-
به علت انحراف از روند داستان و تغییر یافتن آن
لطفاً دوستان بدون اعتراض به یکدیگر و بدون توضیحات ادامه داده و هرکس سه سطر بیشتر ننویسد ضمناً هیچ تاپیکی در همدردی خلاف قوانین و استراتژی همدردی پذیرفته نیست لذا دقت داشته باشید که محتوای این داستان خلاف قوانین نباید باشد.
این پست متعاقباً حذف خواهد شد
-
سیگار نیمه خاموش توی زیر سیگاری هنوز دود میکرد . روی مبل ولو شدم . خسته بودم . بی حال و بی حوصله . دلم میخواست بخوابم و اینبار یه خواب خوب ببینم . هنوز چشمهام گرم نشده بود که باز زنگ موبایل . صفحه موبایل رو نگاه کردم نوشته بود مامان . الو پسر تو معلومه کجایی . پس کی میخوای ادم شی . نمیگی مادر بیچاره ام مرده یا زنده ست . اخه کی میخوای مسئولیت رو یاد بگیری .؟ شما درست میگید مامان جون این روزا یه کم سرم شلوغه .
-
مادرم ادامه داد حال پدرت خوب نیست، فردا باید عمل بشه خواسته قبل از عمل تو روببینه، می خواد وصیت کنه،
دنیا رو سرم خراب شد، باید خودمو برسونم شهرستان از مادر خداحافظی کردم و..
-
پسرم؟؟!!
مامانم؟؟!!
بابام ؟؟!!
وقتی تلفن رو قطع کردم یک لحظه به خودم اومدم ، من که پسر نیستم ، به جان خودم روی سرم هنوز داغی بیگودی هایی که توی صفحه قبل روی سرم بسته بودم رو حس میکردم ، کاملا مطمئن بودم که دخترم ، با این وجود بازم به خودم شک کردم ، رفتم روبروی اینه باز هم مطمئن تر بشم ، بابا !! به جان خودم من دخترم ، درسته چند لاخ سیبیل بور پشت لبم بود ، ولی دخترم ... پس چرا مامانم بهم گفت پسرم!! اقا صبر کن ببینم ، من که اصلا مامان بابا هم ندارم که مامانه بخواد بهم زنگ بزنه که بگم بابام داره میمیره... از همون بچگی اصلا مامان بابا نداشتم ، حیف نمیتونم بیشتر از سه خط بنویسم وگرنه داستان مامان بابام رو هم تعریف میکردم ... پس این خانمه کی بود ؟؟ من کیم ، اینجا کجاست ؟ کی منو اورده اینجا....
-
همینجوری سردرگم شده بودم دهنم خشک شده بود از هیجان، احساس میکردم دچار اختلال شخصیت شدم، همینجور رو مبل مات ومبهوت نشسته بودم که نفهمیدیم کی خوابم بردکه ناگهان باصدای یه خانم فرم سفید پوش بیدار شدم کی هی صدا میکرد آقا بلند شو وقت داروهاته بلند شو دارو تو بخور، تاکه چشماشو باز کردم دیدم رویه تخت تو بیمارستانم!!! واااااااااای من اینجا چیکار میکنم؟؟؟ کی اومدم اینجا؟؟؟ من چمه؟؟ کی منو آورده اینجا؟؟مغزم هنگ کرد هرچی هم از اون خانمه پرسیدم جریان چیه هیچی نگفت ورفت....
-
بلافاصله بعد که اون خانومه رفت بیرون یه پیرمرد سفید پوش وارد شد.به نظر میومد دکتر باشه.بهم گفت:بچه جون خیلی سر و صدا نکن.تو با یه موتور تصادف کرده بودی و داشتی می مردی؛ اما ما نجاتت دادیم.در عوضش تو باید یه کاری برای ما بکنی.
-چه کاری؟
-اینکه بذاری یه سری آزمایشات که مربوط میشه به اخلاق و شخصیت رو تو انجام بدیم!
-یعنی از این به بعد من یه آدم دیگه ای میشم؟
-
بقدری شرایط روحی و جسمی بدی داشتم که بدون اینکه حتی لحظه ای به پیشنهاد دکتر فکر کنم ، بدون درنگ پیشنهادش رو قبول کردم ، ازمایش که سهل بود ، حاضرم بودم حتی اجازه بدم پیوند بین ابروهام رو هم دکترها بردارن و از ابهت و مردانگی بیفتم، ولی از این شرایط بد خارج بشم… http://www.hamdardi.net/images/smilies/biggrin.gifخیلی مسکن و مورفین بهم تزریق کرده بودن ، طوری که چشمهام همه جا رو تار میدید ، اول فکر میکردم توی بیمارستان هستم ولی خیلی هم شبیه بیمارستان نبود ، محیط یک دست سفید و کاملا اروم ، نرده های اهنی پشت پنجره و قفلی که موقع خروج از اتاق ، یکی از پرسنل از اونطرف در باز کرد شکم رو به یقین تبدیل کرد که من توی بیمارستان نیستم….
از اتاق که خارج شدم وارد یک دالان سرد و تاریک و طولانی و یکدست سبز رنگ شدم ، از انتهای سالن یک نور روشن زرد رنگ به چشمم میخورد ، مهتابی های روی سقف هم مثل فیلمهای ترسناکی که توی دوران دبیرستان میدیدم ، یکی در میون خاموش و روشن میشد و یک صدای نویز مخوف هم تولید میکردن … بقدری چشمهام تار بود که فقط تونستم شماره اتاقم رو تشخیص بدم …" اتاق 219" … همینطور که دو نفر زیر بغلهام رو گرفته بودند و به حالت کشان کشان ، منو به سمت ازمایشگاه میبردن ، از اتاق شماره 215 ، یک صدای ناله همراه با سوزی میومد که مدام فریاد میزد " شهناز… شهناز…" از پزشک همراهم پرسیدم ، اقای دکتر جریان چیه ، چرا این بنده خدا یکسره فریاد میزنه شهناز … شهناز … دکتر گفت : اینم یک خل و چل دیگه مثل تو هست که عاشق یکی از دخترهای محلشون به اسم شهناز شده بوده و اخر سر که به دختره نرسیده دیوانه شده… http://www.hamdardi.net/images/smilies/biggrin.gif همینطور که داشتیم میرفتیم وقتی به اتاق 213 رسیدیم ، دیدم باز از اون اتاق هم داره یک صدای فریاد دردناک میاد که اون هم داره با صدای نابهنجار داد میزنه و میگه : شهناز.. شهناز… دوباره به اقای دکتر گفتم ، دکتر جریان این یکی دیگه چیه؟ چرا این هم داد میزنه و اسم شهناز رو میبره… دکتر گفت: این یکی ، به همون شهنازه رسیده و باهش ازدواج کرده ، از دست شهناز دیوانه شده و کارش به اینجا کشیده شده… http://www.hamdardi.net/images/smilies/biggrin.gif
خلاصه همینطور که داشتیم توی راهرو مسیر رو طی میکردیم ، یهو دیدم یکی مثل من داره از روبروم به طرف من میاد و اون هم زیر بغلشهاش رو گرفتن … یهو داد زدم … " هوشنگ… هوشنگ" .. اره "هوشنگ مرجانی" بچه محل قدیممون بود که اینجا میدیدمش… طوری بغلش کردم که مادر اونطور بچه اش رو بغل نمیکنه و ناخوداگاه اشکهام جاری شد و همینطور که در اغوشم محکم گرفته بودمش و میزدم به پشتش و هوشنگ هوشنگ میکردم… تمام خاطرات دوران کودکی که با هوشنگ داشتم رو مرور میکردم… حالا هر چی دکتر ها میگن ول کن اقا ، ول کن… مگه من ول میکردم… خلاصه به هر ضرب و زوری بود من رو از هوشنگ جدا کردن … اما به محض اینکه من از اون جدا شدم و یکبار دیگه به چهره اش نگاه کردم … دیدم اصلا اینکه هوشنگ نیست و من چون چشمهام تار میدید، یکی دیگه رو با هوشنگ اشتباه گرفته بودم… http://www.hamdardi.net/images/smilies/biggrin.gif خلاصه با کلی غر غر دکتر ها به ازمایشگاه رسیدم و اماده ازمایش دادن شدم…