از همه ي شما دوستان خوبم خيلي خيلي ممنونم
بهم روحيه دادين
اين سايت واقعا عاليه !!
باز هم ممنون دوستان عزيزم مخصوصا نقاب و وهم عزيز :72:
نمایش نسخه قابل چاپ
از همه ي شما دوستان خوبم خيلي خيلي ممنونم
بهم روحيه دادين
اين سايت واقعا عاليه !!
باز هم ممنون دوستان عزيزم مخصوصا نقاب و وهم عزيز :72:
این مورد شبیه موردی است که شما توصیف کردید . تا آخر بخوانید جالب است .نقل قول:
نوشته اصلی توسط sstanha
این خانوم با فرد دیگری ازدواج کرد و زندگی خوبی دارد .
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=1346
sstanha سلام
من تمام پستها خوندم.و نظرات نقاب و وهم عزيز!
از اينكه مي شنوم كه روحيه تان بهتر شده خوشحالم.دليليش هم اينه كه شما درد دل كردين!
پس هر موقع اين افكار مياد سراغتون بياييد اينجا و مسئلتونو بگيد چون خيلي از ماها باهاش درگير شديم وشما رو درك كنيم.
در كنار نظرات دوستان ....
سعي كنيد شرايطي براي خودتون فراهم كنيد كه يه مسافرت بريد(مسافرت رو خيلي توصيه مي كنم بهتون)
بعد هم كه برگشتيد همان طور كه نقاب مثال زدند برنامه اي براي هر روز خود بريزيد كه بيشتر وقت خودتونو مشغول باشيد.
توي برنامتون ورزش،تفريح،عبادت و فعاليتهايي كه علاقه داريد رو انجام بدين.
مطمئن باشيد خودتون هستيد كه مي تونيد بيشترين كمكو به خودتون كنين.موفق باشين
:72:
سلام
منم عشقمو از دست دادم
ولی عشق من از دنیا رفته همدیگرو خیلی دوس داشتیم
منم به وضعیت شما دچار شدم
بی حوصلگی
و..
ولی خوش به حالت تو داری درست رو تموم میکنی
ولی من چی برا کنکور هیچی نخوندم
و 18 سالمه
...
میخوام برم سر کار شاید روحیه ام با مشغول شدن بهتر شه تا بتونم درسمو بخونم
خوشحالم که روحیتون بهتر شده
سلام دوست عزیز وقتی یه چیزی رو از دست میدی مطمئن باش خدا بهتر از اون رو برات رقم زده حستو نسبت به زندگیت خوب کن و مطمئن باش هیچ کس به اندازه خودت نمی تونه بهت کمک کنه کافیه بخوای حتما بدستش میاری و زمانی که بدستش اوردی به خودت می خندی که چرا اینقدر بخاطرش خودتو اذیت کردی که غصه خوردنش فایده ای نداشته جز اینکه زندگی رو به خودت تلخ کنی سعی کن خودتو با شرایطت منطبق کنی غمگین بودنت چیز طبیعی هست چون چیزی رو که خیلی دوس داشتی از دست دادی اما سعی کن انگیزه تو خودت ایجاد کنی کافیه یه تکونی بخودت بدی اگه بخوای میشه موفق باشی
سلام
من دارم از تالار میرم اما تاپیک شما روکه دیدم خوندم و چون قبلا" تو موقعیت شما قرار گرفته بودم و حکمت بهم نرسیدن رو درک کردم ، تصمیم گرفتم برات بنویسم.دوست عزیز منم زمانی خواستگاری داشتم (نه دوست پسر !) که از بستگانمون بود .از وقتی که ترم اول بودم از طریق یکی از بستگان نزدیکمون فهمیدیم که اون خونواده قصد دارن منو برای پسرشون بگیرن خصوصا" مادرش.اون وقتا چون که من به طرز فوق العاده ای عاشق درس و دانشگاه بودم اصلا" جدی نگرفتم و بیشتر به فکر امتحانات ترم اولم بودم.اما اینو بگم که اون پسره در نظر من و خونوادم و بقیه فامیل یه فرشته بود (.مومن و مذهبی .)خلاصه اون واسطه هر بار که خونمون می اومد باز حرفشو میزد که مادره اصرار داره و فکر میکنه من کوتاهی می کنم که به شما نمیگم .اما هر بار خونواده من جدی نمی گرفتن چون من خواهر بزرگتر داشتم و اینکه از واسطه بدشون می اومد و میخواستن خود اونا بیان جلو اما غرورشون اجازه نمیداد که حتی اینو به گوش اونا برسونن تا اگه می خوان اقدام جدی تری بکنن.تا اینکه کم کم بزرگتر شدم و درسهام تموم شد و حالا بعد از چند سال حرف زدن این بار من عاشق اون شده بودم طوری که جز اون به هیچ کس دیگه ای نه فکر می کردم و نه علاقه داشتم و همش از خدا می خواستم کاری کنه که اون خودش یا خونوادش مستقیم بیان خواستگاری .اون وقت من ازش هیچی نمی خواستم جز خودش رو.همه فکر می کردن توی فامیل تنها ما دو نفر به هم میایم و برای همدیگه خلق شدیم اما یه آدم خیر خواه نبود که درست واسطه گری کنه.سرتونو درد نیارم تا اینکه یک دفعه و خیلی غیر منتظره همون واسطه اومد خونمون و خیلی عادی و انگار تا حالا هیچ اتفاقی نیفتاده و اون هیچی به ما نگفته ، گفتش که فلانی عقد کرده با یکی از همکاراش و ما هم دعوتیم .اما دختره اصلا" نه قیافه داره و نه ادب و عقل اما یه مادر پول دار داره!!!مادر و خواهر های من هم انگار که اصلا" مهم نیست و به ما هیچ ربطی نداره گفتن مبارکه و ... به خاطر غرورشون نه اینکه برای آزار دادن من چون اونا خیلی مایل بودن من با اون پسره ازدواج کنم .من هم که تازه از سرکار اومده بودم و خیلی هم خسته بودم اون لحظه خودمو کنترل کردم اما بعد خدا کنه هیچ کس نبینه که من چی کشیدم.البته همش از درون بود و اصلا" به روی خودم نمی آوردم.آما خدا رو شکر خیلی کوتاه بود و خود خدای دانا و حکیم! قدرت فراموش کردنشو خیلی سریع بهم داد.می دونین چرا؟برای اینکه وقت دعاهام با اینکه همیشه اونو از خدا می خواستم ، می گفتم خدایا اگه صلاح می دونی !و این شد که خدا صلاح ندونست و نشد.و حالا حکمتش :
یه ماجراهایی پیش اومد که ما متوجه شدیم اون اصلا" اون طوری که ما و بقیه فکر می منیم مومن و قابل احترام به شکلی که بود در واقع نبود.بد دهن و توی اداره پارتی بازی و شاید عباداتش هم ریا بوده که اونو ندیدم و ... که اینا به هیچ وجه معیار های من نبوده و نیست ابدا".یه چیز دیگه که مهمتره یکی از بستگان نزدیک اون با برادر من یه مشکل خیلی قدیمی و فراموش شده داشته که بعد از این ماجرا سر باز کرد (البته ربطی به این کار نداشت ) و حالا فامیل اونا ول کن برادر من نبود.اون یه معتاد دیونه بود که از بیمارستان در رفته بود و اومده بود سراغ برادرم و کار به کلانتری کشید.اون واسطه هم از بعد از ازدواجش مرتب از بدی ها و بی عرضگی های اون میگه کهاینکه اون هیچ از آب در اومده و زن ذلیل شده و از فامیل بریده و ... اینا رو از سر صداقت دارم میگم و از قول اون واسطه نه از خودم چون همون اوایل همه چی رو فراموش کردم .حالا شما فکر کنین اگه من با اون پسره ازدواج کرده بودم که خدا رو شکر نشد و نکردم ، چی می شد؟از یک طرف برادرم از طرف دیگه شوهرم و فامیل درجه یکش و از طرف دیگه شخصیت خود اون که اصلا" چیزی که من می خواستم نبود.حالا هر وقت یادم میا از ته دلم خدا رو شکر می کنم که نگذاشت من قربانی ظاهر مومن اون بشم و به خودم امیدوار میشم که خداوند دوستم داشته و داره که مراقب آرزوهامه.:203:
ببخشی که سرتونو درد آوردم لازم دیدم برای دوست خوبمون اینا رو بگم تا خیال نکنه تنها شده بلکه خدای من و اون و شما باهاشه و مراقبش .اینو مطمئن باشه.:305:
m.mouodعزيز
پستتون رو كامل خوندم.ازش درس گرفتم
چون مطمئن هستيد حكمتي در كار بوده (و اينو فقط خدا مي دونه)اما بعضي وقتا آدم كه اتفاقات گذشته رو تكرار مي كنه تو ذهنش دوباره يه چيزهايي دستگيرش ميشه و خدا رو شكر ميكنه كه خواست خدا انجام شده!
اگر ما بتونيم اينگونه كه m.mouod فكر مي كنند ،فكر كنيم مي تونيم جواب خيلي از چراها رو بديم.
بياييم اينگونه باشيم!:72::D
بچه ها خيلي ممنون از كمكتون
حرفاتون خيلي آرومم ميكنه ...
آقاي digital man من اون تاپيك رو خوندم ، واقعا وقتي خودمو جاي خانم دانه ميذارم قلبم درد ميگره ، خيلي سخت بوده واسشون
آره ميشه فراموش كرد ولي خوب آدم هميشه از اينكه مجبوره فراموش كنه ناراحته
amir50 و parandeh و shabetarik و m.mouod عزيز ممنون از صحبتاي قشنگتون
m.mouod جان چرا داري ميري ؟ خيلي حيف شد :-(
سلام
دوستان خوبم سلام امیدوارم حال همتون خوب باشه.amir50نمی دونم شما واقعا" آقا هستید یا اینکه تنها نام کاربریتون پسرونه اس .اما اولا" به میون دوستاتون خوش ومدین :72:و ثانیا" از لطف شما ( حالا من به چشم برادر به شما نگاه میکنم به خاطر اسمتون) برادر گرامی سپاسگزارم مطمئن باشید تو زندگی همه ماها چنین اتفاقات و ماجراهایی رخ داده و خداوند حکیم حکمتش رو هم بهمون نشون داده اما این خود ما هستیم که به علت عدم آگاهی و توجه کافی اونو ندیدیم و نفهمیدیم و گرنه یکی ازصفات خداوند حکیم نبود !:305:
sstanha عزیزم واقعا" خوشحالم از اینکه حرفای من و بقیه دوستان آرومت می کنه.عزیزم میگم میرم اما عملا" برام خیلی سخته و کاملا" نمیرم فقط سعی میکنم کمتر باشم آخه من شاغلم و فقط وقتی توی اداره هستم به کامپیوتر دسترسی دارم این روزها هم کارام خیلی زیاد شده ودیگه اینکه می خوام اگه وقتی هم باشه به سایتهای مفید دیگه هم سر بزنم در حالیکه الان به همدردی معتاد صددرصد شدم ( کمی بخندین ) و باید مراقب باشم!
در ضمن رحلت پیامبر(ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) و امام رضا (ع) رو به همتون تسلیت می گم و ازتون تو این روزا و شبا التماس دعای خیر دارم .یادتون نره :305:
سلام به sstanha ی عزیز
سوال کرده بودی آیا کسی تجربه ای مثل من داشته و تونسته باشه کنار بیاد عزیزم اگر نقاب جان جنس مخالف بود و این تجربه رو داشت من هم جنس خودتم که این مشکل برایم پیش امد اره منم عشقم خیلی دوست می داشتم من حتی با عشقم زندگی کردم درست شرعا و قانونا به اسم هم نبودیم و ازلحاظ عشق و علاقه یه روح بودیم توی دوبدن تااینکه این روزگار بی وفا جدایم کرد اری جدایم کرد اون رفت ازدواج کرد و منو با کوله باری از خاطره تنها گذاشت خیلی حالم بد بود واقعا ازته دل درکت می کنم واز این ماجرا هنوز دوماه هم نگذشته و مشکل دیگه من این بود که علی رغم اینکه من نمی تونستم اون و فراموش کنم اونم نمی تونستم ویک هفته بعداز عقدش دوباره ازطرف ما ارتباطاتمون شروع شد و اقرار کرد که پشیمون ازاین تصمیمی که گرفته و لی آبی که ریخته شد و چه جوری میشه جمعش کرد تازه اون بادختر خاله اش ازدواج کرد به خواست خانواده اش تااینکه تاهمین چند روز پیش عزمم و جزم کردم وتصمیم به جدایی واقعی گرفتم و فراموش کردن چون چندسال به امید رسیدن بهش زندگیمو رفت حال بخواه افسوس گذشته و انتظار به برگشتش چند سال دیگه رو هدر بدم سخت عزیزم خیلی هم سخته ولی نمی شه که بخاطر عشقت خودتو از لذتهای دیگه ی زندگی محروم کنی توکل به خداکن و به این فکر کن چطور اون تونست به جای تو یکی دیگه انتخاب کنه و بره توهم می توانی شک نکن شاید خودم تجربه ازدواج کردن بعدش عشقم و خوشبخت شدن رو هنوز حس نکردم ولی از زبان خیلی ها شنیدم که امکان داره حتی اینکه شوهرت را بیشتر از عشقت دوست داشته باشی فقط اگر خودت بخواهی عزیزم سخت نگیر بدتر ازمن که نیستی هنوز عشقتو ببینی و اون بخواد بخاطر علاقه ای که بهت داره کنار همسرش باتو هم باشه درست مثل مشکل من واقعا سر دوراهی ام ولی همه چیز بسته به خودته واز قول امام علی علیه السلام برای گذشته ات دری آهنی بساز که هیچ وقت توان برگشت به آن را نداری و برای آینده ات دری شیشه ای که هرلحظه درحال شکستن است .
پس توکل به خدا کن و مطمئن باش اونی که اون بالاست بهتر از من و امثال من حالتو میفهمه و عدالتش دست همه قاضی های دنیارو بسته پس شک نکن و زندگیت رابکن من همیشه وقتی کمی می خوام اروم بشم می نویسم حرف دلمو تو دفتر می نویسم همه اون زجرهایی که کشیدم همه اون بی مهری ها رو وهمه ی ................ توهم امتحان کن بدنیست به امید روزی که حرفهای زیبا و شادی رو برایمان بنویسی دوست کوچک شما جودی آبود