RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
نازنین، مرغ همسایه غاز نبود، غاز شد .
باورکن نازنین ، اوائل از ترس و وحشت تفاوت دیدگاه خانوادگی به خدا پناه می بردم و خیلی می ترسیدم . خیلی چیزها بود که نمی توانستم بفهمم و خیلی چیزها در ترکیب خانواده ی ما وجود نداشت و در این خانواده بود و من را می ترساند ، می توانی بفهمی یک زن از وحشت به خدا پناه ببره ؛ یعنی چی ؟!تا به حال آنچنان احساس ناامنی کرده ای که از وحشت به خدا پناه ببری و خودت را به خدا بسپاری، آن هم از دست نزدیک ترین کسانی که قرار است عمرت را با آنها ادامه دهی !؟برای من بارها پیش آمد و از وحشت می لرزیدم و دائم زیر لب خدا را صدا می کردم .
یعنی یک جورهایی به بدتر از شرایط خودت فکر کرده ای که می تواند چه چیزهایی پیش بیاید تا آنجا که از وحش به خدا پناه ببری؟!پیادت باشه من آدم نازک نارنجی و ترسویی نیستم که با یک پخ پیشی قالب تهی کنم و بترسم ! پس چه چیزهایی می تواند من را تا به این اندازه وحشت زده کند ؟! بماند .
ولی نازنین بچه نبودم که بخواهم تن و روح و روانم را به این حرفها و وحشت ها بسپارم ، حوصله خاله زنک بازی هم نداشتم ، وقتش را هم نداشتم ،خیلی خسته بودم . خسته تر از امروز تو ، خسته تر از وهم ، خسته تر از چکامه و..... نباید وارد این بازی می شدم ، این بازی حق من نبود ،
باورت میشه دستان پدر شوهر لجوج و 90 ساله ام را در تنهایی بوسیدم و از وی به خاطر تربیت خوب همسرم تشکر کردم! قیافه اش دیدنی بود ، طفلک چه بادی به گلو انداخته بود ، چیزی که به عمرش ندیده بود با هیجان گفت : دختر خدا خیرت بدهدو خیر بخوری ، فلانی و فلانی و.....مرا نفرین کرده و می کنند که در تربیت بچه ام کم گذاشته ام و او را بد تربیت کرده ام ، ولی من دستانش را بازهم بوسیدم ، سرش را بوسیدم ، در آغوش گرفتمش و گفتم ولی من از شما راضی هستم ، انشالله خدا خیرتان دهد و.....
می دانی چرا ؟! چون او به قاعد ه همان که آموخته بود به فرزندش یاد داده بود ، کم یا زیاد همان بود ، اینجا دیگر بحث تربیت همسر من وسط نبود ، انتخاب من بود ، و من انتخاب کرده بودم و انتخاب من حرمت داشت ، و من حرمت انتخاب خودم را نگه داشتم ،
با بکا یکشان همین کاررا کردم تشکر و قدردانی و در نتیجه آنها هم به مرور دست از شرارت برداشتند و مهربان شدند تا شد یک عشق و احترام .
نازنین من در ابتدا این خانواده را با نسبتهای جبری شان ندیدم ، اینها برای من آشنایانی بودند که سر راه من قرار داشتند و باید به خاطر خودم بهترین راه را پیدا می کردم تا اینان نتوانند با نادانی و جهالت آرامش من را به هم بریزند ، و این کاررا کردم ، اما امروز- پدر شوهرم ، خواهر شوهرم بدون مشورت با من هیچ کاری انجام نمی دهند . من برایشان وقت گذاشتم تا بیاموزند ، وقتم را بابت مزخرف گفتن و مزخرف شنیدن هدر نداده ام . کل کل نکرده ام ، قد و قامت نگرفته ام ، احترام و عشق ، من از نقطه ضعف هایشان درست استفاده کردم ، همه انسانها بدبخت و رام محبت هستند ، با محبت می توانی معجزه کنی ، امروز خانوادهمسرم دائما در حال تشکر از پدر و مادر من هستندبه خاطر تربیت دختر گلی مثل من! خانواده من از مسائل اولیه و وحشتهای من بی خبرند و این همه بزرگواری خانواده همسرم به چشمشان می آید و احترام زیادی برایشان قائل هستند و کیف می کنند که خانواده همسرم اینقدر با شعور هستند و قدر دختر یکی یکدانه و عاقل آنها را می دانند ! . می بینی عزیزم اشتباه نکردم و امروز همه لذت می برند و به هم احترام می گذارندو ... . اما خودم هیچوقت یادم نمی رود که یک روز ی ازشدت ناامنی در قرن بیست و یکم در جایی که جنگی وجود ندارد از ترس و وحشت به خدا پناه بردم .
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
می شه بیشتر توضیح بدی؟؟؟
چه وحشتی؟؟؟
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
به طور خلاصه ، وحشت و ترس ازموجودی به نام انسان عزیزم ، انسان توانا ، قادر، واز جنس نامرغوب
RE: من دیگه نمی خواهم بروم، شما جای من بودید چه کار می کرید؟
یه کم اوضاع پیچیده شد من که نفهمیدم انی جان چی کار کردن ؟؟؟؟