نوشته اصلی توسط
نیکی 69
سلام.
من دیگه تاپیک جدید نزدم.
شوهرم یه اخلاق خیییلییی بدی داره که منو تا سر حد مرگ دیروز عصبانی کرد.
من بازم pms بودم.
از اینکه حرفمو باور نمیکرد و کلا میزد زیر همه چیز انقدر عصبانی شدم که با کف دست محکم میزدم به پیشونی خودم و میگفتم مگه من روانیم بخوام بهت دروغ بگم. هنوزم سرم درد میکنه از شدت ضربه ها، لعنتی من دستهای خیلی قوی ای دارم.
بعد از شدت بدبختی و بی پناهی یهو گریه های وحشتناک میکردم و ضجه میزدم که شماها بدبختم کردین، من داشتم زندگیمو میکردم.
منو همین الان ببر پیش خانوادم.
اون سعی میکرد آرومم کنه.
ولی غرور من بدجوری شکست.
لعنت به مادرشوهرم، لعنت به نفهمی و زبون تندش.
یه حرفی بهم زده بود و من به شوهرم گفتم توقع داشتم یه دفاع کوچیک بکنی.
میگفت من اصلا نبودم و نشنیدم.
ولی دروغ میگفت.
نمیدونم چرا دروغ میگفت.
نمیدونم چرا میخواست منو دروغگو جلوه بده.
شاید منم اگه جاش بودم و همچین مادر نفهمی داشتم سعی میکرد کتمان کنم.
از تمام اعضای خانوادش متنفرم.
دو سه هفته مجبور شدم یکم بیشتر ببینمشون و متاسفانه تحملشون برام سخته.
یه خواهرشوهرم فقط تیریپ نصیحت برمیداره و میگه همه چیزو فقط من میدونم.
خیال میکنه برادرش بچه ۴ ساله هست که من باید مواظبش باشم.
حالم از نصیحت هاش بهم میخوره.
حالم از پدرشوهر بی عرضهم بهم میخوره.
حالم از اون یکی خواهرش بهم میخوره که یکی دو بار بردمش و آوردمش و با برادرش رفتیم دنبالش، پررو شده.
متاسفانه من هفته ای ۲ ساعت باید باهاشون تنها بمونم و شوهرم هییییچ رقمه کوتاه نمیاد.
توروخدا کمکم کنین.
من تصور از زندگی مشترک این نبود.
باهام صحبت کنید:47: