كمك كنيد بتونم تو بحرانها منطقى عمل كنم نه احساسى

سلام
فقط اومدم یه چیزی روبگم!!
پذیرفتن....
توهمسرشی واون روپذیرفتی!پس شرایط وخانواده اش روهم بایدبپذیری!...شایدبتونی روی خودش تاثیری بزاری اما روی خانوادش وفامیلش نه!!

مگه نمیگی حالت بدشد وبلندشدی رفتی وشوهرت هم اومد پس دیگه کاربقیه به شماارتباطی نداره!!
به جای اینکه عصبانیتت روروی شوهرت خالی میکردی
ازش تشکرمیکردی که همراهت اومد..بهش میکفتی خداروشکرمیکنم که توکنارمنی...بهش میگفتی ازکارشون ناراحت شدم امافقط واسم تومهمی ...دوتاحرف عاشقانه هم بهش میزدی وحسابی عزت واعتمادبه نفس بهش میدادی...بعدش هم ازاونجادورمیشدین وقدم میزدین...

اون لحظه انقد شك بهم وارد شده بود كه نميدونستم چى ميگم يا چيكار ميكنم پاييزه جان...

به كارى كردم نميدونم درسته يا نه
من با پدرشوهر و مادرشوهرم صحبت كردم،گفتم چرا واسش خونه مجردى راه انداختين پايين؟ چرا دوستاشو مياره اينجا ميخوابونه چيزى نميگين؟!

اول كه گفتن باشه ميديم اجاره
بعد نميدونم چى شد كه بيخيال شدن،با شوهرم صحبت كرد پدرشوهرم.يه بار تو جمع يه بارم تنها،بار اول ك نياورد دوستاشو تا يه هفته،بار دومم گفت من دوستامو ميارم كسيم حق نداره به من يا دوستام چيزى بگه... باباشم چن بار بهم گفته بود اگه اينا اومدن خ بده به من ميرم بيرونشون كنم،
منم خيالم رااااحت،كه نميان

شب ٥شنبه شد،برنامه اى كه ميدونس منم خيلى دوس دارمش ميشد(ما ماهواره نداريم كه دنبالش كنم).گفتم كى هس پيشت امشب؟ گف دوستام هستن.
هفته پيشم دقيقا همين كارو كرد،گفتم ميام فيلممو ببينم،گف دوستام ميان نميشه،كه من ناراحت شدم باز ز زد به زور گفت بيا اينجا.

منم يهو داغغغ كردم،گفتم فقط من ديگه بميرم نميام پايين نميخوابم،توام مرگ من ديگه ازم همچين چيزى نخواه!
اونم خيلى طبيعى ازون روز ديگه بهم نگف برم پايين،حتى ديشب اس داد بيا ابنجا بالادبخوابيم


چيكار كنم؟ يه كار مفيد... اصن فايده ايم داره؟!؟

نشونه هاى خيانت چيه؟!

من چرا بايد به اين ادم اطمينان كنم؟ از كجا ميشه خيانتو فهميد؟
رو گوشيش كه رمز ١٢ رقمى داره،رو لپ تاپشم همينطور

تو همه جا از اينستا و فيسبوك و جايى كه بشه يه جو بهش نزديك شد هرچى دختر هست ادد كرده

تا حالام كه هرجا شك كردم ناراحت شده كه چرا بهم شك دارى؟! جاى توضيح دادن قهر كرده كه چرا تجسس ميكنى!!!

چشامو رو همه چى بستم،رمز ارامشم اينه،اخه اين كجاش عاقلانه ست؟!

شوهرم باز راه افتاده بره روستاشون چن روز.

قرار بود بره تهران واسه مغازه جنس بياره،
حالا همه راه افتادن اخر هفته برن روستاشون،ميگم من امتحان دارم نميشه بريم،ميگه من ميرم تو نيا.

همينجا هر حا دعوتى هست ميره تنها من ديگه كاريش ندارم،
حالا ازين به بعد حوزه فعاليتش گسترده تر ميشه

اخه اين چرا انقد وله
ديگه خسته شدم به خدا از دستش

اگه زنى بودم كه هيچ جا نميرفتم باهاش خب ميگفتم حق داره،من كه همه جا ميرم باهاش،باز چرا اينجوريه؟!
اصن انگااااار نه انگار زنم داره.برا خودش داره زندگى ميكنه فقط

خيلى ممنون از توجهتون واقعا

سلام
الان جای شیدا خالیه بیادتلنگرحسابی بزنه بهت بااون حرفهاش...

آخه مگه آخرین تاپیکت اون نبود پس چرااومدی اینحاپست گذاشتی
بازسریه هفته تصمیمت یادت رفت
بزاربره...تواصلا باهاش نرو...مگه قراره همه جاباهاش بری.

نروووووووووو

نقل قول:

---

نوشته اصلی توسط paiize

سلام
الان جای شیدا خالیه بیادتلنگرحسابی بزنه بهت بااون حرفهاش...

آخه مگه آخرین تاپیکت اون نبود پس چرااومدی اینحاپست گذاشتی
بازسریه هفته تصمیمت یادت رفت
بزاربره...تواصلا باهاش نرو...مگه قراره همه جاباهاش بری.

نروووووووووو

---

نه نميرم،مطمين باش
چون تصميم گرفتم رو حرفم وايسم
چون تصميم گرفتم از نقش اويزون بودن بيام بيرون
چون احتياجى ندارم كه برا كسى بميرم كه براى كساى ديگه طب ميكنه

فقط ترسم از ادامه دادن با مرديه كه فردا روز مثه دايى ش زنشو تو خونه بذاره و با فاميلاش بره سيرو سفر،همين

به نظرتون خدا چرا انقد منو عذاب ميده؟!
نميخواستم بيام اين تاپيك ولى دلم گرفته

اين حرفا كه ميگم مال يه ماه پيشه،ولى من امشب دلم گرفته
قراربود عروسى عيد باشه
اون ووز مادرشوهرم تو دوره يهويى گفت عروسى تابستون
به شوهرم ميگم،خيلى طبيعى ميگه پس كى باشه؟!
ميگه بايد سال مادربزرگمو بديم بعد عروسى بگيريم و يكم بهونه هاى ديگه كه بابام راضى نميشه و...

جريان دو ههفته پيشه منم چيزى نگفتم ديگه

ولى دلم گرفته
ميدونم كار كار مادرشوهرمه،چن تا چشمه ديدم ازش كه ميدونم اونه مه داش نميخواد عروسى بگيره.
خدا چرا حداقل به شوهرم نشون نميده كاراى مادرشو؟ چرا بهش نميفهمونه؟!
كاشكى اون روز ميگفتم كار مامانته و من ميدونم.كاش تو دلم نگه نميداشتم اين حرفو
كتش ميگفتم تا بشناسه مادرشو،حداقل بدونه من فهميدم

چرا اين زن اينحوريه؟! من كه باهاش خوبم،همون روز كه دوره داشت رفتم همه كاراشو كردم،هميشه بهش احترام ميذارم،چى ميخواد از جونم؟!
خدايا يه خواهش بيشتر ندارم،اگه سر جاش نمينشونيش لااقل وجهه شو واسه پسرش اشكار كن شايد به خودش اومد

خدايا اينقدر دل منو ميسوزونه توام دلشو بسوزون

اين بار سومه كه از جلو خودش جاى من تصميم ميگيره و دلمو ميشكونه و هيچكى بهش هيچى نميگه،نه من نه شوهرم
من بى عرضه م