-
سلام پو عزیز
به نظرم یه وقتی که برادر و عروستون هستن مستقیما بگید این دو هفته به خاطر درس سرم شلوغه شرمندم آشپزی به عهده شما دو نفر می افته البته تو شستن ظرفها می تونم کمک کنم
حالا یا ناراحت میشن میرن یا می مونن و تن به کار میدن
آشپزی وظیفه سنگینیه درسته که در نبود اونها هم به عهده شماست ولی آشپزی برای کسی غیر خانواده فرق می کنه
ضمنا شاید در شرایط عادی شما دو سه روز یه بار آشپزی کنی و روزهای بعد همون رو بخوری
در ضمن یه ذره که کار کنن سختشون میشه موندن
یا مثلا ساعت 12 که عروس پا شد بگو فلانی دستت درد نکنه امروز زحمت جاروی خونه رو بکش
به فکر اتراق کردنشون نباش
بالاخره اون عروس هم ظرفیتی داره
ضمن اینکه اگه شما نباشی حداقل نصف کارها به عهده اونها می افته
یا به برادرت بگو لطفا اتاقت رو با مال من عوض کن که من مجبور نباشم توی هال بخوابم
اون موقع شما هم آزادید شب بیدار بمونید
برادرت بره اتاق مادر شما برو اتاق برادر یا اصلا اونا توی هال بخوابن
وقتی می بینی تا دیر وقت بیدارن بگو من با اجازه امشب میرم اتاق شما چون اینجا خوابم نمی بره توی نور و صدا
از طرفی از بی خیالی برادرت فکر نکنم براش مهم باشه تو اتاق مادر متوفی بخوابه
-
سلام.
گویا بابا و شایدم یکی دیگه از برادرام با این برادرم حرف زدن.
پریشب برادرم اومد گفت من به خانمم میگم ولی اون نگران شماهاست و میگه تنها می مونن و خودت بیا باهاش حرف بزن.
منم رفتم حرف زدیم. قرار شد یه سری موارد مثل ساعت خواب و ... رعایت بشه، و آروم آروم حضور رو کم کرد تا ما هم آروم آروم به شرایط عادت کنیم.
به اون پیچیدگی که فکر میکردم نبود.
.
.
.
فقط یه مشکل دیگه که این مدت باهاش درگیرم، احساساتیه که دارم تجربه میکنم. البته تاپیک روانشناسی مرگ و داغ عزیزان رو خوندم. و چون گفته بود در موردش کمک بگیرید گفتم بگم حسهامو.
من سالهاست خیلی کم پیش میاد گریه کنم. قبل مریضی مامان مدتی جریه های شدید و زیادی میکردم که بعد فهمیدم افسردگی ناشی از عوارض یه داروه.
اما این مدت بعد از پرکشیدن مامان، خیلی کم گریه کرده ام.
در مورد قضیه مامان به شدت با احساس گناه درگیرم. یکی به دلیل اینکه حدس خودم و سایرین اینه که مامان روزی که با من اومده بود دکتر، گرفته. و یکی هم سر اون روز توی مریضیشون که من عصبی شدم و ول کردم رفتم و احتمالا استرس بهش وارد کرده ام. و یکی هم به خاطر اینکه خودش دلش نمیخواست بره بیمارستان و من مجبورش کردم و به زور بردم.
همینطور من هیچ خاطره ای از مامان تو ذهنم نمیاد مگر چهار روز بیمارستان....
احساس دیگه ای که دارم احساس نفرت از خودمه وقتی به کاری مشغول میشم. بازگشت به زندگی معمولی به نظرم خیلی نامنصفانه و نامردی و بی وفاییه که مامان نباشه و من بخوام معمولی زندگی کنم و از غم عبور کنم.
احساس دیگه دلتنگیه. وقتی فکر میکنم دیگه نمیبینمش حالم بد میشه و قلیم تیر میکشه شدید.
علایم بالینی رو هم که دارم. بی اشتهایی، توی همین دو ماه ۶ کیلو و نیم کاهش وزن داشته ام.... بی انگیزگی شدید برای کارهای غیرضروری. مثلا اللن درس یا هر فعالیتی در مورد خودم به نظرم یه چیز مزخرفه. و فقط وظایفی که در مورد دیگران مثل مثلا آشپزی حس میکنم وادارم به انجامش میکنه که اون هم داره کم کم دارم بهش بی میل تر میشم.
بدخوابی و بیخوابی....
قفسه سینمم به شدت درد میکنه و تیر میکشه به خصوص وقتی نصفه شبا از خواب میپرم.
ولی کلا نمیتونم گریه کنم.
یه مسائلی هم در خلال جریان مامان پیش اومده چند بار، که بسیار برام دردناک بوده و واقعا از ته دلم آرزوی مرگ میکنم و کوچکترین دلخوشی احساس نمیکنم.
با توجه به اینکه قبلا هم سابقه افسردگی داشته ام و میدونم چیه، اصلا دیگه جون جنگیدن با افسردگی رو تو خودم نمیبینم. انگیزه ای هم براش ندارم.
این حالات گذراست؟
-
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
Pooh
سلام.
این حالات گذراست؟
نظر شخصی من، بله کاملا گذراست. خیلی سخت میگیرین به خودتون. شما میخاستین مادرتون حالش خوب بشه و بردینش دکتر. تمام شد و رفت. اینقدر خودخوری نکنین که بدترین سمه.
منم اعضای خانوادم حالشون خوب نبود و بردمشون دکتر. اصلا خودتون رو ملامت نکنین. حتما این روزها گذراست. فقط چیزی که هست اینکه که باید سریع خودتون رو پیدا کنین و پرانرژی برگردین به زندگیتون. اینقدر هم به خودتون نگین چون من سابقه افسردگی دارم، پس الانم افسرده شدم. پرانرژی برگردین به زندگیتون. از چیزای کوچیک شروع کنین و توی ذهنتون به خودتون آفرین بگین. مثلا امروز اشپزی کنین، فردا یه دور توی فضای باز بزنین. فرداش با بچه ها بازی کنین. دیگه هر آدمی بهتر میدونه چطور میتونه خودشو خوشحال کنه ......
-
سلام.
آقا غلام، آخه اون دکتر رفتنو که میگم، به خاطر من بود. من بدنم بی حس شده بود و باید میرفتم دکتر. مامان باهام اومد. حدس میزنم مامان اونجا گرفته.
بابا خیلی سر درد داره. دیروز بهش گفتم میخواید نوبت. دکتر بگیرم بریم دکتر؟ گفت دیگه از دکتر رفتن بدم میاد، مامانت هم هر چیش شد تو مسیر دکتر رفتن شد.
به شدت عذاب وجدان دارم سر این موضوع.
.
.
موضوع بیمارستان هم بعضیا میگن کاش نبرده بودیدش بیمارستان و تو خونه درمانو ادامه میدادید. خود مامان هم از بیمارستان رفتن میترسید ولی چون حالش بهبود پیدا نمیکرد، من دیدم توی خونه کار بیشتری ازم بر نمیاد و وقتی دکتر هم دستور بستری داد، بهش اصرار کردم بره بستری بشه. خودش دلش به این کار راضی نبود. :(
در مورد کارای خونه هم کلا چون ما تو این جریان کاملا تنها بودیم همه کارها رو هم خودمون انجام دادیم و کسی نتونست کمکمون کنه. نمیدونم خستگی این مدته یا چی، یهو انرژیم افت شدیدی پیدا کرده.
-
این حس عذاب وجدان یه مقدار کمش، نشون دهنده این هست که شما انسان خوبی هستید. ولی وقتی زیاد از حد بشه و به خود خوری منجر بشه، میشه رفتار ناسالم. این همه ادم کرونا گرفتن و بارشونو بستن رفتن اون دنیا. خیلیاشونم کاملا محتاط بودن و از خونه بیرون نیومدن. این واقعیتی هست که باید بپذیرین. شما اون کاری که باید رو انجام دادین. بپذیرین که مادرتون رفتن و خودخوری نکنین که با این کار دارین به جسم و روحتون صدمه میزنین. اینو از کسی بشنوین که عادت داره خودخوری کنه.
موفق باشین....
-
با سلام
در مرگ گریزی نیست و همه ما آدم ها این شرایط را حس خواهیم کرد .( چه مرگ خودمون و چه مرگ عزیزانمون )
اصلا انتخاب منو تو نیست .
سوگ مرگ یه مراحلی داره ( انکار واقعیت - خشم - جرو بحث با خود - غم و اندوه - پذیرش )
هر مرحله هم گذری .
هیچ وقت لازم نیست به زور تلاش کنید از این مراحل عبور کنید ،،،این پذیرش در هر مرحله به تدریج اتفاق می یافته .
کار خیلی خوبی کردید نوشتید ،،،علاوه بر اینجا می تونی یه دفتر هم برداری و بنویسی ،،،
ما وقتی عزیمون را از دست می دیم اون هم ناگهانی ، دچار افکار نگران کننده ای میشیم و این چیز عجیبی نیست ،،
اما به نظرم باید توجه کنیم تعمیم دادن یه اتفاق اون هم نسبت به خودمون و دیگران خطاهای ذهن هست ،،،،یعنی اینکه بگیم تقصیر من بود مادرم رفت - برادرم مقصر بود و یا ......
همه اینها یه سری افکار نگران کننده ست و لازم نیست خیلی به آن بها بدید و مطمئن باشید از این افکار عبور می کنید .
یه دختر عمه داشتم کم تر از یک دوسالش بود که ایشون وفات کردن.
عمه ام همیشه میگفت من شربتش را می دونستم کجاست - همیشه چک میکردم ....نمی دونم چی شد اون روز هر چی گشتم نتونستم پیدا کنم،،،
می خوام بگم آدم ها همه به موقع میرن ،،،
سوره الحدید آیه 22 - 23 را حتما بخونید ( با ترجمه و تفسیرش ) بهتون خیلی آرامش میده .
کرم ابریشم یه روزی پروانه میشه ،،،
خدا می دونه کی ، کرم ابریشم پروانه میشه ،،،
این دنیا مثل یه کرم ابریشم می مونه ،،،،وقتی وارد بدن برزخی خودمون میشیم ،،شبیه پروانه میشیم .
پروانه زندگی کردن ، زندگی و جذابیت دیگه ای داره تا کرم ابریشم .
چیزی که مهمه در وقت معین ( که نمی دانیم کی هست ) همه روزی پروانه میشیم .
رفتگان ما هم مطمئن باشید به ما نگاه می کنند و همیشه در کنارمون هستن و دعا میکنند که ما موفق بشیم و زیبا زندگی کنیم .
چیز که الان برای مادر گرامی شما مهمه اینکه پوه تو زندگیش موفق شه و مراقب خودش باشه و در مسیر زندگیش همیشه د رحال تلاش باشه ، مثل گذشته .
رفتگان ما از ناراحتی که براشون داریم خوشحال نمی شن ....چون می دونن این دنیا همه چی زود گذر هست و اصل زندگی جای دیگر هست .
اونها هستن ، ولی رفتن مسافرت و ما هم یه روزی در وقت معین ( در نزد خدا ) خودمون را بهشون می رسونیم .
پس تا اون موقع این توشه زندگی را پُر کنیم .
توشه عزیزانمون را پر کنیم ( خیرات بدیم - براشون دعا کنیم ) .....هر عمل خیری که انجام بدیم به حساب پدر و مادرمون هم واریز می کنند .
وقتی دلتون برا ی مادرتون تنگ شد ،،،وضو بگیرید دو رکعت نماز بخونید و برایش دعا کنید و باهاش حرف بزنید .
اون همیشه در کنار توست .
در پناه خدا:72:
-
پوه عزیز این حس و حال شما تا حدی طبیعی هست. چند ماه پیش از زبون ی خانمی شنیدم که همسرش کرونا گرفته بود و بخاطر اینکه همه میگفتن بیمارستان محیطش آلوده هست و بستری نکنید همسرش رو در خانه قرنطینه کرده بود اما متاسفانه همسرش حالش بدتر میشه و با اینکه خیلی جوون بوده اما فوت میکنه و اون خانم همش خودشو سرزنش میکرد که کاش بیمارستان بستری کرده بودیم .
میبینی عزیزم در هر دو صورت انسان وقتی به نتیجه دلخواه نرسه ، سرزنش میکنه. حالا بعضی افراد مثل شما خود سرزنشی دارند و تو هر اتفاقی خودشونو سرزنش میکنند اما دسته ای دیگه هم هستند که در هر اتفاقی بقیه رو سرزنش میکنند.
شما شرایط خیلی سختی رو داری و باید به خودت زمان بدی تا از این مرحله عبور کنی . یادته خودت بعد از طلاقم برام نوشتی که "لازم نیست خودتون رو مجبور کنید که فعلا نقش یه کوه شکست ناپذیر رو بازی کنید. بلکه هر وقت دلتون خواست گریه کنید هر وقت دلتون خواست خشمگین بشید. درددل کنید با دوستان و نزدیکان، بگذارید تسکینتون بدن."
مراقب خودت باش این روزای به شدت سخت هم میگذره گرچه حال انسان بعد از وقوع ی اتفاق ناگوار هیچ وقت مثل قبل نمیشه اما مرهم هر دردی فقط و فقط زمان هست.
-
سلام.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
ببخشید دوستان، تا چه حد رسم و معموله که یه نفر بیاد بمونه پیش خانواده عزادار؟ و اصلا فلسفه موندن پیش خانواده عزادار چیه؟
اگر کمکه، که من کمکی نمیبینم مگر اینکه صداشون کنم و درخواستی کنم.
اگر هم همزبونی و موندن پیششونه که تنها نباشن، معنی تا ساعت دو و سه و چهار بعد از ظهر خوابیدنشون رو نمیفهمم.
اگر هم مواظب بودنشون تا کنار اومدن با شرایطشون باشه، مواظبتی که نمیبینم هیچ، مواظبت طلبیدن هم میبینم.
اگر هم به رسم ادب و احترام و همدردیه، احترام و همدردی ای در منج بازی کردن و پای فیلم نشستن نمیبینم.
من اصلا طلبکار کسی نیستم و توقعی از کسی ندارم. فقط حریم شخصیم مختل شده و روی اعصابمه. نمیدونم دیگه با چه زبونی حرف بزنم.
۵۰ روز از فوت مامان گذشته و ایشون یک ماهه که یکسره، به جز یک شب، خونه ما بوده.
من ناراحتیم بیشتر از برادرمه که به خانواده خودش احترامی نمیذاره.
حتی احساس میکنم الان که تا حدودی برای کارا صداش میکنم، بیشتر خودشون رو محق میدونن و جایی برای اعتراض من نمیبینن.
ممنون میشم اگر اشتباه از منه و من باید دیدم رو تصحیح کنم، بهم بگید.
تقریبا مطمین شده ام مواظب ما بودن بهونه است و در واقع فوت مامان فرصتی شده برای برادرم و خانمش که فول تایم پیش هم باشن و خوش بکذرونن.
پدر و مادر ایشون هم که هیچچچچچ !!!!
بابای خودمم که کلا غریب پسند.
ممنون میشم به من رفتاری و جملاتی جراتمندانه یلد بدید که بگم. با توجه به شرایطم.
-
سلام
پوه عزیز هیچکدوم از مواردی که برات نوشتم رو انجام دادی؟
جابجایی اتاق برادرت با اتاق مادرت چطوره؟
یا اینکه اونا توی سالن بخوابن و اتاقشون رو به شما بدن
به هر حال برای خودت یه اتاق دست و پا کن
و کارهای خونه رو نصف کن با اونا
به عنوان مهمان بهشون خوش نگذره
اگه بیشتر کارها رو انجام بدن و شما هم یه جای خلوت برای خودت داشته باشی به نظرم قابل تحمل و قابل قبوله
اگه اونجوری بهشون خوش بگذره خوب بمونن چه اشکالی داره؟خوش بگذره بهشون شما هم از خوشی اونا در شرایطی که خودت اذیت نیستی، خوش باش
-
پوی عزیز درخواست هات منطقی و درست هس اما به نظرم در بیان خواسته هات ناتوانی
و اینکه رو خواسته هات پافشاری نداری
وقتی ساعت 12 شد مودبانه میگفتی اگه میخواین بشینید برید تو اتاق من خسته ام و میخوام بخوابم بجای اینکه با 2 تا بچه دعوا کنی. 3-4 شب همین کارا را میکردی که خودشون متوجه میشدن شبای دیگه میرفتن تو اتاق
یا وقتی پدر زن برادرت باهات تماس میگیره بگو من داغدار مادرم هستم و دست تنهام و نگرانم که نتونم پذیرایی کنم و بعد هم که می اومدن خونه سرویس نمیدادی اما با روی خوش باهاشون معاشرت میکردی
بهتره وسایلت را ببری اتاقت و شب موقع خواب از بابات بخوای که اتاق برادرت بخوابه چون مشغول کارای عقب افتاده تز دکتری یا خیاطی یا جمع کردن وسایل و.... خلاصه به مرور برادرت اینا جمع کنن برن اون اتاق
برا خرید عروسی اگه صحبت شد بگو تو این وضعیت روحی و داغداری اصلا نمیتونم به مراسم عروسی بعد از مامان فکر کنم و بعد گریه کن که حداقل سبک شی
اینکه اگه درخواستی داری مطرح کن و روش پافشاری کن مثلا فلانی جان(زن داداش) این هفته خیلی گرفتارم شما که تو خونه هستی زحمت نهار(هفته) را بکش ، بخن بگو همش غذای مورد علاقه شوهر نپزیا، نخوای لوسش کنی (خنده و شوخی ) اصلا هم تو آشپزخونه نرو و تو آشپزیش دخالت نکن مگه اینکه مثلا یه سوال بپرسه که جواب بدی
بعد موقع نهار بگو آشپزی خیلی وقتم را گرفت 2 ماه اصلا به هیچ کارم نرسیدم فقط پخت و پز و مهمون و....دستت درد نکنه