آبی جان،
حرف برای نوشتن زیاده (درخصوص مطالبی که در جوابم نوشته بودی)، اما انگار الان دلت گرفته...
حوصله ی مسئله حل کردن داری؟
میخوای یکماه یا دوماه دیگه این مشکل با مادرت حل شده باشه؟
یا ترجیح میدی مشکل سرجاش باشه؟
منو حساب نکردی؟
من حاضرم راه حلی که دادم رو تضمین کنم... به شرایط و حالت هم توجه کردم، اما همونطور که گفتم حتی محبت ظاهری هم اثرگذاره.
به جای اینکه بهش اثبات کنی تو مقصر نیستی، بهش بگو:
"مامانی من خیلی از اینکه ازدواج نکردم ناراحتم... ای کاش همون سالها به جای اینکه اونقدر برای دانشگاه پافشاری کنم، ازدواج می کردم."
تا اینجاش که میدونم حرف دلته. بقیش رو میتونی اینجوری ادامه بدی:
"اگه ازدواج کرده بودم، حالا اینقدر شما بخاطر من ناراحت نمی شدید. اینقدر غصه منو نمیخوردی. ای کاش حداقل یه کار ثابت داشتم که اینقدر استرس آینده رو نداشته باشم، شما هم خیالتون از جانب من راحت بود... خیلی ناراحتم..."
بغلش کن، تو بغلش گریه کن. میدونم تو پست قبلیت گفتی بهش نزدیک نیستی، اما امتحان کن. امتحان کن، تا بفهمی آغوشش چه حسی داره.
با این حرفا، دوتا کار کردی:
1. باهاش (و با خودت) یه ارتباط صریح و صادقانه برقرار کردی. احساست رو گفتی. غصه هات رو گفتی.
تاپیک "چگونه منفعل نباشیم" رو که یادته. یکی از رسالت های ما اینه که به تازه وارد ها معرفیش کنیم. وقتی هم یکی معرفی می کنه، بقیه با تشکر کردن از پستش دینمون رو ادا می کنیم. اما نمیدونم چند نفرمون اجراییش کردیم؟
اکثرمون از فقدان "صمیمیت" نالان و گریان هستیم. اما نمی خوایم یه زحمتی به خودمون بدیم و با خونوادمون "ارتباط" برقرار کنیم.
تابستون حال من خیلی بد بود. اون حال، همه ی دردهامو زنده کرده بود، از جمله عصبانیت. کافی بود یکی اسمم رو صدا کنه که تشنج بگیرم!
یه روز پدر یه چیزی گفت که من فیوز پروندم... صبح زود بود، مامان هم از خواب پرید و سعی می کرد بفهمه جریان چیه؟ ولی من خودم هم نمی فهمیدم جریان چیه... فقط می فهمیدم که باید دعوا کنم!
خلاصه وقتی خواستم برم، یه دفعه بی هیچ فکری (هیچ فکری، چون اون موقع قدرت تشخیصم رو از دست داده بودم) برگشتم بغلش کردم، گفتم: پدر من بخاطر این رفتارم خیلی شرمنده ی شما و مامان هستم.
حرفا یادم نمیاد. اما دو نفری اونقدر از خوبی ها و شخصیتم گفتن که نزدیک بود باورم بشه آدم خوبی هستم!
بعد از اون هربار که من یه دفعه عصبانی می شم، هردوشون طوری برخورد می کنن انگار که مثلا عطسه کرده باشم..
رفتارشون خیلی باعث حیرتم شد. فکر نمی کردم تا این حد بتونن درک کنن. و بتونن تشخیص بدن که چه رفتاری مناسب حال منه. با وجود اینکه پدرم خودش آدم عصبانی ایه.
آبی باور کن علت خیلی از نارضایتی هایی که از اطرافیانمون داریم اینه که (الف) باهاشون ارتباط صریح و صادقانه برقرار نمی کنیم، (ب) بهشون فرصت نمیدیم که بهمون کمک کنن.
تو تا حالا چند بار صادقانه با مادرت درد دل کردی و از غصه هات گفتی؟ چندبار بهش فرصت دادی بهت دلداری بده؟
2. آدم های سرزنشگر، همیشه دنبال مقصر میگردن. وقتی مقصر پیدا میشه، تازه می شینن فکر می کنن که حالا باید چیکار کرد؟
ذهن مادرت رو آزاد کن. بهش بگو که مقصری، بهش فرصت بده که از دخترش حمایت کنه.
همون روزیکه عصبانی شدم، مادرم گفت: ببین من تو رو به دنیا آوردم، من میدونم تو وقتی به دنیا اومدی اینطوری نبودی... تو از زندگی با ما اینطوری شدی. پس خودت رو بخاطر اینکه به ما عصبانی شدی، سرزنش نکن.
اون حرفش ذهن من رو آزاد کرد...
تو هم ذهن مادرت رو آزاد کن... بذار از "گذشته" بیاد بیرون و با "حال" مواجه بشه.
================================================== ============
آقای خاله قزی از لطفی که داشتید متشکرم. خوشحالم باعث شد حس بهتری به خودتون داشته باشید.
بعضی وقتا که میایم به خانوم های همدردی میگیم همینطور یک طرفه به شوهرت محبت کن، من کاملا درک می کنم که اینکار چقــــدر میتونه سخت باشه. و از عهده ی هرکسی برنمیاد.
اما باور کنید وقتی طرف پدر یا مادرمون باشه، اصلا سخت نیست. حتی محبت الکی، حتی دروغی، جواب میده. یه دفعه حالشون رو صدوهشتاد درجه می چرخونه. رفتار هم که متاثر از "حال" ه. برای همین یه دفعه رفتارشون هم تغییر می کنه.
ما در همدیگه ریشه داریم. حتی وقتیکه از همدیگه متنفر هستیم، ارتباط عصبی و روانیمون قطع نمی شه.
یک کلمه یا رفتار محبت آمیز روحشون رو شفاف می کنه. زودی باورش می کنن. پر از نور و مهربونی می شن، دست خودشون هم نیست، اعصاب و روانشون، با بچه هاشون پیوند داره.
======================================
آبی جان، بازم مطالبی در مورد پستت هست. در مورد کار، در مورد محبت به خودت.
اما همینها رو هم فکر کنم زیادی نوشتم. بهتره صبر کنیم حالت بهتر بشه.
مراقب خودت باش. :72: