اون موقع اصلا دوست نداشتم هیچ انسانی رو ببینم، خلوتم رو به هم زدن، یک قدمی من بودن نمی شد حذفشون کنم
:72:
نمایش نسخه قابل چاپ
اون موقع اصلا دوست نداشتم هیچ انسانی رو ببینم، خلوتم رو به هم زدن، یک قدمی من بودن نمی شد حذفشون کنم
:72:
وقتی پام به این زمین خاکی رسید، دستهام پر بود از برگهای سبز، داشتم شکوفه میزدم که لبخند باغبان را دیدم، وای که چه احساسی بود وقتی که اولین قناری روی شاخه هایم نشست، دنبال جایی امن برای آشیانه ساختن بود، یادم نمی رود که چقدر سعی کردم روی شاخه هایم نگه اش دارم، اما نماند، فکر کنم آن دورتر صدای اره امیدش را گرفته بود...
صدای اره! سکوت شکسته ترمیشد و صدا نزدیک تر، داشتم میوه می دادم که اره آهنی زیر گوشم شروع به زمزمه کرد، من خشک نبودم، فریاد میزدم که من هنوز شکوفه در گیسو دارم.. اما آنقدر صدای اره زیاد بود که کسی صدایم را نشنید...
حالا من همه جا هستم و هیچ جا نیستم! بدون اینکه لذت ایستاده بودن را بچشم! راستی همان قناری را دیدم، کنار من بود، اما دورش را میله های عمودی گرفته بودند! فکر کنم مرا شناخت چون همیشه تا چشمش به من می افتد از روز دیدارمان می خواند و من به این می خندم که عاقبت در کنار هم هستیم اما نه دیگر من می توانم شکوفه کنم و نه او پرواز!
حالا دل ما هوای جنگل کرده، هوای پریدن برای او، هوای ریشه دواندن برای من...
:72:
shad عزیز متن خیلی قشنگی بود.
همیشه قصه صدا تمومه با حرف سکوت.....
من یه پیشنهاد دارم برای دوستانی که دلشون هوای طبیعت بکر و آرا م رو کرده..یک موسیقی آرام پیدا کن.من {ROCKY MOUNTAIN SUITS -Dan Gibson}رو پیشنهاد میکنم.موسیقی که همراه با صدای طبیعت باشه.بعد یه اتاق خلوت و کم رفت و آمد رو توی خونه انتخاب کن.آگه تونستی چند تا شمع معطر هم روشن کن.چشمهات رو ببند و خودت رو در قلب همون طبیعتی که دوست داری تصور کن.امتحانش هم بی خطره هم بی ضرر.بعضی وقتها اون چیزی که دلمون میخواد فقط تو ذهنمون اونقدر قشنگ و رویاییه و ممکنه هیچوقت در دنیای واقعی پیداش نکنیم
البته من آرزو میکنم که همه به آرزوهاشون برسن و مطمئنم که رسیدن به آرزوهامون دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره..
ممنون کیوان عزیز.
:72:
ناهید عزیز، :72: کار من ازاین حرفا گذشته، من میخوام یه مدت نه تنها از انسانها که از مصنوعات دست اونها هم راحت باشم، یعنی دوست دارم جایی باشم که حتی اگه مرگ هم به سراغم بیاد مطمئن باشم هیچ انسانی نیست که بخواد منو نجات بده
کاملا درکت میکنم .یعنی از ته دل میفهمم چی میگی .راستش با این حرف تو و کیوان که گفتید این یک نیازه موافق نیستم.به نظر من این یک تحوله مثل بلوغ, دوره ای که برای آدم پیش میاد تا احساسات جدید رو تجربه کنه البته این نوع تحولات برای آدمهای بزرگ با روح لطیف و پاک پیش میاد و یا شاید برای همه پیش میاد ولی فقط اینجور افراد هستند که درکش میکنن بهش بها میدن و دربارش صحبت میکنن. البته من مطمئنم به زودی یک صفحه جدید توی زندگیت ورق میخوره که نظرت رو برمیگردونه واحساس میکنی که چقدر دلت میخواد با آدمها باشی وحتی به اونهایی که نمیشناسیشون نزدیکتر بشی .
خلاصه ما تا وقتی که اون جای خلوت و رویایی رو پیدا کنی و یا اینکه برگ جدید زندگیت ورق بخوره, از این احساسات پاک که در قالب نوشته های قشنگ جلوه میکنه استفاده میکنیم.
اتفاقا من هم منتظر همون تغییرم، الان دقیقا 1 سال و نیمه که این فشار روم بیشترشده و چهار سالی هست که به فکر جنگل بودم! اما این چندوقته بدجور به انتهای ظرفیتم رسیدم....
ناهید عزیز از لطفت ممنونم، امیدوارم این ورق در زندگی همه بخوره و همه ازش راضی باشیم
:72:
شاد عزيزم سلام....
نوشتنت و احساست بي نظيره ..... كاملا حس تو برام آشناست.... بارها ديوانه وار آرزوي همچين جايي و تنهايي مطلق رو داشتم و يه بار احساسش كردم.... من دوره كاردانيمو نيشابور گذروندم اون وقتا خيلي بي پرواتر بدنبال خواسته هام بودم....
يه غروب يا اول شب بود... با دو تا از دوستام رفتيم آرامگاه خيام.... هوا خيلي سرد بود و برف خيلي زيبايي ميباريد...
اونا بيرون در دنبال گردنبند گمشده يكيشون مشغول گشتن بودن و من تنها رفتم تو.... اولين و آخرين باري بود كه اونجا رو اينطور رويايي ديدم.... برف همه جا رو پوشونده بود... درختها بي نهايت زيبا و هيچكس هيچكس جز من توي كل اون مجموعه نبود.... حتي نگهبان مجموعه هم نبود.... انگار همه يكدفعه نيست شده بودن .... احساس كردم اولين و آخرين باريه كه اونجا رو اينقدر دلپذير ميبينم شروع كردم به دويدن سرمو بالا نگه داشتم تا برف صورتمو بپوشونه دستامو باز كردم و حتي فرياد كشيدم باور كن لذتي كه تو اون سرما از تنها بودن حس كردم باور نكردني بود...
اينقدر سكوت عظيم بود كه صداي نشستن برف رو ميشنيدم.... حدود نيم ساعت اونجا بودم و اگه دوستام نمي يومدن تو شايد همونجا با كمال ميل آدم برفي ميشدم.... واي نميدوني چقدر درختها زيبا شده بودند و من انگار از دستاي خدا هديه ميگرفتم كه اينقدر ذوق زده شده بودم ....
بهرحال عزيزم اميدوارم به اون آرامش دروني واقعي كه دنبالشي برسي....:203:
شاد عزيزم منم هوايي كردي.....
شیرین جان عزیزم، ممنون، امیدوارم شما هم به آرامش درونی برسید...
اگه هوایی شدی دوباره برو، خیلی خوبه که اگه هوایی هم باشه، هوای خلوت با خدا و خودمون باشه...
:72:
کجای فضا گم شدی که حتی نگاهمان نمی کنی، یعنی انقدر از آدمها بیزار شده بودی؟ راستی بوی درختها را حس می کنی، بوی خاک خیس، بوی همانچه را که دوست داشتی و در آرزویش بودی. راستی کجای زمینی؟ خیلی دلمان گرفته، تو در جنگلی و ما در کویر! تشنه لبخندهای پاک و خالص ات، تشنه احساس ناب ات، تشنه نگاه مهربانت. هیچ گاه انقدر بی رحم ندیده بودمت، هق هق مادرت را می شنیدی و فریادهای پدرت، نگاه میخکوب همسرت، اما چرا هیچ عکس العملی نشان نمیدی، چرا هیچ کاری نمی کنی، چرا؟؟؟؟؟