-
سلام
ازدواح مثل پرواز یه پرنده ست ...پرنده ای که دو بال می خواد
اگه این دوبال با هم هماهنگ باشند و با هم و درست حرکت کنند ، پرنده اوج قشنگتری می گیره و سفر بهتری داره
و این شما هستید که فقط می تونید نتیجه گیری کنید که این بال متناسب با بال شما هست یا نه ( از جانب خودتون ) ،،، و یا می تونه این پرنده را حرکت بده یا خیر
خب ، مثل اینکه تصمیمتون را گرفتید
ان شالله خیره
هر جا بین احساس و منطق گیر کردید ،،احساس را کم رنگ کنید و با منطق آنالیز کنید و گوش بدید کارشناس ها چی میگن ( منطق )
احساس هم مهمه و منطق سهم خاصی بهش میده ، ولی در مراحل بعدی !
در مرحله آنالیز ، احساس ما را میبره تو تخیل ! ،،ولی منطق میبره تو واقعیت ها !
برا همین دختر و پسر تا جایی که امکان داره باید سعی کنند همو یه گزینه در نظر بگیرند و وابسته هم نشند و با منطق همو بررسی کنند ( در مراحل اولیه )
هر جا می بینید که مسیر خطا داره میره ..خارج بشید و یا تصحیحش کنید
نذارید کاراکتر منطق برده و نوکر ، کاراکتر احساس بشه !
ازدواج هم یکی از مراحل زندگی ست ،،، مرحله ای که به پیشرفت ما و نیاز ما ( از تمام جهات ) کمک می کنه ،،، ولی تمام زندگی نیست.
اگه الان شاد نباشیم ، ازدواج هم کنیم شاد نیستیم ،، ( چون بعد ازدواج هم دغدغه های دیگری پیدا میکنیم ) ،،چون شادی ما یه چیز درونی نیست و وابسته به بیرونه !
روی این کلمات خوب فکر کنید
من به ندرت دیدم کسی این کلمات را قبول کنه :)
حداقل بهش فکر کنید
به مسیر زندگیتون ادامه بدید - هدف های کوتاه مدت - میان مدت - بلند مدت داشته باشید
از طرفی دنیا رو صفر و یکی نبینیم ....مثلا بگیم این هدف اگه نشه دیگه تمومه کارم :)
دنیا فقط به رنگ سفید و سیاه نیست
قواعد زندگی را جوری بچینیم که بتونیم خودمون را با هر اتفاقی منطبق کنیم
خطرها و اتفاق های زیادی امکان داره در انتظار ما باشه ....بیشتر ما آدم ها طعمه و قربانی این می شیم که قواعد جامع و قابل انعطافی برا خودمون نداریم
این قواعد لازم نیست پیچیده باشه !
در پناه خدا.:72:
-
سلام.
ممنون جناب کرای.
درست میفرمایید. قبول دارم.
من ازش خواستم تمومش کنه و ادامه نده. بعد هم همه جا بلاکش کردم. با یه شماره دیگه پیام داده که: " چرا اجازه نمیدی بیام خواستگاری؟ فردا با مامان میام دانشگاهتون. شاید مادرم همراهم باشه باورم کنی! لطفا جلوی مادرم خجالت زده ام نکن و بیا صحبت کنیم. من مامانم 80 سالشه ها، احوالش خیلی خوش هم نیستا. داره با سختی میاد، ولی میاد چون همون یه بار که دیدت عاشقت شده. "
خدایا، چی کار کنم؟
کلا روحیه لطیف و احساساتی داره. منم که خودم همیشه برام احساسات نقش مهمی داشته. این هم که این حرفا رو میزنه خیلی سخت میشه برام منطقی فکر کردن.
خدا رحم کنه فردا رو.
-
خواهش می کنم
ببینید چند مطلب میگم خدمتتون ،،
من خودم نظرم اینکه اجازه بدید بیان خواستگاری و همو با خانواده ها بررسی کنید ....
چون احساس می کنم هنور بین احساس و منطق گیر کردید ،،یه جورایی هنوز کامل نمی دونید باید چه تصمیمی بگیرید و به خودشناسی کامل نرسیدید ( من اینجوری برداشت کردم )
وقتی ما اطلاعات و داده هامون کم باشه نمی تونیم تصمیم بگیریم !
وقتی رسمی خواستگاری انجام شد همو بهتر می شناسید و حر فهاتون را می زنید ، دیگه اونجا تصمیم بگیرید باید چه بگید به درخواست ایشون .
در این رابطه زیاد صحبت شده در تاپیکتون ....یه بار خواستید مرور کنید .
سخت نگیرید اینقدر :)
:305:
..............
از طرفی :
اگه به نتیجه قطعی رسیده ای که بدرد شما نمی خوره این شخص ،،، صحبت های آقای Mvaz نکات خوبی توش داره ،،همون نکات را خیلی قاطع انجام بدید . و تمام !
هیچ وقت تو این مسائل دلسوزی نکنید !
چون هم به خودتون خیانت می کنید و هم به ایشون
میتونید ایشون را به عنوان یه گزینه بررسی کنید ،، ایشون هم باید این کار را کنه و شما را به عنوان یه گزینه بررسی کنه ،، تعجب می کنم از رفتار ایشون با توجه به سنشون !
اگه خواستید با یه مشاور هم مشورت کنید ( حتما)
موفق باشی.
-
من هنوز جواب پیامشو نداده بودم. حس کردم چون مادرش رو میخواد بیاره زشته کم محلی کنم. الان جواب دادم :" لزومی نداشت مادر بزرگوار رو در زحمت بندازید. قدمشون بر چشم. ساعت فلان مقابل ساختمان فلان بیشتر صحبت میکنیم"
نمیدونم کارم درست بود یا نه؟
دیشب باز یه شعر فرستاده بود. من جواب دادم: " سلام. ممنون از لطف شما. اما این اختلاف سنی برای من قابل پذیرش نیست. ممنون میشم بیش از این ادامه ندید. امیدوارم موفق باشید."
عصر اونجوری گفته.
من خودمو میشناسم. از طرفی میدونم کلا احساسات برام نقش مهمی داره. همه چیزش هم خوبه. مشکلم فقط سر اختلاف سنی است و یه جورایی تفاوت هایی که حس میکنم نوع زندگی و ارتباطاتمون داره.
تازه این فقط در حد شناختم تا حالاست. بعدش چه چیزهای دیگه ببینم رو خدا عالمه!
لطفا برام دعا کنید.
-
سلام
ماجرای شما رو دنبال میکردم
چند بار خواستم یه چیزهایی بنویسم اما دیدم اکثر مطالب رو دوستان به خوبی گفتن. حرف تازه ای برای گفتن نداشتم.
اما حالا که قراره بیشتر فکر کنید یه چیزی رو میخوام تاکید کنم.
اختلاف سنی به نظر من در درجه اول اهمیت نیست هر چند مهمه اما چیزی که دیدم خودتون هم گفته بودید و به نظرم خیلی مهم بود این که حس میکنید دنیاهاتون متفاوته. این شاید خیلی جدی باشه اگر برای شما حفظ دنیای خودتون یه ارزشه.
ازدواج خوبه. مزایای زیادی داره اما من فکر میکنم باید ببینید در ازاش چه چیزهایی رو از دست میدید.
کاملا به خودتون بستگی داره.
امیدوارم که بهترینها براتون رقم بخوره.
-
به نظر منم ، نوع سبک زندگی و دنیاهای طرفین در زندگی مهمه و یه جور خط قرمز !
ما نمیتونیم خیلی متفاوت از ریشه هامون باشیم . اگر هم خواستیم اینگونه باشیم باید هزینه بدیم !
مثلا یه پسری خسیس هست می خواد بره با دختری ازدواج کنه که هر ماه برای خودش انواع لباس ها را می خره ...
این سبک زندگی پسر و دختر ، بهم نمی خوره و اگه او پسر می خواد با اون شخص ازدواج کنه باید سبک زندگیش را شبیه اون کنه ، و این کار آسونی برای هیچدام از اونها نیست و باید هزینه زیادی بپردازند
ببنید می تونید از ریشه هاتون و اختلاف هایی که در دنیاهای متفاوت از هم دارید ،، درک متقابل داشته باشید ؟
اگه نمی تونید این مسیر اشتباهست !
دلسوزی هم نکنید و صراحت بیان داشته باشید .
........................
در مورد اختلاف ها زیاد سنی ( بیشتر از 10 سال ) یه تکنیک هایی را می طلبه :
- مثل درک نیازهای هم در سال های بالاتر
- اعصاب و روان و تحمل هم
- کودک درون و تفریحات
و...
لذا حتما باید با یه مشاور با تجربه صحبت کنید ، در این مسائل و مشکلاتی که امکان داره پیش بیاد ، که آیا می تونید این هزینه ها را قبول کنید یا خیر !
کاراکتر احساس ، الان را می بینه ،
کاراکتر منطق دورترها را چک می کنه ! اون را روشن کنید و نظرش را بپرسید :)
من احساس می کنم شما دختر احساسی هستید خانم پوه ، و تو تصمیم گیری ها ، امکان داره کاراکتر احساس را رونق بیشتر ی بهش بدید تا منطق
شما میگید تصمیمتون را گرفتید و جواب منفی دادید ،، ولی هنوز درگیر کاراکتر احساس و منطق هستید
حلش کنید با کمک یه کارشناس
من تلاش خودم را کردم در حد بضاعتم کمک کنم
دوستان هم راهنمایی های خوبی کردند
حتما از مدیر همدردی مشورت بگیرید و یا حضوری مشاوره برید
در پست های قبل تر خدمتتون گفتم ، یه دو هفته ای بی خیال این مسائل بشید و کامل بررسی کنید و مشاوره برید .
نیای فردا بنویسی تصمیمم را گرفتم:)
یه مدت وقت بذار .... تصمیم مهمی می خوای بگیری دختر
ای بابا :)
خب موفق باشی.
-
سلام.
خیلی ممنونم آقا محمد و جناب کرای.
اومدن. من با همون تیپ خیلی معمولی دانشجویی رفتم. او هم همون تیپی که سر کار داره داشت. در نگاه اول به نظرم جوونتر از قبل که دیده بودمش اومد. مادرش خیلی خیلی مهربون بود. به نظرم اومد دیدار ساده و بی یله پیله ای بود. گرچه من خیلی درونا استرس داشتم.
هیچ صحبت خاصی نشد. بیشتر فقط یه ملاقات بود. من هم خودم مایل نبودم صحبت جدی ای بشه.
خب یه جورایی اون جدیت سر کار رو نداشت و چاشنی ای از شوخ طبعی توی رفتارش بود. رفتارش با مامانش خیلی محترمانه بود. اصلا استرس نداشت و خیلی خونسرد بود و با آرامش. فقط مامانش یکم سر حرف رو بازکرد و گفت :" این پسر من تا حالا هرچقدر بهش اصرار میکردیم ازدواج کنه زیربار نمیرفته. میدونم تفاوت سنیتون زیاده. ولی حالا حکمت خدا چی بوده که مهر تو به دلش نشسته نمیدونم. میدونم تو جوونی و حتما آرزوها داری برای خودت. منم به پسرم گفتم خیلی امیدوار نباش که اگه نه شنیدی اذیت نشی. حالا تصمیم با خودته. اگر مایل بودی که اجازه بدی تماسی با خانواده داشته باشیم.
منم گفتم: "ممنون از نظر لطفتون. من نیاز دارم واقعا فکر کنم. اگر اجازه بدید بعد از امتحانات پایان ترمم که کمی فراغت ذهنم بیشتر باشه، بتونم بهتر فکر کنم ممنون میشم."
اونم گفت :" هر موقع خودت راحت بودی دخترم."
چقدرم که جون دلم من درس میخونم و حواسم جمع درسه!!!
دیروز یه لحظه نگاش کردم و تو دلم گفتم اصلا من میتونم با این آدم اونقدر صمیمیت حس کنم که مثلا بخوام زمانی به شوخی بزنم پس گردنش؟ یهو ترس افتاد تو دلم. انگار یک حریم سنگین احترام نسبت بهش حس میکنم. نمیدونم چون به نظرم شخصیت بزرگیه این حسو دارم یا چون سنش بیشتره یا چون واقعا هنوز حرف نزده ایم؟
تقریبا میتونم بگم مطمئن هستم که به من علاقه داره و نیت سو استفاده نداره. از طرفی میدونم خودم نسبتا قدرت پذیرش دیگران و تمرکز روی نقاط مثبتشون رو دارم. و ممکنه بتونم با وضعیت خودمو وفق بدم. فکر هم نمیکنم با من بدرفتار باشه. تو نگاهش یک دوست داشتن و آرامش بود. شبیه نگاه هایی که برادرام به خانمهاشون دارن. که راستش منم از این نوع نگاهش احساس خوشایند ملایمی داشتم. منظورم اینه که در کل سیگنال منفی ای دریافت نکردم و نکته منفی و نگران کننده ای ندیدم.
فقط یه نگرانی عجیب پیدا کرده ام. اونم اینکه اصلا چجوری به خانوادم بگم و عکس العملشون چه خواهد بود؟
و اینکه مثل این عقده ای هایی که اصلا از عمرشون استفاده نکردن و جوونی نکردن و رهایی و شور و نشاط آزادانه رو تجربه نکرده اند، یه غمی که اگر ازدواج کنم حس پیری بهم دست میده و به فنا رفتن عمرم، پیدا کرده ام. شاید چون تا به حال انگار منتظر کسی بودم که پیداش بشه تازه برم با اون خوش بگذرونم!!! بعد حالا ترس این برم داشته که او شاید دیگه توی سنی نباشه که دلش جوونی کردن بخواد و اون شور و هیجان هایی که من احمقانه خودمو ازش محروم کردم تا به حال، او دلش نخواد و حوصلشو نداشته باشه!!!
با وجود اینکه حسم میگه ادمی نیست که اذیتم کنه و دوستم داره و مواظبم خواهد بود و خیلی هم اهل ابراز عواطف هست و اون رمانتیک بودنی که من همیشه دلم میخواسته احتمالا داره، و همینطور اون شخصیت و متانت و سطح فکری که دلم میخواسته طرف مقابلم داشته باشه. ولی فکر اون شور و هیجانهایی که تا به حال خاک کرده بوده ام و از این به بعد هم نکنه همون زیر خاک بمونه، به وحشتم انداخته!!!
اون خود خفته ی تجربه نشده ام داره الارم میده بهم!! به نظرتون لازمه به این الارم توی تصمیم گیریم اهمیت بدم؟
و یه چیز دیگه! نمیدونم چرا اون حس اضطراب خیلی شدیدی که نسبت به موارد دیگه داشتم که باعث میشد خیلی با دقت و حساس بررسی کنم و بخوام مو رو از ماست بکشم بیرونو دنبال تحلیل ریز به ریز رفتارها و حرفهاشون باشم و ...، نسبت به این مورد ندارم! شایدم دیگه خسته شده ام از خیلی جدی و حساس بررسی کردن و دل و دماغ بررسی ندارم چندان!! ششاید هم چون هنوز خانوادم مطلع نیستن و خیلی جدی نشده جریان.
من خیلی دارم سعی میکنم منطقی بررسی کنم. ولی نمیدونم چرا منطق من فقط احساساتم رو بررسی میکنه !
من چند تا تاپیک در مورد اختلاف سنی خوندم. ولی نکته ی پایه ای دستگیرم نشد. فقط توی یکی که دختر 32 ساله بود و پسر 45 ساله، مدیر همدردی گفته بودن که با اینکه اختلاف سنی زیاده ولی هر دو در یک دوره سنی قرار دارند.
کسی میدونه این دوره های سنی چجوری دسته بندی میشن؟ الان من 32 ایشون 48، آیا توی یه دوره سنی هستیم؟ البته من اصلا روحیاتم و رفتارم مثل هم سن و سالهام پخته و خانومانه نیست. خودم فکر میکنم بیشتر مثل 20 ساله ها بچگونه هست رفتارم. گرچه شاید تو محیط کار و دانشگاه کمی جدیتر به نظر بیام.
در کل با این اختلاف سنی ممکنه چه مشکلاتی پیش بیاد که بهشون دقت کنم؟
-
سلام
خودتو اذیت نکن اجازه بده بیان اگر شرایط اولیه وتوافق اولیه خانواده ها پیش اومد مرحله بعد مشاوره برید وبخواید که تست شخصیت بدید وسنخیت شخصیتیتون را بررسی کنید ودغدغه ها وتریدهایت را با مشاور مطرح کن وبخواه که در ایشون بررسی کنه که آیا دغدغه ها وتردیدهایت بجا هستند یا خیر؟
-
سلام.
قصدش ازدواج هست. ولی علاقه اش علاقه. ی سالمی نیست.
احساس میکنم به طور مریض واری میخواد منو در حصار کنه!
خدا رو شکر زود متوجه شدم.
تمام شد.
-
سلام.
ممنونم از فرشته مهربان و سایر دوستان.
من ازش میترسم. خیلی زیادی ابراز علاقه های شاعرانه میکنه. حس میکنم یک گسست بزرگ با زندگی واقعی پیدا میکنم و این منو میترسونه.
از اون روز که اومدن، منو کشته، یک سره پیام میده، شعر میفرسته، خیلی رویایی حرف میزنه. من اغلب جواب نمیدم و ازش خواستم لطفا تماسی نداشته باشیم تا من فکر کنم ولی بی فایده است. چند روز پیش من جواب پیامهاش رو چون نمیدادم، اصلا یهو لحن پیامهاش عوض شد و خیلی شاکی بود و عصبانی.
احساس میکنم اگر بخواد توقع عاطفیش اینقدر زیاد باشه و نخواد بفهمه آقا منم زندگی دارم، درس دارم، امتحان دارم، حریم دارم، وقت خواسته ام و...، من احساس زندانی بودن میکنم!
اون هم در شرایطی که من هنوز نتونستم در مورد این اختلاف سنی با خودم کامل کنار بیام و هنوز حتی آمادگی پیدا کنم که با خانوادم مطرحش کنم!
بهش گفتم ممنون میشم اجازه بدید من فعلا تمرکزم روی درس باشه و سر فرصت بتونم فکر کنم و منطقی فکر کنم. جواب میده : پس من چی؟ پس من که طاقت دوریتو ندارم چی؟
یعنیا، خل کرده منو. به خدا از کار و زندگی افتادم. یک ماهه درس نتونستم بخونم. همه درسام جمع شده رو هم و امتحانای پایان ترم شروع شده.
من همیشه دلم میخواسته طرف مقابلم ادم با احساس و اهل ابراز احساسات باشه، ولی نه اینجور که حس کنم داره خفه ام میکنه یا میخواد محدودم کنه فقط در خواسته های خودش.
به نظرتون چی کار کنم؟ چه عکس العملی نشون بدم؟ اصلا با یه ادمی که اینقدر احساساتی برخورد میکنه، چجوری جریان رو منطقی پیش ببرم؟
اینقدر ابراز علاقه میکنه، که من احساس عذاب وجدان بهم دست میده وقتی جواب نمیدم یا رسمی جواب میدم.
یه جوری شده خودمم وقتی چند ساعت ازش خبری نشه، یهو دلم میگیره و ناخودآگاه منتظرشم. و وحشت برم میداره نکنه نتونم درست فکر کنم؟ نکنه منطقم از کار افتاده؟
به نظرتون چه برخوردی کنم؟ چی بهش بگم؟
- - - Updated - - -
اون روز که عصبانی شده بود، گفتم توقع داشتم شما به خواسته من احترام بذارید و بهم فرصت بدید و اگر میخواد اوضاع اینطور پیش بره، من ادامش رو منطقی نمیبینم.
اونم اولش گفت باشه، اذیتت نمیکنم، حتما دلت شوهر جوون میخواد.
ولی بعدش باز شروع کرد به بی قراری.