نوشته اصلی توسط
zzzz
میفهمم چی میگی درکت میکنم منم مثل توبودم تایپیکموبخون بهت کمک میکنه
اگه میتونی برو سرکار خیلی روحیتوعوض میکنه معجزه میکنه منم هرموقع میرسم خونه غصهامیاد توبدنم الکی اضافه کار وامیسم دیرتر برسم خونه بخوابم
زین گرفتاری خودتونجات بده تواین دوسالی که من به این پسرفکرکردم هیچی حاصلم نشد فقط زجرمیکشیدم حتی خداهم نخواست بااینکه هروز بیشتراز قبل پیشرفت تحصیلی وکاری داشتم اما بازم پشیمونم وافسوس میخورم بهترین روزامو با غموناراحتی عوض کردم من هوش هیجانیم پایین بودنتونستم بااین مساله کنار بیام اما تو خودتوزندگیتوایندتو نجات بده
میدونم سخته خیلی سخت گفتنش اسونه اما تمام لحضات سختتوتجربه کردم کسیکه نمیخواد توقلبش نیستیم تو دلش نیستیم فکرش باکسی دیگه هس خودمونوبکشیم بهش نمیرسیم من هرکاری بگی واس اون پسرکردم البته بجز رابطه ج س
باگوشی دوستم باهاش حرف زدم نخواس
دوستموفرستادم رفت باهاش قرارگذاش تااز دور ببینمش بفهمه دارم دق میکنم نخواس
کسیو واسطه قرار دادم نخواس
خداو اهل بیتشو واسطه قرار دادم نخواس
نذرونیاز کردم نخواس
براش بهترین سازمان دولتی تویه مرکزتحقیقات باحقوق عالی استخدام شدم نخواست
رفتم دکترا نخواس
حتی بهش بیمحل شدم چن ماه کارنداشتم دلش تنگ شد اما فقط یروز باهام حرف زدبعد دوباره کات کرد ورفت
انقدتوذهنم بود تومترودیدمش به روخودش نیورد
من از حرفا و تجربیات دیگران استفاده نکردم بخاطروابستگی شدید همرو امتحان کردم تا ب خودم ثابت شه