-
چاه ماتم
زندگی مشکلات فراوانی دارد. از همان ابتدای تولد که وقتی به دنیا می آییم به پشت ما ضربه میزنند تا آخرین لحظه ای که همه ی تدابیر پزشکی را برای زنده نگه داشتنمان به کار میگیرند باید با درد دست و پنجه نرم کنیم زندگی لبریز از ،ناراحتی ، زخم ، شرمساری، ترس و شکست است به علاوه ی تمام این درد و رنجهایی که ناچاراً زندگی برای همه ی ما به ارمغان آورده است؛ خود ما نیز معمولا با افکارمان زندگی را بر خودمان سخت تر میکنیم لحظات سختی را بر خودمان تحمیل میکنیم و سپس خود را با قضاوت هایمان شکنجه میدهیم سپس به این فکر میکنیم که در اتفاقات آینده چه بد و منفی قرار است رخ دهد او خود را اینگونه عذاب میدهیم.
بیابیم تمام این تفکرات فقط منجر به عمیقتر کردن دردهای ما میشود ما مجبوریم با درد و رنجهای بیشتری دست و پنجه نرم کنیم زیرا افکار ما مدام همه چیز را تکرار میکنند و به آنها شدت میدهند. این افکار به طور مداوم به ما القاء میکنند که ما انسان احمقی هستیم یا برای ما از اتفاقات آینده کابوس میسازند.
این موضوع را در نظر داشته باشید اگرچه باید بپذیریم که زندگی مشکلات و رنجهایی دارد، اما اصلاً لازم نیست درد و رنج اضافه ای که حاصل افکارمان است را به خود تحمیل کنیم. اگر بدانیم این که افکار ما چیزی جز قطراتی نیستند که به چاه ماتم میریزند چطور برخورد میکنیم؟ اگر بدانیم افکار ما
گذرا و موقتی هستند از ناکجا سرچشمه میگیرند و به ناکجا میروند چطور؟
تمرین زیر را انجام دهید
* افکار خود را همانطور که در حال شکل گیری
هستند بادقت مشاهده کنید؛
* حالا بگذارید که بر چاه ماتم بریزند. صدای چکه آنها را در آب این چاه بشنوید که چطور کم کم محو میشود؛
* سه مرحله وجود دارد : توجه ، شنیدن صدای چکه آنها و رها کردنشان.
این کار را به مدت چند دقیقه انجام دهید و ببینید که رابطه ی شما با این افکار چه تغییری میکند؟ آیا این افکار باز هم همان قدر مهم و قدرتمند به نظر میرسند؟ آیا همان تأثیر قبل را بر
احساسات شما دارند؟
-
مشتری ناراضی
آیا تا به حال پیش آمده که مجبور شوید از یک مشتری به خاطر ارائه نظر منفی تشکر کنید؟ اگر در یک مؤسسه خدماتی کار کرده باشید به احتمال زیاد با این شرایط مواجه شده اید. در آن لحظه فقط سر خود را تکان میدهید و از مشتری به خاطر نظرش تشکر میکنید گاهی اوقات بعضی از افکار و احساسات منفی مانند یک مشتری عصبانی هستند.
بعضی مواقع شما افکاری دارید که مانند یک مشتری ناراضی هستند. فقط غر میزنند، از غذا ایراد میگیرند از رنگ جنس بدشان می آید و از قیمت خوششان نمی آید. مشتری ناراضی در یک رستوان غذایی که برایش آورده اید را مرجوع میکند و میخواهد بداند که چقدر به رضایت او اهمیت میدهید و در قبالش احساس مسئولیت میکنید . خوشبختانه این مشتری بالاخره میرود.
افکاری که چنین تجربیات ناخوشایندی را به همراه دارند، می آیند و درنهایت از بین میروند شما میتوانید برای سرآشپز بنویسید که مشتری از چه چیزی در غذا شکایت داشت؟ اما نباید درستی یا نادرستی آن را ارزیابی کنید وظیفه ی شما فقط این است که شکایت آنها را بشنوید آن را تأیید کنید و ببینید که به جای آن غذا چه چیز دیگری دوست دارند و برایشان سرو کنید. این مشتریان عصبانی مجبور نیستند همه چیز را دوست داشته باشند و شما هم مجبور نیستید نظر آنها را تغییر دهید. تنها کاری که باید بکنید این است که
به حرف آنها گوش کرده و بروید.
به خاطر داشته باشید که این فکر متعلق به مشتری ناراضی است و از آن شما نیست. خوشبختانه شما این گزینه را دارید که فقط به شکایت گوش ،کنید آن را تأیید کرده و سپس به سراغ میز بعدی بروید.
-
ظرف غذا
تصور کنید که افکار مانند غذای درون ظرف غذایی هستند که به مدرسه یا محل کار می برید شما افکارتان را با خود این طرف و آن طرف می برید همانطور که یک کودک ظرف غذای خود را در مدرسه به این سو و آن سو میبرد افکار شما درست مانند میوه و غذا و آب میوه ی درون ظرف غذا هستند که آن را به این طرف و آن طرف حمل میکنید فکر چیزی است که شما آن را با خود حمل می کنید
نکته ی مهم این است که لازم نیست شما آن را مانند غذای درون ظرف بخورید یا هضمش کنید. فقط تصور کنید برخی از افکار مانند محتویات درون ظرف غذای شما هستند برای هیچ کس مهم
نیست که شما یک ساندویچ جگر در ظرف غذای خود داشته باشید میتوانید به راحتی بگذارید که درون ظرف باقی بماند و در ظرف را ببندید و آن را حمل کنید. لازم نیست که حتماً آن را با ولع بخورید. برای اینکه این مفهوم را عملاً تجربه کنید افکار خود را که مانند آن ساندویچ جگر هستند روی کاغذ بنویسید
* سه تا از افکار خرده گیرانه ی خود را دوباره به ذهن بیاورید و به آن فکر کنید. این افکار، افکاری هستند که انگار تمام و آنچه را که هستید را تحت الشعاع قرار داده اند افکاری که شما را میترسانند جزء این افکار هستند. مثلاً شما به خوبی و درستی در حال انجام کاری هستید اما بعد با خود فکر میکنید (دوست ندارم گزارشم را بنویسم.)) یا چطور میشود که هیچوقت کارم را کامل انجام نمی دهم؟) ،دستپاچگی و شاید حس اجتناب و رخوت هم به وجود بیایند این افکار باعث تردید و ترس در ذهن شما میشوند.
* هر کدام از این افکار را روی یک تکه کاغذ
بنویسید؛
*در طول روز این کاغذها را با خود به این
طرف و آن طرف ببرید و حملشان کنید؛
* چه احساسی دارید که افکار خود را مانند
یک شی با خود حمل به همراه دارید؟ دقت کنید که چطور در طول روز میتوانید بدون اینکه درگیر افکار شوید یا با آنها گلاویز شوید یا تأیید و تکذیبشان کنید؛ فقط آنها را با خود حمل کنید؛
*در پایان روز از خود بپرسید که آیا این روش خوبی بود؟ آیا میتوانم با بقیه ی افکارم این کار را انجام دهم؟
افکار فقط فکر هستند یک فکر به ذهن شما می آید و قبل از اینکه درست بفهمیدش، فکر دیگری سر راهتان سبز میشود. از این روش را برای افکاری که به شما در رسیدن به چیزی که واقعاً برایتان مهم است، کمکی نمیکند نیز استفاده کنید آنها را مانند یک شیء همراه خود داشته باشید.
-
فکر شکلات
شما سعی دارید فکری را از سرتان خارج کنید که بر رفتار و گفتار شما محاط است. آیا تا به حال سعی کردهاید رژیم غذایی بگیرید؟ به عنوان مثال هر چه سعی می کنید به شکلات فکر نکنید، شکلات به بهترین خوراکی در دنیا تبدیل می شود. وقتی سعی می کنید به شکلات فکر نکنید، چه اتفاقی میافتد؟ ناگهان تمام فکرتان معطوف شکلات می شود. هر چه سعی می کنید این فکر را متوقف کنید، آن را کنترل کنید یا از ذهن تان بیرون کنید، آن فکر به زودی تمام تجربه ی شما از این لحظه را تحت تأثیر خود می گیرد.
حالا چه کسی تحت کنترل است؟ شما یا فکر خوردن شکلات؟
همه ی ما مایل به ارضای فوری نیازهای مان هستیم. شما می توانید یاد بگیرید که این افکار را از سر بگذرانید و پی ببرید که شما این افکار را دارید (این افکار متعلق به شما هستند) و مجبور نیستید به فکر شکلات اجازه دهید تا شما را به هر سمتی سوق بدهید که نمی خواهید بروید.
تنها راه نجات، پذیرش است. پذیرش یعنی این که از وجود فکر آگاه باشید و مدام محتوای آن فکر را قبول کنید. فکر خوردن شکلات سری به ذهن تان می زند و از آن گذر می کند. شما می توانید تصویر شکلات را به ذهن تان بیاورید،
جاهایی را به خاطر بیاورید که ممکن است شکلات را آنجا پنهان کرده باشید، حتی وقتی به مشکلات فکر می کنید، آب دهان تان راه می افتد. حالا بر پذیرش آن فکر متمرکز شوید و از ذهن تان تشکر کنید که این فکر را برای شما ارزانی داشته است. اصلاً تلاش نکنید که به آن فکر، فکر نکنید. چه چیزی برای شما ارزشمندتر است؟ عمل کردن بر اساس فکر شکلات؟ یا توانایی پرهیز و خویشتن داری، یا هوس خوردن شکلات کنید ولی آن را از سرتان بیرون کنید؟
این فکر نیز مثل بقیه ی افکار از ذهن تان خواهد گذشت. به جای آن، این شما هستید که حق انتخاب دارید، انتخاب چیزی که سالم است و حس آرامش و تندرستی به شما می دهد مثل
خوردن یک فنجان چای یا مقداری بادام و کشمش. شما آن فکر را پذیرفتید، ولی با انتخاب خودتان، به رفتارتان جهت می دهید
-
غذا دادن به ببر
به وضع دردناک مردی دقت کنید که یک بچه ببر دارد. بچه ببر با این که کوچک است، ولی به طور وحشتناکی غذا می خواهد. مرد از غرش های وحشیانه ی ببر می ترسد و فوراً یک تکه ی بزرگ گوشت به او می دهد تا ساکت شود.
آن وعده غذا برای مدت کوتاهی ببر را آرام می کند و در عین حال باعث می شود که ببر بزرگ تر شود. هر روز، وقتی ببر با غرش های خود مرد را می ترساند، او با عجله به بچه ببر گوشت می داد. به این ترتیب هر چه ببر بیشتر غرش می کرد، مرد بیشتر به او غذا می داد و این کار باعث می شد که بچه ببر، بزرگتر، ترسناک تر و خطرناک تر شود.
یک روز که ببر حسابی بزرگ و قوی شده بود با چنگال هایی شبیه چاقو، غذای مرد تمام شد و دیگر چیزی نداشت تا به ببر بدهد. با این که مرد قبلاً به او غذا داده بود، غرش های ببر مدام آزارنده تر و تهدید کننده تر می شد. ببر این چیزها را متوجه نمی شد و غذا می خواست و مرد غذای خوشمزه ای بود.
افکار ترس آور و پیش گویانه ی شما درست مثل ببر هستند. هر چه بیشتر شما را می ترسانند، با تسلیم شدن به آنها و اجرای اوامرشان، بیشتر به آنها غذا می دهید و هر چه بیشتر به آنها غذا می دهید، آنها قوی تر و ترسناک تر میشوند.
برای لحظه ای فکر کنید. وقتی یک فکر ترسناک به شما می گوید از چیزی اجتناب کنید، چه کار میکنید؟ گاهی اوقات تسلیم می شوید و بی خیال چیزی که شما را ترسانده است، می شوید. ذهن تان به شما می گوید خانه بمانید چرا که ممکن است در مهمانی، احساس خجالت یا ناراحتی کنید. یا ذهن تان به شما می گوید اگر کارتان را تغییر دهید، شکست خواهید خورد و در نتیجه با شکست رو به رو می شوید. یا ذهن تان به شما القا می کند اگر راجع به آن موضوع خاص صحبت کنید، همسرتان عصبانی خواهد شد، بنابراین ترجیح می دهید سکوت اختیار کنید.
هر بار که با اجتناب از کارهای مورد علاقه تان، از افکار پیشگویانه و ترس آور خود اطاعت می کنید، ترسهای تان شدیدتر و استوارتر می شوند. و نهایتاً ببر ترسناک آن قدر بزرگ میشود که شروع می کند به نابود کردن زندگی تان.
وقتی افکار پیشگویانه و ترس آور به ذهن تان خطور می کند، از خودتان بپرسید:
● ذهنم سعی می کند مرا از انجام چه کاری باز دارد؟
● اگر از ذهنم پیروی کنم و به حرف او گوش کنم، از چه هدف یا تجربه ی با ارزشی در زندگی ام صرف نظر کرده ام؟ فرصت انجام چه کارهای مهمی را در زندگی ام از دست خواهم داد؟
● آیا می خواهم به قیمت انجام کارها و برنامه های مهم زندگی ام، با این ترس ها روبهرو شوم؟
● یا این که می خواهم به افکار ترسناکم گوش فرا دهم و به ببر گرسنه ای خوراک برسانم
-
وارد زندگی خود شوید
گاه شما طوری به یک فکر مشغول می شوید که انگار تمام زندگی تان به آن وابسته است، درست مثل کودکی که محکم به دامن مادرش می چسبد. او این کار را میکند چون از تنها رفتن به مدرسه به شدت می ترسد. حتی فکر این کار هم باعث وحشت او می شود و به هیچ وجه نمی خواهد که منبع امنیت خود (مادر) را از دست بدهد. اما واقعیت این است که چسبیدن به دامان مادر، چیزی از ترس او کم نمی کند و بالعکس روز به روز بر ترس او می افزاید. او باید یاد بگیرد که به ترس خود توجه نکند، وارد کلاس شود و هر آنچه را که فکر می کرد برایش ترس آور است، انجام بدهد.
او تنها در صورتی می تواند بر ترس خود غلبه کند که ترس را تجربه کند و به گونه ای متفاوت با موقعیت ترس برانگیز، رو به رو شود. طبیعی است که ذهن تان برای گریز از وقایع یا موقعیتدهای زیانذبخش قبلی، دست به دامن عقاید، افکار و تمایلاتی شود که به نظر می رسد شما را از خطر در امان نگاه می دارند و برای شما امنیت به ارمغان می آورند. در نتیجه، شما در ذهن خود افکار ایمنی بخشی شکل می دهید و این افکار به شما دستور می دهند که از وقایع، موقعیت ها یا افراد آسیب زا اجتناب کنید.
اگرچه ذهنتان دائماً به شما تأکید میکند که
برای حفظ امنیت خود، این افکار را رها نکنید، ولی چسبیدن به این افکار، حاصلی جز درد و رنج برای شما نخواهد داشت. به عنوان مثال شما ممکن است فکر کنید "اگر به شدت احساس غم کنم، ممکن است این مسئله آن قدر به من فشار بیاورد که نتوانم خودم را از شرّ آن خلاص کنم و زندگی عادی ام را در پیش گیرم". شما نمی خواهید احساس غم را تجربه کنید و از همین رو در مقابل تمام تجاربی که ممکن است غم را به دنبال داشته باشند (مثل برقراری رابطه صمیمی)، دوری می کنید. شما وقت زیادی را صرف می کنید تا از دیگران فاصله بگیرید، چون نمی خواهید غمگین شوید. فکر ایمنی بخش تان در چنین موقعیتی این است: "خیلی با افراد
صمیمی نشو تا احساس غم نکنی". به این ترتیب طولی نمی کشد که حصاری کوچک، محکم و با دیوارهای بلند دور خودتان می سازید به گونه ای که هیچ کس نمی تواند از آن عبور کند.
بنابراین فکرتان در مرحله ی اول موفق عمل می کند و شما را به هدف تان که رهایی از غم است می رساند. اما اکنون شما دردی بالاتر دارید، به عبارتی هرچند احساس غم را تجربه نمی کنید، ولی صمیمیت را نیز تجربه نمی کنید. شما در حال حاضر، گرفتار درد و رنج عمیق تری هستید.
وقتی ذهن تان با نکته سنجی هرچه تمام بر
فکری متمرکز می شود که شما را از تجربه ی موقعیت یا وقایع ترس آور رها کند، دقیقاً عین کودکی می شوید که به دامن مادرش می چسبد تا از درد و رنج محافظت شود. در واقع، امکان پذیرتر این است که از احساس های بدنی که باعث ناراحتی تان می شوند، دوری کنید. اما گاهی اوقات لازم است که به خودتان اجازه دهید تا ناراحتی را تجربه کنید، زیرا در غیر این صورت زندگی تان به قوانین خودتان، محدود می شود. وقتی کودک، بالاخره از مادرش جدا می شود، اول احساس بی قراری و ناراحتی می کند، ولی بعد به سمت کلاس می رود.
تمرین
یک جای آرام و دنج انتخاب کنید و راحت بنشینید. حالا فکری را به ذهن تان بیاورید که معمولاً به آن می چسبید و نمی توانید رهایش کنید. این فکر، ممکن است یک فکر ایمنی بخش باشد، فکری که خیال می کنید شما را از نظر هیجانی، ذهنی، جسمی و اقتصادی در امان نگاه می دارد، مثل "من باید خوش تیپ و خوش قیافه باشم، و گرنه هیچ کس مرا دوست نخواهد داشت". یا "اگر به اندازهی کافی پول نداشته باشم، همیشه نگرانم". وقتی شما چنین افکاری در ذهن دارید، از خودتان بپرسید که چه فکر دیگری سوای این فکر، می تواند درست باشد. مثل "اگر به اندازهی کافی پول نداشته باشم، همیشه نگرانم ولی باز هم می توانم پدری مهربان و دوست داشتنی باشم". حالا این تمرین را انجام بدهید:
● مشت تان را محکم گره کنید، انگار که فکرتان کف دست تان است و آن را محکم گرفته اید.
● مشت تان را همچنان محکم نگه دارید و دو دستی به فکرتان بچسبید.
● توجه کنید که آیا سایر اعضای بدن تان به این فکر، یا کار واکنش نشان می دهند.
● توجه کنید که آن فکر چطور به مرکز آگاهی تان تبدیل می شود.
● پنج نفس عمیق بکشید و با هر دم و بازدم، تا سه بشمارید.
● دست تان را از حالت تنش خارج کنید و آن را آرام کنید. از یک تا سه بشمارید و کف دست تان را آرام باز کنید.
● فکری را تصور کنید که سوای آن فکر اولی به ذهن تان می آید. این فکر شما را به آنچه می خواهید و برایتان ارزشمند است، نزدیک تر میکند.
● فکر ایمنی بخش تان را با صدای بلند تکرار کنید و بعد از آن کلمه "و" را بگویید و همچنین بلافاصله فکر دیگری را بازگو کنید که برایتان کارآمد است.
● هرگاه تشخیص دادید که فکری نقش محافظتکننده به عهده دارد، آن فکر را با صدای بلند بگویید، کلمه "و" را اضافه کنید و سپس فکری را بگویید که به دنبال آن، به ذهن تان می آید. مراقب افکار احتمالی باشید که فراسوی آن فکر ایمنی بخش به ذهن تان خطور می کنند
-
.
طناب را رها کنید
آیا تا به حال دقت کرده اید که نصیحت کردن یک دوست صمیمی، چقدر راحت است؟ شما کنار او می نشینید، کلی حرف میذزنید و مثال می آورید تا به او نشان دهید که آنچه درباره ی خودش فکر می کند، خیلی هم واقعیت ندارد و غلط است. شما وقت زیادی را صرف می کنید تا بی طرفانه و عادلانه او را متقاعد سازید که در واقع بسیار دوست داشتنی، زیبا و باهوش است.
به نظر شما قضیه حل شده است ولی دوست تان هنوز متقاعد نشده است و به حرف های شما اطمینان ندارد. واقعیت این است که اگر غیرممکن نباشد، ولی بسیار سخت است که از
احساس خود نسبت به چیزی یا کسی صرف نظر کنیم. وقتی با افکارتان جرّوبحث می کنید در واقع به یک راه حل موقت دست می زنید، درست مثل زمانی که به مشروبات الکلی پناه می برید تا با بیحالی و بیحسی حاصل از آن، دردتان را موقتاً تسکین دهید.
منظور از جرّوبحث کردن با افکار این است که سعی می کنید با منصرف کردن خودتان از افکار منفی که درباره ی خویشتن دارید، با آنها مبارزه کنید. افکار منفی مثل: "نقص های زیادی دارم". "هیچ کس تا به حال مرا دوست نداشته است". وقتی با احساسات و افکار دردناک خود جرّوبحث می کنید، در واقع بدون اینکه بدانید، وارد مسابقهی "طناب کشی" با آنها شده اید.
در این مسابقه، دو گروه از افکار با هم رقابت می کنند. یک طرف، احساسات و افکار بد و منفی که درباره ی خودتان دارید، و طرف دیگر، افکاری که به شما می گویند "تو خیلی هم آدم بدی نیستی! من دقت کردم، دیگران هم مثل تو رفتار می کنند". این جرّوبحث و مشاجره، وقت و انرژی فوق العاده ای از شما می گیرد. چه می شود اگر طناب را ول کنید و به این مشاجره پایان بدهید. اگر خیلی اصرار دارید که افکار منفی داشته باشید، می توانید آنها را همان طور که هستند، بپذیرید، آنها فقط فکر هستند. هیچ فکر یا احساسی، همیشگی و پایدار نیست.
فقط به خودتان اجازه بدهید که آن افکار را
داشته باشید، چراکه مطمئنید از دست آنها نجات خواهید یافت. شما وقتی جان سالم به در خواهید برد که این افکار را فقط مشاهده کنید، نه این که به عنوان واقعیت محض، به آنها اعتقاد داشته باشید. گام بعدی این است که تصمیم بگیرید به این افکار پاسخ دهید. به همین خاطر دست به کاری بزنید که شما را به آنچه در زندگی برایتان مهم و ارزشمند است، رهنمون می سازد. به سرانجام رساندن آن کار، نیاز به تلاش و تمرین دارد، ولی کیفیت زندگی تان را تغییر خواهد داد. حالا به فکری توجه کنید که در ذهن دارید و حواس تان باشد که خود را به عنوان یک تماشاگر، روی صندلی تصوّر کنید که در حال تماشای آن فکر هستید بدون قضاوت یا اعمال هرگونه تغییری. منظور از رها کردن طناب، همین است.
روی یک برگ کاغذ، سه فکر خود ارزیابی منفی را بنویسید که با آنها درگیر هستید. این افکار متعلق به شما هستند ولی شما سعی دارید، از آنها صرف نظر کنید یا به نوعی از شرّشان خلاص شوید. خب، حالا مسابقه ی طناب کشی را تصوّر کنید که یک طرف طناب، این افکار قرار دارند و طرف دیگر طناب، افکار مخالف. برای هر یک از این افکار منفی مربوط به خویشتن، این سؤالات را از خودتان بپرسید:
● آیا واقعاً دلم میخواهد این فکر را داشته باشم؟
● آیا می خواهم این فکر را آگاهانه و هوشیارانه مشاهده کنم و اجازه بدهم همان طور که هست، باشد، بدون اینکه سر جنگ با آن داشته باشم؟
● آیا می خواهم این فکر به زندگی ام جهت بدهد؟
● آیا آمادگی آن را دارم که دست به کاری بزنم تا کیفیت زندگی ام ارتقاء یابد؟
● این فکر مرا از انجام چه کاری باز می دارد؟
● آیا می خواهم این فکر را داشته باشم و کاری را انجام بدهم که برایم اهمیت دارد؟
توجه آگاهی، روشی است برای احترام گذاشتن به آنچه در حال حاضر، اتفاق میافتد، نه آنچه اتفاق افتاده است یا ممکن است اتفاق بیافتد. افکارتان در حال حاضر به وقوع می پیوندند. اگر چیزی را به خاطر می آورید که برایتان دردناک بوده، آگاهی تان را به اینجا و اکنون متمرکز کنید. اگر از چیزی در آینده می ترسید، به زمان حال بازگردید. توجه کنید که در این لحظه، کجا هستید. تمرین شمارش تنفس را تا ده شماره انجام دهید.
طناب را رها کنید، دست به کاری بزنید که دوست دارید و تمرین کنید تا نسبت به حالا توجه آگاهانه داشته باشید.
-
افکار غول آسا
گاهی اوقات، افکارمان خیلی ترسناک هستند. آنها شبیه غول هایی هستند که جلوی ما ایستاده اند و اجازه نمی دهند که هر جا دل مان می خواهد، برویم. آنها فریاد می کشند: "او بالاخره تو را رها می کند"، "این کار به شکست منجر خواهد شد"، "تو نمی دانی چه کار داری می کنی"، "هیچ کس نمی خواهد با تو رابطه داشته باشد"، "تو آدم زشت و بدقیافه ای هستی، بهتر است در خانه بمانی"، "تو همه ی کارها را خراب می کنی".
توجه کنید که افکار غول آسا چه تأثیری دارند؟ این افکار باعث می شوند که گرفتار و زمین گیر شوید. آنها شما را از انجام برخی کارهای مهم و
جدّی زندگی تان، به شدت می ترسانند. در نتیجه چه اتفاقی می افتد؟ از تصمیم گیری در برخی از موقعیت ها یا افراد اجتناب می کنید، به سمتی کشیده می شوید که از اهداف مورد نظرتان بسیار فاصله دارد و به قدری نسبت به زندگی نا امید می شوید که از اتمام کارهای مهم غافل می شوید.
اما توجه به برخی نکات، ممکن است به رهایی شما از شرّ این افکار کمک کند. افکار غول آسا، فقط ساخته و پرداخته ی ذهن تان هستند. آنها واقعیت ندارند. آنها فقط یک سری افکار پیشگویانه هستند. آنها تصویری از آینده ارائه می دهند -از این که چه می تواند رخ دهد و شما ممکن است چه احساسی داشته باشید- که ممکن است هرگز رخ ندهد. چه می شد اگر افکار غول آسایی که شما را از انجام کارهای بسیار مهم باز می دارند، چیزی بیش از یک ایده یا تصویر ذهنی ترسناک نبودند؟
اگر موافقید تمرینی را انجام بدهیم که به شما کمک میکند تا واکنش تان را نسبت به افکار غول آسا تغییر دهید:
● تصور کنید که در حال رانندگی با اتوبوس هستید. این اتوبوس، زندگی شماست و تمام آنچه هستید و می خواهید باشید. شما سعی دارید اتوبوس را در مسیری برانید که برایتان اهمیت دارد یا به سمت آرزوها و اهدافی که برایتان ارزشمندند. همین حالا، یکی از اهداف تان را در نظر بگیرید -چیزی که واقعاً به آن علاقه مند هستید- که پیگیری آن برایتان به شدت ترسناک است.
● حالا سعی کنید این هدف را در ذهن خود تجسم کنید. خودتان را ببینید که به سمت آن هدف در حال حرکت هستید. تصویر را تا زمانی در ذهن تان نگه دارید که به یک تصویر کاملاً واضح و شفاف تبدیل شود. در ادامه به افکار غول آسایی توجه کنید که در ذهن تان جریان دارند، نظیر "او از دست من عصبانی خواهد شد"، "همه تو را تنها خواهند گذاشت"، "همه ی زندگی ات بر باد فنا خواهد رفت"، "تو از پا در خواهی آمد". به این افکار غول آسا گوش کنید و آگاه باشید که آنها چیزی بیش از ورّاجی های ذهنی و یک سری ایده نیستند. اکنون این فکر را بنویسید.
● حالا تصور کنید که اتوبوس را به سمت هدف تان می رانید و تمام افکار غولآسا درست مقابل تان قرار دارند. آنها نمی خواهند اجازه بدهند که شما از آنجا عبور کنید. این افکار را به صورت شکل هایی در نظر بگیرید و به صدای فریاد و جار و جنجال شان گوش بدهید. به نظر می رسد گیر افتادید. غول ها دقیقاً بین شما و جایی که می خواهید بروید، ایستاده اند.
● تنها کاری که شما را از این منجلاب نجات می دهد، این است: غول ها را به اتوبوس تان دعوت کنید. در را باز کنید و بگذارید وارد شوند. قیافه ی آنها را تجسم کنید: صورت های زشت با نگاه های شرور. آنها، یکی یکی از پلّهها بالا می آیند و در صندلی های پشت شما می نشینند و شروع می کنند به ورّاجی و یاوه گویی و سر و صدا کردن.
برایتان سخت است که به حرفهای شان گوش بدهید، چون آنها ترس و ابهام در دلتان می اندازند. با تمام این احوال، یک اتفاق مهم رخ داده: غول ها دیگر مقابل تان نیستند و راه شما را سد نکرده اند. شما می توانید با خیال راحت اتوبوس -زندگیتان- را به هر کجا که دل تان
می خواهد به پیش برانید. شما می توانید تا هر وقت که غول ها را با خود می برید به داد و فریادها و هشدارشان گوش ندهید، هدف ارزشمندتان را دنبال کنید.
این همان کاری است که برای دستیابی به یک زندگی ارزشمند و سعادتمند انجام می دهیم. ما بایستی افکار غول آسا را تحمل کنیم و آنچه را که برای مان مهم است، به نحوی انجام دهیم. دوباره آن هدف را تجسم کنید -هدفی که غول ها دنبال کردن آن را برایتان سخت و غیر ممکن ساخته اند. چه می شد اگر آن هدف را به هر نحوی که شده دنبال می کردید و آن بچه پررو ها (افکار مانع ساز) را با خودتان می بردید؟