی بود که اجازه هیچ حرفی رو به من نمی داد! یه آن بهتم زد و یاد دوران بد نامزدی که همیشه با من در حضور مادرش اینها این جور صحبت میکرد افتادم و ازش یه لحظه سرد شدم، درسته که این بار به من گفت و بارها هم تکرار می کرد که مادرم اینها نیستند اما من یاد اون دوران افتادم و اون نیت خیری که در مورد خریدن نون داشتم و خیلی ناراحت شدم و احساس می کردم که دلم شکست.
اما وقتی همسرم عصبانی از خونه مادرشوهرم اینها خارج میشده مادرشوهرم رو میبینه و بهش میگه که قبل ترها خودت نون میگرفتی و برامون میآوردی حالا باید مدام میایم و بهت بگیم که برامون نون بگیر و ایشون (یعنی اسم من رو گفته بود) که باید بره نون بگیره؟
من حتی بعداً ها از شنیدن این موضوع هم ناراحت شدم که ایشون چرا باید به مادرشون می فهموندن که بین مون موضوعی پیش اومده و ناراحتی شده که باعث عصبانیت همسرم شده؟
خلاصه من شب چهارشنبه باهاش قهر بودم، روز پنج شنبه خیلی باهاش سنگین بودم، و او مدام می خواست که با من حرف بزنه و دلایل برای عصبانیتش بیاره، خلاصه شب پنج شنبه وقتی اومدیم بخوابیم، اون قدر سر این موضوع صحبت کردیم تا مشکلمون حل شد و ایشون موفق شد که سردی رو که توی دلم افتاده بود از دلم بیرون بیاره و البته وسط صحبت میشد که بهم میگفت: من اعصابم بهم ریخت، یه دقیقه هیچی نگو تا اعصابم بیاد سر جاش و من دقیقا یک دقیقه سکوت می کردم و تنهاش می ذاشتم که آرومتر بشه، اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که من سر کارشون تا اون جایی که می تونم زنگ نزنم، و هر وقت ایشون وقت داشتند به من زنگ بزنن. 2. اگر من زنگ زدم و ایشون جای بدی بودند یا نمی تونستند که صحبت کنن با لحن خیلی آروم اما تند به من بگن که عزیزم! من نمی تونم صحبت کنم خودم بعدا بهت زنگ میزنم و من هم نباید ناراحت بشم و اصرار کنم.3. دیگه هیچ وقت از مغازه دارهای محله، یا نانوای محله نون نخرم، یا بنویسم ایشون خرید کنن یا از ایشون بخوام که از مادرشون بخوان برامون نون بخرن یا خودم از محیط اطراف سر کارم یا جایی که آشنا نباشه خرید کنم و نون و یا هر چیز دیگه ای به خونه بیارم.
خلاصه اون شب برای اینکه کدورتی بین مون نباشه با هم رابطه جنسی هم برقرار کردیم اما خب خیلی برای من دلچسب نبود. فردا یعنی روز جمعه توی انجام همه ی کارها بهم کمک کرد و وقتی رفتیم بالا برای ناهار من خیلی حواسم به همسرم بود، ما دخترها وقتی رفتیم توی اتاق تا بشینیم و به قولی غیبت کنیم، شوهر خواهرشوهر بزرگم نمی ذاشت که ایشون با ما به اتاق بیاد و می گفت که میخوام کنارم بشینه و با هم تلویزیون تماشا کنیم، خواهرشوهرم میگفت که خب، در طول روز چون میرم سر کار خیلی من رو نمی بینه و هر وقت هم خونه مادرشوهرم اینها هم میریم باید با هم تلویزیون نگاه کنیم، من نمی گم که حساس نیستم اما حسود تیستم، ولی خب یه خرده بهم بر خورد که شوهر من پشت به من جلوی تلویزیون نشسته بود و انگار نه انگار که من هستم یا نیستم و داشت فیلم میدید، بعدش که چند ساعتی گذشت و مردها از خواب بیدار شدن من خیلی با احترام، باور میکنید جزو یکی از تصمیمات سال جذیدم هست، خیلی با لحن مهربون و مودبانه به همسرم گفتم: مهدی جان! شمام از خواب بیدار شدید؟ می خواید که براتون چای بیارم؟ گفت: که آره، من تا رفتم آشپزخونه تا اب جوش بیاد، 3، 4 بار با لحن تند و دستوری بهم گفت: پس چی شد این چایی؟ با لحن شوخی گفتم: اب هنوز به جوش نیومده؟ بازم بعد از چند دقیقه تکرار کرد، آخر خواهرشوهر کوچیکم به شوخی گفت: همه که مثل مامانت تند و سریع نیستند که؟
من خیلی ناراحت شدم اما برای اینکه موضوع رو عوض کنم رفتم کنارش و خیلی آروم بهش گفتم: برم آماده شم بریم خونه مامانم اینها، گفت: برو زود باش!
وقتی از پله ها پایین می رفتم همسرم رو صدا کردم و خیلی با اکراه، با بی میلی می گفت: ها! چیه؟ با ناراحتی بهش گفتم: من میگم مهدی جان! شما با اکراه میگی هان! چیه؟ خودم بهت پیشنهاد دادم که چای بیارم تو چند بار با اون لحن جلوی خواهرهات با من صحبت میکنی؟
خلاصه گفت: ببخشید، ببخشید، منظوری نداشتم، راست میگی من اشتباه کردم.
اون روز هم گذشت، همه اینها رو گفتم
باور می کنید الان دوباره دیروز، پریروز، چند روزه که مهدی خیلی عصبانی شده و زود جوش میاره و ناراحتم میکنه، درسته که عصبانیتش خیلی طول نمیکشه و زود فروکش میکنه، اما مدل عصبانی شدنش شده مثل نامزدی و منی که از اون روزها فراریم و حتی زنده کردن یادش آزارم میده، احساس سردی خاصی بهم دست میده، البته درسته که الان طاقت ناراحتی طولانی مدت من رو نداره و سریع به سراغم میاد تا هر جوری که شده اون ناراحتی رو از دلم بیاره بیرون، و من هم سعی می کنم که موقع عصبانیتش، به حس عصبانی بودنشون بال و پر ندم اما نمی دونید بعد از اینکه قضیه ی عصبانیتشون تموم میشه من توی تنهایی خودم وقتی به کلمات زشت و بدی که به من نمیگه اما به در و دیوار میزنه فکر می کنم ناخودآگاه ناراحت میشم.
می دونم که همش بخاطر فشار کاری هست، جون همکارش میخواد بره کربلا و ایشون با هم دو تا کار رو گرفتن که می خوان تا موقع رفتن شریکش حدقل یه مقدار جلو باشن، به همین خاطر خیلی به خودشون فشار می یارن و سخت کار می کنن.
دیشب حتی نا نداشت با من حرف بزنه، پشت تلفن از سر کار که بهم زنگ میزه شاد و سرحال و کلی قربون صدقه ی آدم میره، اون وقت میرسه خونه عصبانی و خسته هست. دیشب وقتی خوابیده بود گریه ام گرفت و خیلی گریه کردم، دلم گرفته بود، اومد طرفم و گفت که بخدا خیلی خستم، اشکام رو پاک کرد و من رو بغل خودش جا داد و خوابید.
من همیشه عاشق شب ها هستم و دلم می خواد که شب باهاش حرف بزنم، بخندیم، به هم نگاه کنیم، من فکر می کنم که آدم بعد از خستگی تمام کارهای روزانه با عشق و عشق بازی هست که میتونه شب خستگی رو از تنش بیرون بیاره، اما برعکسش همسرم همیشه شبها خستس و آرامش داشتن از نظر ایشون یعنی آسوده بودن، کاری عملا انجام ندادن، فقط دراز کشیدن و در آرامش و سکوت به اخبار گوش دادن و بعد بدون هیچ سر و صدایی و حرفی خوابیدن.
بر عکس همیشه صبح ها سرحاله! همیشه با خنده و انرژی صبح ها من رو از خواب بیدار میکنه و بوس میکنه و صبحانه آماده میکنه! مثل امروز، اما من که از عصبانیت و خستگی دیروزش رنجیده بودم صبح خیلی کسل بودم و بی حال، بهم گفت: وقتی لج میکنی اون روز دیگه وای به روز من، دیگه اعصاب آدم رو می ریزی بهم.
ولی صبح ها اون قدر فرصت کمه برای با هم بودن که فقط میشه صبحانه خورد و لباس پوشید و از منزل خارج شد. امروز توی ماشین یه کم باهاش حرف زدم و بهش گفتم که من هیچی نمیگم فقط ازت میخوام که به یک هفته ای که با هم داشتیم فکر کنی و ببینی چه رفتاری انجام دادی؟ الان که دارم براتون مینویسم با اینکه صبح با ناراحتی از هم خداحافظی کردیم، زنگ زده با کلی شادی و لوس بازی و کلمات عاشقانه که دلم برات امروز یه ذره شده بود، خیلی دلتنگت بودم و بعد از ظهر چند بار زنگ زدم گوشی رو برنداشتی؟ الان یه فرصت پیدا کردم گفتم به گلم زنگ بزنم و ببینم مریض بود، حالش خوب نبود چیکار میکنه؟
من هم حرفهاش رو شنیدم و بهش گفتم: که خوشحال شدم بهم زنگ زدی؟
بچه ها تو رو خدا شما بهم کمک کنید. من با این اخلاق هاش چیکار کنم؟ احساس بدی دارم، فکر می کنم باز شده مثل نامزدی، البته نه خودش بلکه مدل عصبانیتش.
امشب میخوام باهاش خیلی اساسی صحبت کنم، در مورد اهداف زندگیمون و ازش بخوام که مثل برنامه ریزیهای مالیش همه ی اونها رو هم روی کاغذ بنویسیم و بیشتر به این جور مسائل اهمیت بدیم، صبح بهش گفتم: یه دست که صدا نداره، فقط من تلاش کنم، گفت: تو روی کاغذ می نویسی و من در عمل انجام میدم، من الان خیلی بهتر از نامزدی شدم. خیلی از اخلاق های بدم رو گذاشتم کنار، شاید به زبون و روی کاغذ نیارم، اما من هم دارم مثل تو برای زندگیمون و خلقیاتمون تلاش می کنم.
بچه ها ببخشید که این قدر براتون نوشتم و اذیتتون کردم، من رو از راهنمایی های خوبتون محروم نذارید.
منتظرتون هستم.
RE: موضوع مهمیه! لطفا کمکم کنید
"del " عزیز خیلی متاشف شدم.
حرف زدن خیلی خوبه به خصوص وقتی شما روش صحیحش رو هم بلدی فقط یادت باشه حالت آموزش نداشته باشه و اینکه بفهمه که خیلی به خاطر این مسئله ناراحت هستی و در نهایت کمک کن تا راه اصلاح شدن رو یاد بگیره.
بهشون فرصت بده نباید توقع داشته باشی زود نتیجه بگیری به هر حال این رفتار ها در وجود ایشون نهادینه شده.
صبور باش و محکم.