نقل قول:
من میل به ناجی بودن دارم این درسته همیشه دوس داشتم بهترین باشم و همیشه دوس داشتم اولین باشم و کانون توجهات و همون ناجی که شمام گفتید درسته
خب حالا این مشکل روحیه؟ نیاز به درمان دارم؟ خب برم پیش روانشناس بگم مشکلم چیه؟اگه فرشته مهربان بیشتر توضیح بدید ممنون میشم
بازم از همه دوستان ک وقت میزارن تشکر می کنم
با سلام جناب محمد هم دل گرامی
مشکل تاپیکتون که گویا حل شده، من فقط درمورد این مورد آخری که عنوان کردین میخواستم یک توضیحی بدم شاید تجربه ام به دردتون بخوره تا خدایی نکرده سرنوشت شما مثه این آقایی که میخوام داستان زندگیشونو براتون بگم نشه.
***************************
پسری و مشناختم ، که درست مثله شما چنین افکاری داشت، و علاقه زیادی به نقش "ناجی بودن" داشت.
پسری مومن ، خوب و مهربونی بودن.ولی من فکر میکنم نقش ناجی بودن ضربه نسبتا بدی به زندگیشون زده ،و اگه بخواین همینطور با این حس به زندگیشون ادامه بدن مطمعنا همچنان باید شکست و تو زندگیشون تحمل کنن.
مهربونی ایشون بقدری بود که نسبت به آدم های اطرافشان احساس مسولیت میکردن، همیشه دوست داشتن مشکلی و حل کنن، یا بعبارتی میل به ناجی بودن داشتن. ( خب شاید بپرسین ایراد این کار چی بود؟ آدم های اطرافشون همه هم جنس خودشون که نبودن، ممکن بود خانوم باشن آقا باشن پیر باشن جوون باشن بچه باشن.)
مثلا موردی و من متوجه شده بودم در فامیلشون، دختر عموی ایشون بخاطر یسری مشکلات از خونه فرار میکنه، ( فرزند طلاق بوده) این آقا وقتشو کاراشو, همه رو رها میکنه، میرن دنبال دختر عمویه، بعدشم میارتش تو خونه خودش، و مدتی خونه اشون که سه پسر مجرد داره زندگی میکنه، خانواده و فامیل فکر میکنن این آقا عاشق دختر عموش شده، خب دلسوزی بی جا و میل ناجی گرانه ایشون، ببینین باعث چه دردسری شده، این آقا میخواد ازدواج کنه، همسر آینده اشون باید این نیش و کنایه های فامیل و تحمل کنه! چه بسا که دختر عمو خودش هم عاشق این آقا شده باشه، خب واقعا چه لزومی داره که این اقا همه وقتشو بذاره بره دنبال این خانوم که خودش یک برادر داشته و برادره خودش دنبال کارهای خواهرش بوده، و اصلا چه لزومی داشته بجاییکه ببرنشون خونه مادربزرگشون آورده اشون خونه خودش پیش خودش! همش دلسوزی بوده ولی دلسوزی ای بود که برای آینده خودشون دردسر درست کرد.
از قضا یجای دیگه اینقدر دلسوزی نسبت به کارهای دختر عمه اشون کردن که این دفعه این دختر بوده که عاشقشون شده، و حتی مجبور شده خود دختر از این آقا خواستگاری کنه. و این آاقا و پدرشون مجبور شدن دختر بیچاره و قانع کنن اینکارا همش از روی دلسوزی بیجای این آقا بوده و علاقه ای درکار نیست. اینقدر از این ماجراها تو زندگیشون بابت دلسوزی های بیجا دارن که مجبورن تو جلسات خواستگاری بگن نمیتونن نگن چون فردار روز از پچ پچ های فامیل خود دختر خانوم متوجه میشه.
بازم هست، دو مورد بالا مواردی بود که خود آقا پسر در جریان قرار گرفته بود اما بازم نتونستن نقش ناجی بودن و کنار بذارن ، دو مورد بعدی مواردیست که دختری که ایشون بعنوان همسر انتخاب کرده بودن از نزدیک باهاش مواجه شدن.
در محیط دانشگاهیشون اینقدردلسوزی بیجا نسبت به دختری که همکلاسی و همکارشون بود داشتن که خود این دختر بدونی که اطلاع داشته باشه این آقا خواستگار دوستشون هم هست ؛ به دوستشون گفت این آقا عاشق من شده، من دوستش ندارم، دارم بهش کم محلی میکنم تا خودش بیخیال بشه. (تاکید میکنم که این دختر اصلا نمیدونست که در واقع داره این حرف و به خانومی میزنه که همین آقا بعنوان همسر آینده انتخابشون کردن! یعنی از رویدو بهم زنیو.... هم نبوده.)
مورد دیگه ای که پیش اومده بود ، یکی دیگه از دوستان همین خانوم ، براشون تعریف کرده بوده که استادی از توجهات و رفتارهای دلسوزانه ای که این آقا نسبت به یکی دیگه از همکلاسیهاشون داشته فکر کرده که دوست این خانوم و این اقا زن و شوهر هستن!!!
فکر میکنین این خانوم که در آینده قراره با همچین مردی زندگی کنه چه حسی بهش دست میده وقتی همیچین حرفایی پشت سر مردی که قراره در آینده همسرش بشه ، میشنوه!!!
( این آقا ذاتااا خیلی دوست دارن به دیگران کمک کنن، در تمام کارهاشون اینطوری بودن ولی اینکارا به همسر آینده اشون و زندگیشون آسیب میزد .همسرشون هرچی هم سعی کنه تحمل کنه ولی بالاخره خودشم یک زنه، تا کجا میتونه تحمل کنه، تازه این آقا با این ناجی بازیاشون نه تنها دختر مورد علاقه خودشون و از دست دادن تازه به خودشون هم آسیب زدن. )
***************************
دلسوزی خوبه ، مهربونی خوبه، اما بجا! به موقع!
برخی خانوم ها از دلسوزی های بیجا یک نفر که میدونن وظیفه ای هم در قبال کارهاشون نداره، احساس دیگه ای بهشون دست میده، کلی فکر و خیال میکنن که چرا الان اینکارو کرد؟
چرا فلان حرف و زد؟
چرا فلان جا وقت گرانبهاشو بخاطر من هدر داد؟
چرا فلان جا کارشو بخاطر مشکل شخصی من که هیچ ربطی بهش نداشت ، و رها کرد؟؟
و هزار چراییی دیگه!!! شما یک دلسوزی بیجا انجام بدین، هزار تا چرا میاد تو ذهن خانوم که چرا چرا چرا!!!!!
بعد خدا نکنه آخر این چراها ختم بشه به اینکه بلهههههه ، عاشقم شده!!!
الان داستان بالا واقعیه، ببینین چه آسیبی به خودش و اطرافیانش زد!!! این وسط هم خودش نتونست به همسری که میخواست برسه!(و اگه به این اخلاقیاتش ادامه هم بده چه بسا همچنان نتونن همسری و انتخاب کنن، یا حتی بعد ها زندگی متاهلیشون بخاطر این مشکلات از هم بپاشه.)
هم بصورت مستقیم یا غیر مستقیم با احساس چند تا دختر بازی کرد، دختر عموش ، دختر عمه اش ، دوتا همکلاسیاش و از آخرم بصورت کاملا مستقیم ضربه ای که به دختر مورد علاقه اش زد. (و چه بسا این سیر صعودی همچنان ادامه خواهد داشت)
یک داستان زندگی واقعی دیگه هم هست تاپیک های این کاربر و بخونین. ببینین چقدر اول زندگیشون مشکلات داشتن و چه بسا این مشکلات همچنان ادامه هم داره. ایشون هم یجورایی به ناجی بودن علاقه زیادی داشتن.