-
خب،
بذارید بگم،
من جواب سوالایی مثل ایرادات شوهرم و.. رو ندادم چون بنظرم هیچ کش کامل نیست، من هرچی هم گفتم حرفم این نبود که ازونا شاکی هستم، فقط گفتم چندین ساله نتونستیم کنا بیایم
از کجا میدونید ترکی بلد نیستم، من حتی میتونم حرف بزنم، من دوستای ترک دارم، غذاهاشون رو هم همیشه همونجوری برا شوهرم پختم در حد توانم ازشون یاد گرفتم هرچند همیشه یه عیبی میذارن، با تموم خانوادش خوبم،
درسته، اونم یه ادمه مثل بقیه، منم اولش خیلی خیلی مایه گذاشتم، ولی وسطاش کم اوردم، من الان محل کارم شهر خودمه، دانشگاهمم شهر خودم.
از کجا میدونید مشاوره نرفتم، من 5-6 تا مشاوره مختلف رفتم، با ادمای با تجربه صحبت کردم،
از طرفی، من هیچوقت منظورم این نیست که اونا بد هستن، منتهی هرکسی با هم کفو خودش، وگرنه، من همیشه، باهاشون خوب بودم، و هیچوقت بخاطر زبون و... مشکلی براشون پیش نیاوردم، و نبایدم اینکارو میکردم، همیشه شوخی خنده و باد گرفتم چیزای جدید، حتی اگه اونا فرهنگ و پوشش و خوراک ما رو حقیر میکردن،
بذارید ساده ترین مشاجره مونو این اواخر بگم
من خاستم برا افطار حلوا بپزم، شوهرم اومد گفتم بهش، گفت مگه بلدی، مگه وسایلشو داریم، هل میخاد، کره میخاد و... ، گفتم تلوزیون دیدم، یالا سر اینا که پختن وایسادم، سرچ کردم و... گفت از کی پرسیدی؟(دیگه ازینجا ب بعد با لحن بد) گفتم وسایلشم، هست، از کجا میدونی بلد نیستم، نباشمم یه بار میپزم یاد میگیرم، دیگه جوش اورده که اره بپز بعد بریزیم سطل اشغال، هرکار میخای بکن، و بعدم داد میزنه نق نزن و میره بیرون، منم تنهایی کلی حرص خوردم و به خودم چیز گفتم ک اصلا برگشتن من اشتبا بود، همیشه خودشونو غذاهاشونو از همه دنیا بهت میدونن، هیچکسم توهیچی قبول ندارن، دقیقا اخلاق مادرشون، من تو غذا پختن اعتمادبنفسم خیلی اومده پایین از بس چیز شنیدم،
مثلا ایشون تو دوران عقد ک خونه ما میموند، خیلی وقتا خیلی وقتا بخاطر همین قضیه غذا اینقد اینقد مادر منو اذیت میکرد، هر مهمونی جدا براش غذا درس میکردیم جون اگه غذا مرغ بود ایشون نمیخورد،
ما تو فرهنگمون ازین اخلاقا ندیدیم که مرد این شکلی باشه. حالا اینا مهم نیست، چون منی که اوایل کلی برای غذاهاشون به به چه چه میکردم و همه جا ازشون تعریف میکردم، الان دیگه کوچیکترین لذتی از غذاهاشون نمیبرم از بس که خستم کردن با این اخلاقا،
اومده بودن شهرمون برا خودشون مثلا پنیر اورده بودن که صبحونه بخورن، ما صبحونه چیزی میگرفتیم لب نمیزدن، شهر ما ک زندگی میکردیم، همش حرف این بود که تبریز اگه بودیم فلان نونو میگرفتم، تو مهمونیا همش قیافه، همش باید از اول تا اخر دورش میچرخیدم ک مبادا اذیت نشه، اون نوقع ترجیح میدادم تبریز بودیم ولی اینقد اعصاب خوردی نذاشتم، ولی اینجوری نه، بعد اینهمه دعوا، بعد یکسال متارکه، بعد این چیزا،
من نمیگم مشروی میخوره و اینها بده، دیگه اینقد به تزلزل رسیدم که میگم اصلا شاید اونجوری بودن درسته،
من میدیدم توی محرما، به هر دلیلی، مثلا توی عاشورا، حتی وقتی عقد هم نبودیم، سرشو میکوبوند این سمت اون سمت خون میومد، میدیدم کارایی میکنن که من اصلا نمیفهممش، اروم اروم ازشون دور شدم، همون جور که اون نتونست تو شهر ما دووم بیاره و قاط زد رسما و بخاطر دعواهامون و چیزایی ک پیش اومده بود ول کرد رفت خونمون رو، منم اونجا همونجوری میشم،
چون میبینم خیلی چیزا هست، مثلا میریم مهمونی رفتار مادرش جوریه که بعدش من همش عصبی هستم، کارایی ک ما ندیدیم، مثلا مدام در حال پچ پچ کردن با شوهرمه، جلو من صداش میکنه میرن تو اشپزخونه پچ پچ میکنن، توی تموم زیر و روی زندگی ما دخالت میکنه و خبر داره، وقتی متارکه بودیم زنگ زد مامانم هرچی از دهنش در میومد بار من کرد که این از اولش فلان بوده، در صورتی که خدا شاهده من گل سر سبدشون بودم از بس با همشون خوب بودم و احترام میذاشتم و همه کار که دختراشوتم نمیکردن میکردم، خیر سرم میگفتم دختر نداره سختی کشیدن همدمشون باشم.
اینقد خوب بودم باشون که حتی بعد اون دعواها الان برخورد تندی اونجا باهام ندارن
یکی دیگه از دعواها: مثلا یه پارچه گرون مادرش برام گرفته بود، مادرش هم یه مراسم مولودی داشت، شوهرم اومده خونه ، میگه از خیاط وقت کرفتم بریم اون پارچه رو برا مولودی مامان بدوزی، میگم نباید یه هماهمگی با من بکنی؟ من ادمم خب، شاید نخام اونو بدوزم، هیجی سر همین دعوای شدید کردیم، خب من اصلا اینجوری ندیدم، اینقد ادمو یه عروسک بگیرن دستشون و هرکار میگن باید انجام بدی، اینقد بد دعپا کردیم سر همین، تو ماشین شروع کرده خود زنی، هرچی میگم چرا داد میزنی اخه این مسیله اینقد مهمه؟ اینقد بد داذ میزنه که تا انگشتای پام تیر میکشه، میگه سرشکستگی برا من داره، باید اونو بدوزی، اصلا اون لباس عروسی بود نه برا مولودی،
تو همه چیز من نظر میدن و من شدم ی ادم بی هویت دست پا چلفتی چون خیلی خودشونو قبول دارن
ببینین، ادمای خوبی هستن ولی با یکی مثل خودشون، نه من. تازه من یه ادم ساده هستم که از تجمل بدم میاد، اینا ولی همش چشم هم چشمی
خدا می دونه چقد سر عقد و عروسیم اذیت شدم،
همشم لباس و... یه ذره ازون خرجا رو فکرشو نمیکردن که باید گذاشت توی زندگی،
اصلا تفکرمون با هم متفاوته،
ببینین من اینا رو نمیگفتم چون بعدش خودم ناراحت مبشم میگم خب اونا هم انسانن، و اینکه متفاوتیم دلیل نمبشه بگم فقط کار اونا اشتباس، نه، اصلا شاید مثلا کارای ما مثلا قناعت ما اشتباس،
فقط درک نمیکنیم همو.
-
سخنرانی های دکتر حبشی رو گوش کردم،
دکتر هلاکویی، دکتر فرهنگ
میدونین الان یه چیزی هست، فقط و فقط مشکل خودمون نبست، الان من یه مدتی بعد از اونهمه بچگی تو شهر دیگه، یکی دو سال هدفمند و سالم تو شهر خودم زندگی کرده بودم، بدون اینکه دیگه مطابق با جووی که توش بودم بی هدف زندگی کنم،
کار خوبی داشتم، شده بودم مدیر پروژه، (هنوزم هستم وقتی شهر خودم میام میرم سر کار و وقتی نیستم دورادور انجام میدم)، دانشگا ارشدم رو شروع کردم خوندن، هدفمند شده بودم، ازین کارای شبکه ای با بابام شروع کرده بودم، همایشای عبمی شرکت میکردم، اصرا دنیام تازه شده بود اونی که میخاستم، از اونهمه اختلاف و دعوا هم دور شده بودم،
بعد بازم بازم برای بار دوم اشتباه کردم و.برگشتم، و باز همون اختلافا، همون بحثا، همون زندگی، و باز منم که دارم حسرت تنها بودنم، حسرت دوریم، حسرت اینکه دوباره زندگیم بی هدف شد، منی که داشتم تدریس رو شروع میکردم،
پیش خودم فقط گفتم زندگیه و نباید راحت تمومش کنم، به فرصت دیگه به دوتامون بدم، ولی غافل ازینکه زیادی از خودم توقع داشتم، همه چیم باز بهم ریخت.
-
هیچکس دیگ جوابمو نداد...
من هرچقد هرچیزیو درست میکنم
در نهایت، نمیتونم کنار بیام با دور زندگی کردن
نمیتونم کنار بیام فکر کنم اینجوری باید بچه دار شم، مغزم دیگ خستست، من بچه بودم، نتونستم منطقی نگا کنم، الانم هرکار میکنم دیگ با اینجور زندگی نمیتونم کنار بیام، داغونم خیلی، خودمونم اخلاقامون بهم نخورد تو زندگی.
خستم. خیلی. ازینک نتونستم کنار بیام.
حتی دیگ انگیزه کار و درس هم ندارم.. انگیزه زندگی هم ندارم...
یکی میتونه ومیکشه اینجور زندگی کنه یکی نه.
من دیگه انگار رسیدم به اخرش.
-
چرا اینجا کسی کمک نمیکنه؟
ببینید. الان اروم ترم. میخام بگم چی شد سری قبل که ما دعوا کردیم و ...
شوهرم توی شهر ما یه مغازه زد با داداشم، اخلاقیاتش جوری بود که من خیلی باهاش مشکل داشتم توی جمع، توی برخورد با خانوادم، توی رفتاراش و... همشو اروم اروم سعی کردم یا درست کنم یا بی خیال شم. بعد شوهرم شروع کرد به مشروب درست کردن توی خونه، میرفتم اتاق بالا دیدم مشروب به در و دیوار پاشیده که داشته شراب دست میکرده، اینجا نتونست انکار از پس خودش بر بیاد، کار مغازه رو ورشکست شدن، من رو دوست داشت و داره، الان خیلی فرق کرده شرابط و چون توی شهر خودش هست خونمون، دیگه اعصابش راحته اون کارا رو نمیکنه، عروسی پسر داییم بود که مشروب خورده بود متوحه نبود. من هم که خیلی خیلی از اینکه مشروب میخوره اذیت میشم، همون شب رفتارای خوبی هم ازش توی جمع ندیدم. کلافه بودم و عصبانی. با ماشینش توی عروسی مدام ویراژ میداد. که یه ماشین از پشت سر محکم زد بهمون، منم داد زدم و با اینکه هزار بار گفته بودم اروم برو من میترسم، بازم دیوونه بازی در میاورد، بعدش داد زدم و بهش چیز گفتم که عین بچه ها این چه رفتاریه. هیچ وقت از رفتاراش راضی نبودم، همیشه از رفتاراش حلوی دیگران که داشت احساس پشیمونی میکردم، که ما به هم نمیخوریم، از نظر فکری فرهنگی، بعد از اون تصادف و دعوای شدید، دست گذاشت روی گلوم که خفه میشی یا خفت کنم، تموم تنم میلرزید، بدجور رفتیم تا خونه ، کتک خوردم ازش و از ماشین پرتم کرد بیرون،خیلی چیزا بهم گفت. اون روز واقعا من مقصر نبودم. فشار مالی یا هر چیزی بهش فشار اورد. من همون شب زنگ زدم بابام که منو زده من دیگه نمیتونم باهاش، راسش باباشم همینجور بوده اخلافیاتش. همش مامانشو کتک میزده با مامانش مشکل داشتن، گفتم خدایا این عین باباشه من دیگه نمیتونم نمیخام اینجوری زندگی کنم. و از خونه رفتم خونه بابام اونم چندین ماه ول کردن رفت. منم خیلی اشتباها این وسط داشتم خیلی. ولی الان. دیگه نمیتونم این زندگی رو جمع کنم هرچقدم خوب باشه. کاش میتونستم محکم باشم. من شرایط خوبی داشتم باید جدا میشدم... ولی نشدم از بس اومد بهم گفت اشتبا کردیم جبران میکنیم و ...
- - - Updated - - -
تموم این چیزای گذشته باعث شده الان من زندگی که شاید خیلیا میگن مشکلی نداره رو دگ نتونم. نتونم دیگه زندگی توی دوری رو تحمل کنم. چون دگ انگاری یکم سردم از زندگیمون. وگرنه شاید اگر این چیزا نشده بود. اینقد برام سخت نبود. الان هردومون پادرهواییم. من هی میگم باید بتونم طلاق بده ولی در عمل نمیتونم دیگه زندگی کنم این شکلی و باعث ارامش و شادی همسرم بشم. و خودمم راضی باشم از زندگی.