شايد اين يه نوع خاص از عشق باشه، فکر نمي کنم حق با نها 65 باشد. چون صورت الهه را هنوز جلوم مي بينم. هر خانم چادري را که مي بينم اول نگاه ميکنم ببينم خودشه يا نه؟ بعد صورت الهه مثل اون روز اول که ديدمش، مياد جلو چشام. نگيد الهه رو دوستش نداري، وقتي يادش ميفتم، بغض تمام گلومو مي گيره و اگر تنها باشم بي اختيار اشکهام در مياد. هنوز من خيلي شبها خوابش را مي بينم. شايد بگيد الهه ممکنه لايق اين عشق نباشه يا اگر با الهه ازدواج کرده بوديد، ديگه اين عشق رو تو قلبتون نداشتيد!!!نقل قول:
نوشته اصلی توسط نها 65
من به اين موضوعات خيلي فکر کردم، به نظر من الهه لايق عشقي بالاتر از اين هم هست. اين نظر منه، اگر خلاف اين فکر مي کردم اصلا ديگه عاشقش نبودم. اما اينکه اگر با اون ازدواج کرده بوديم شايد ديگه اين عشق را نداشتم، شايد حق با شما باشه! ولي اين يکجور سفسطه هست. مثالش آدم تشنه است که عطش داره! خوب معلومه که اگر به آب برسه و سيراب بشه ديگه عطش نداره! اما اينکه بعد از سيراب شدن چطوري با آب رفتار کنه ميتونه متفاوت باشه! ميتونه بعد از سيراب شدن بقيه آب را دور بريزه يا چشمه آب را خراب کنه. يا اينکه قدر آب حياتش را بدونه و گرچه اون لحظه سيراب شده، ولي هنوز آب براش عزيز و گرانمايه باشه. ولي بهرحال ديگه عطش نداره!!! درد فراق و افسانه عاشقي همينظوره اگر عاشق به معشوف برسه خوب ديگخ درد فراق نداره، اما ممکنه معشوق بيشتر از قبل براش عزيز بشه!
يک نکته اي را بايد بگم: به نظرم آمد بعضي از دوستان فکر کردند اين عشق نوعي از تمايلات جنسي داخلش هست. هيچوقت چنين موضوعي نبوده و نخواهد بود. هبچوقت نشده که ياد اون بيافتم و حتي يک ذره فکري يا خيالي غير از دوست داشتن پاک و عاشقانه الهه تو ذهنم باشه! چه اون موقعي که تو دانشگاه ميديدمش و چه الان که ده سالي هست نديدمش. اولين بار که ديدمش بين ترم اول و دوم دانشگاه بود. من اون موقع اصلا قصد ازدواج نداشتم. چون يکسال زودتر رفته بودم به مدرسه يکسال هم زودتر (17 ساله) وارد دانشگاه شدم. خوب همه بچه ها حداقل يکسال از من بزرگتر بودند. غير از اين منهم سنم خيلي کم بود. به تنها چيزي که فکر نمي کردم مسايل جنسي بود (حتي نوع شرعي ان)! شايد همين موضوع باعث شد که دير بجنبم. شايد اگر بهش ميل جنسي داشتم، زودتر دست به کار مي شدم و ترم سوم اونو با نامزدش نمي ديدم!!!! اونموقع خيلي با خودم کلنجار رفته بودم و به اين نتيجه رسيده بودم که چاره اي جز ازدواج وجود نداره! منتظرش بودم که يکجوري باهاش موضوع رو در ميان بذارم که يکدفعه اونو با نامزدش ديدم... فقط همينو بگم که همون لحظه دلم خواست بميرم و ديگه تو اين دنيا نباشم. بعد از اون ديگه به هيچ چيزي تو اين دنيا ميل نداشتم. مدتها اينطوري بودم. هنوزم وقتي يادش ميافتم ميلم به همه چيز کم ميشه!!! مثلا سر سفره باشم، ديگه نمي تونم غذا بخورم.
بايد دچار اين نوع عشق شده باشيد تا بدونيد من چي ميگم!
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
kolbe-ahzan.blogfa.com
چه بگويم غم از دل برود چون تو بيايي