نوشته اصلی توسط
morteza2487
سلام سه روز مسافرت بودیم! خیلی خوش گذشت!
توی راه که بودیم به مامان علیرضا اس دادم: ممنونم که اجازه دادی علیرضا با من بیاد ... ������
( روزی که گفتم دادگاه نمیام و میخوام زندگی کنم، تصمیم داشتم سه نفری بریم شمال ولی حسرتش به دلم موند)
خیلی دوست داشتم تو تعطیلات با علیرضا مسافرت مردونه بریم و در درجه اول رضایت تو واسم مهم بود!
البته خیلی بیشتر دوست داشتم که سه تایی ������ با هم میرفتیم تا علیرضا همزمان کنار جفتمون باشه و ایکاش ������خداهمزمان با لیاقتش، این فرصت رو دوباره به جفتمون بده تا سایه جفتمون بالا سر پسرمون باشه.
مواظبش هستم ... تو هم مواظب خودت باش و سعی کن تنها نمونی! "
جوابی نیومد.
فرداش راه افتادیم!
نزدیک مقصد که بودیم اس دادم " سلام عزیز،! از اینجا به بعد آنتن ندار،، اگر کاری داشتی با اون یکی خطم در تماس باش! "
جواب اومد " من رو اینجوری خطاب نکن ...! ( یه حس خوبی به این جوابهای سر بالا و مدافعیش دار،، یجورایی خوشحالم که لااقل یه حسی بهم داره و مثل قبل بی تفاوت نیست! )
روز ی قطع کرد بهش اس دادم " بچه ها میگن علیرضا رو نگهدار باهم بریم پارک! ولی اگه سختت میشه بیارمش، پارک نمیریم!
سریع جواب داد " نه! بذار بهش خوش بگذره! علیرضا برام مهمتر از خودمه! .
امروز ظهر که علیرضا رو بردم نمیرفت خونه و همش بغلم میکرد میگفت بابا! میخوام پیش خودت بمونم، میرم پیش مامان، دلم برات تنگ میشه! .
همیشه بعد از برگردوندنش تا چند ساعت اعصابم بهم ریخته س و حالم خرابه! ولی فعلا کاری از دستم برنمیاد .
من دیگه کاری به کار مامان علیرضا ندارم، عکس العمل خاصی هم در برابر کاراش و حرفاش نشون نمیدم! فقط هر وقت به هم میرسیم یه نگاه کوتاه مهربون و قیافه ناراحت و دلتنگ و سلام و خداحافظ!!
!