-
کیانای عزیز اصولا سعی می کنم همه رو درک کنم یاد گرفتم از خود گذشته باشم اما بی تفاوتی رو نمیتونم تحمل کنم همسرمن نسبت به من و خواسته هام بی تفاوته . توی این هشت روز من سه بار باهاش تماس گرفتم هر دفعه من !تماسی از طرف اون نبود خط و نشون کشید و من سعی کردم نه قضاوتش کنم نه جواب بدم فقط بهش گوش کردم تا آروم بشه بعدم بهم یپامک داد که بخاطر این زندگی متاسفه!! خیلی دست پیش می گیره اشتباهات خودش رو قبول نداره همش میگه من و خانواده ام بی تقصیریم شما مادیات براتون مهمه .نتوستم بهش ثابت کنم اگه آدم مادی بودم هزار جور براش خرج میتراشیدم اما نکردم چون ملاحظه اشو کردم من فقط میخوام به وظایف اش واقف باشه اون شوهرمه قراره مثلا یه زندگی رو اداره کنه ....بسیار مغرور البته بگم منم دست کمی ندارم منم مغرورم .علت نا امیدی من عدم تلاشش برای بهبود وضعیت کنونیه .بی تفاوتی هاشو که میبینم دلسرد میشم قلبا ازش دلسرد شدم یه جورایی نزدیکه دو ماه که نبود و توی این مدت به نبودش عادت کردم .نمیتونم بهش حرفهای محبت آمیز بزنم حتی به دروغ !بیشترافکارمخرب توی ذهنمه. متاسفانه شخصیت بسیار حساسی دارم و این باعث شده روح و روانم بهم بریزه میخوام حالا میخوام خودم رو جمع و جور کنم روی خودم کارکنم واسه همین نمیخوام زیاد نزدیکش بشم فقط گاهی زنگ میزنم و احوال پرسی مختصر میکنم نمیدونم کار درستیه یا نه ولی یه جورایی حوصله اش رو ندارم.
-
سلام ، خودت میگی رفتار زنانت کم بوده ، این یه چیز خیلی مهمه ،مثه زنا رفتار نکردی ، امر و نهی ، چی بکن چی نکن اینا جواب نمیده خانومم ، یه چیزو خوب فهمیدم اونم اینکه هرچیییی بخوای به مرد جماعت بگی باید با لوندی و دلبری و لوس شدن بگی ،میدونی که منظورم چیه ؟ یه زن باش ، مثه یه زن رفتارکن.
تو فداکاری کردی میدونم چه حسی داری ولی یا از اول نباید کوتاه میومدی از موضعت یا حالا که کوتاه اومدی دیگه بی خیال شو
دلت میخواست ازت قدردانی کنه ولی نمیکنن ،مردا قدرت درکش رو ندارن ، به خودت برس و هرچی میخوای بگو بدون رودرواسی و ملاحظه
-
مثلا زنگ میزنی چی میگی یکم دلبری کن اس بده مثلا بگو حالم خوب نیست من فقط تورز دارم بیا پیشم از این که این روزاپیشم نبودی از غصه تب کردم بعدبیا بگو ببینم چی میگه اینقدر باهاش لج نکن اصلا گذشته و فراموش کن صعی کن باهاش یک جور رفتار کنی انگار که میخوای عاشقش کنی انگار که هنوز ازدواج نکردید
-
از هر دو بزرگوار بی نهایت ممنون
من حق رو به شما می دم من این وسط بی تقصیر نبودم ولی متاسفانه حس درونم رو نمی تونم تعدیل کنم نمیتونم بهش حتی به دروغ بگم که دلم براش تنگ شده چون تنگ نشده اوایل قهر چرا هی گوشیمو چک میکردم شاید پیامی برام زده باشه اما خبری نبود که نبود.دیگه سرد شدم من اون یه ذره حسی رو که نسبت بهش داشتم رو از دست دادم . من خیلی بدبختم که نمی تونم بهش نزدیک بشم بخاطر اینکه محکم و قاطع گفته من شهرستان می مونم و نمیام شهر شما منم باور کردم که دیگه نمیاد واسه همین میگم برای چی تلاش کنم اینکه نمیخواد اینجا زندگی کنه ، این که شرط رو گذاشته زیر پاش برای چی و کی تلاش کنم؟ هزار تا فکر از این دست که داغونم کرده.
-
مگه قصدت ادامه ی زندگیتون نیس؟ باید تلاش کنی که اول رابطتو خوب کنی با همسرت بعد بگی بیاد پیش شما و ....
-
از شرایط ارتباط شما متاثر شدم
شبیه شرایط من و همسرم که به جدایی و دقیق مثل شرایط دختر داداشم با همسرش هست که به طلاق انجامید
ببنین دوست من
من همین شرایط رو در دخالتهای زیاد مادر خانم و خالش داشتم. چنان دخالتی می کردن که باع شد ما هر روز باهم قهر باشیم
البته من این رو تونستم کنترل کنم
شاید شما هم تقصرکاری
شاید شما هم بی تفاوتی ولی خوب به نر من چند کار باید انجام بدید
کارایی که من انجام دادم ایناست البته ممکنه شما چون خانمید نتونید
- سعی کنید از خانواده همسر و کسانی که دخالت می کنن دورباشید و همسرتون هم دور نگهداریید (البته سعی کنید چون شما نمی تونید مجبورش کنید و این اوضاع رو بدتر نکنه)
- ارتباط خودتون رو هم با اونا کم کنید
- سعی کنید بهش بفهمونید که ار دخالتهای اونا ناراضی هستید
اگه مطمدنید که واقعا کنار اونا برای شما اهمیتنی قائل نیست پس ممکنه شما رو دوست نداشته باشه
خوب فکر کنید.
سنجیده عمل کنید
دختر داداشم برای همین مواردی از شوهرش طلاق گرفت
البته خدا جدایی رو برای هیچ کس نیاره چون من این شرایط رو درک کردم