سلام.
ممنون آقا غلام. پیشنهاد خوبیه به عنوان تست بهش نگاه کنم. منم خانوادم رو دوست دارم. ولی فکر اینکه زندگیم همین تکرار بمونه انگار خفم میکنه و دوست ندارم همین بمونه.
از طرفی خانوادخ من خودشون ساهاست به من میگن برای ادامه تحصیل برو خرج از کشور و سرزنشم میکنن که چرا نمیری. البته نه من پولش رو دارم نه اونا. ولی میگن چرا مثلا برای گرفان اپلای تحصیلی اقدام جدی نمیکنی و ... یعنی به طور کلی با پیشرفت من مخالف که نیستند هیچ، بلکه گیر ند تا کمالگراتر از خودم افتاده ام :)
ولی نمیدونم چرا خودم اینقدر مرددم در این چنین تصمیمی. البته یکبار اتفاقی حرف دلتنگی برای خواهر برادرا شده بود.خواهرم توی حرفاش میگفت میکشمت اگه تو هم مثل بقیه خواهر و برادرا بخوای بری راه دور. فقط اگه برای ادامه تحصیل خواستی بری خارج حق داری بری راه دور. و گرنه ااز همین جا تکون نمیخوری.
ایشون ام اس دارن. البته میتونه کاملا کارهاشو انجام بده و زندگی خودش و خانوادشو مدیریت کنه. ولی تا همین حالاش هم من عاب جدان دارم که چرا بیشتر بهش کمک نمیکنم. پون میونم براش سخته و خسته میشه و خستگی براش خوب نیست. بنابراین اصلا توقع اینکه به جز زندگی خودش بخواد انرژی ای برای چیزی باره ازش ندارم.
اگه خوب باشه نه. همین نگرانی ها رو برای خانوادم خواهم داشت. ولی اون موقع خودم رو به رفتن مجازتر میدونم .
این هم نه. یه حقوق بازنشستگیه دیگه. خدا رو شکر کم و کسری نداریم. ولی فکر نمیکنم توان مالی کارگز گرفتن داشته باشیم.
نه. همه اقواممون همون شهری هستن که خواهر و برادرام هستن. کلا ما در استانی که زندگی میکنیم هیچ فامیلی نداریم جز خانواده عروس و دامادها.
اگر منظورتون شهریه که میگم برای کار برم، حدود 5 ساعت با شخصی راهه. حدود 500 کیلومتر
40-50 درصد آشپزیها، و 100 در 100 بقیه کارا. البته خرید رو هم بابا انجام میده.
نه اینکه مامان و بابا توانایی بقیه کارها رو نداشته باشنا. نه. خدا رو شکر کاملا سر پا هستن. خب به واسطه سنشون پا درد و کمر درد و اینا رو دارن. ولی میتونن همه کار کنن. من خودم دلم نمیاد بذارم بیش از این کاری کنن.
ولی خب ناراحتی قلبی هم دارند هر دو. یعنی مثلا در یک سال گذشته 4 بار مامان قلبش نصفه شب گرفته بود در حدی که اورژانس رو خبر کردیم و آمبولانس اومد. یا مثلا چند ماه پیش مامان یه جراحی اورژانسی داشت که خب نه دلم میومد بابا بخواد بمونه بیمارستان، نه خواهرم میتونست( گرچه ناراحت بود و اصرار میکرد بیاد ولی خودم قبول نکردم) خودم بالا سرش بودم. تا داداشم اینا هم تونستن مرخصی جور کنن بیان دو روزی طول کشید. دو روز هم بیشتر نتونسته بودن مرخصی بگیرن. خب مراقبت های بعد از مرخصی و دوره نقاهتش هم عمدتا با خودم بود.
به خاطر چنین شرایطیه که با تمام پوون های مثبتی که مستقل شدن برام داره، دو دلم.
.
.
.
از طرفی دو ماهی هست شبها دقیقا در ساعت مشخصی (با تلورانس 5 دقیقه) از خواب با تپش قلب زیاد و با حجم بالایی از احساس اینکه چه زندگی بیهوده ای دارم و آینده نامعلوم و ناامنی دارم و حس تنهایی و نگرانی درسها و بیهوده بودن وجودم و ... میپرم و دیگه خوابم نمیبره.
البته در طول روز که مشغول کاری هستم این احساسات رو ندارم. ولی باز تا کمی بیکار میشم و یا دارم آماده خواب میشم یکمی، فقط یککمی از این فکرا میاد تو ذهنم. ولی نصفه شبا که میپرم انگار با یه کوه بزرگی از نگرانی و غم از خواب میپرم. و جالبه اصلا نمیتونم گریه کنم. یعنی وقتی هم بیدار میشم و این احساسات رو دارم نمیخوام تسلیمشون بشم و تو دهنم راه حل جستجو میکنم و تا حدی هم که در توانم بوده سعی کردم راه حل هایی که به دهنم میرسه رو اجرایی کنم.
نمیدونم دقیقا چرا. با اینکه توی خونه روابط نسبتا خوب و در حد نرماله، ولی مستقل نبودنم و هنوز تو خونه پدری بودن، برام سنگینه. باعث میشه یه حس نارضایتی و ناکارآمدی به خودم و در یک حد محدود و تکراری موندن نسبت به زندگیم داشته باشم.
اما دلم واقعا یه فضای پرتکاپو و جدیت روند رشدی میخواد. میدونم انگیزه باید از درون باشه. ولی دلم فضایی فعال میخواد که خودمو بسپارم بهش. یکمی شاید این آروم بودن و نداشتن کسی که باهاش رقابت و رفاقت در رشد داشته باشم آزارم میده .
خیلی کارا دلم میخواد بکنم. ولی انگار یه پایه میخوام. شاید به خاطر همین اون محیط شغلی که رزومه فرستادم و برای مرحله دوم به مصاحبه دعوتم کردن و در زمینه رشته خودمه و کار جدی و فعالی هست، برام جذابیت خاصی پیدا کرده که گذر ازش رو هم از دست دادن فرصتی بزرگ میبینم. نه از نظر مالی. بلکه از نظر نوع فضا و کارش.