نوشته اصلی توسط
abi.bikaran
من برم روستا چیکار کنم؟ این همه خیر سرم درس خوندم برم بچپم تو روستا؟
برادرم 4تا بچه کوچیک داره وخیلی شیطونن من برم اعصاب بچه های اون ندارم همش حس سرباری میکنم دوست ندارم زنش طعنه بزنه که مادر شوهر وخواهر شوهرش مزاحم و سربار زندگیش هستن که چند بار هم این گفته
تو خونه ای که حریم شخصی نداری حتی یه وجب جا نباشه که متعلق به خودت باشه وهر وقت بخوای تنها باشی بری داخلش بشینی وکسی بهت کاری نداشته باشه پولی که میخوام بدم تو روستا خونه بسازم میام تو شهر خونه میگیرم که امکانت برای کارم دم دستم باشه.
دلیل اینکه میخوام مستقل باشم این نیست که با همه خانواده مشکلی دارم ولی خوب از بچگی فقط من با مادرم میونه خوبی ندارم واین رابطه هم هیچ وقت درست بشو نیست هر چی از مادرم دور باشم به نفع هر دوی ماست چون هر چی سختی میکشم و مشکل روحی دارم همش مقصر مادرم میدونم.
الان به این چندر قاز پس انداز که دارم وبا کمی قرض میخوام خونه بگیرم تو شهر بشینم یه جای اروم بی دردسر کار انجام بدم کار هنری هم احتیاج به ارامش داره جای اروم میخواد که تمرکز کنی .الان که من میخوام خونه بگیرم تو شهر برادرم هم گفته میخواد بیاد شهر به خاطر بچه هاش میگه نباید خونه جدا بگیری اخه اونا نمیدونن من دارم از چی فرار میکنم اینا دست از سرم بر نمیدارن رفتارشون خیلی رواعصاب فکر میکنن من دختر بچه 15 سالم که میخوان همش تو زندگیم و کارهایی که انجام میدم دخالت کنن. همش میکوبن تو سرم تو که نه کار داری نه ازدواج کردی چرا میخوای خونه بگیری فردا کی خرجت میده اجاره خونت میده میگم بابا خودم کار میکنم میفروشم خرجم در میارم بلاخره بیکار نمیمونم.
میخوای مستقل بشی باید هی جواب پس بدی میخوای بری باهاشون زندگی کنی باز همش سرکوفتت میزنن که این همه درس خوندی به هیج جا نرسیدی ببین دختر فلانی ببین پسر فلانی ماهی چقدر حقوق داره وووووووووووو....... با این طعنه هاشون ادم بد جور میچزونن داغون میکنن
اخه تو سن وسال من و این همه مشکلات همجوره به جای اینکه باری از رو دوشم بردارن همش اعصابم بهم میریزن به خدا زندگیم همش شده استرس اضطراب همش تپش قلب دارم شبا به سختی خوابم میبره از بس فکر وخیال همجوره میاد سراغم
میگی مسیر غلط رفتی واقعا کجا اشتباه کردم؟ اصلا مسیر درست چی بود تو زندگی که من ندیدم؟