نوشته اصلی توسط
تیام
نفیسه جان مگه دست اوناست؟ فک کردی من کارشناسی کجا خوندم عزیز؟ما که خونه مون تهران نیس!!! ولی 3 ترمم مهمان دانشگاه شهر خودمون بودم. اونم کلی قضیه داره که چی شد
و چرا؟؟؟
میدونی اون موقع که قبول شدم خودم تنهایی رفتم ثبت نام کردم. اصلا بابام باهام نیومد. برام مهم نیستا. ولی اون موقع برام مهم بود. خیلی، همش میگفتم یه بار بهش گفتم، بابام بهم
گفت تو با عرضه ای منو میخوای چیکار. این حرفش اندازه ی یه دنیا برام ارزش داره.
اما الان چی؟
دیروز صب یکی یه چیزی بهم گفته هنوز که هنوزه دارم گریه میکنم.!!! نفیسه باور کن دیونه شدم. رسما یه چیزیم شده.
من دانشگاه خط قرمزمه!!! اصلا کوتاه نمیام. ولی خالم خوشش میاد من تو رو بابام وایسم که منم وا نمیسم. به هر حال تو این یه مورد جدی ام. فقط مامانمه که دلم نمیاد تنهاش بذارم.
مگه وقتی تا نصفه شب با بچه های دانشگاه بیرون میرفتم بابام یه بار میگفت کدوم گوری میری که الان بگه؟ اصلا خبر نداره من چیکار میکنم. فک کردی مامان بابای من مثل مامان بابای تو
کنترل میکنن منو؟ اگه این جوری بودن که جواب خواهرمو خالمو میذاشتن کف دستشون. این جوری بود که از بچگیم این همه مصیبت رو تحمل نمیکردم.
همیشه خودم وایسادم سر زندگیم . هیچ وقت هیچ وقت نذاشتم کسی جای من باشه. هر اشتباهی کردم خودم کردم . خودمم پاش وایسادم. خودم تا تهش رفتم.
اما الان عوض شدم. الان کم آوردم. الان ته دلم خالیه خالیه. نمیتونم دیگه اونقدری که قبلا مسلط بودم به خودم الان باشم.
آره راست میگن که گوش نده. آره من قبلا بلد بودم ولی الان چی؟ الان بلد نیستم. الان یکی یه چیزی بگه تحمل ندارم.
میدونی چرا؟ چون کمبود دارم. کم دارم. من احساس میکنم کم دارم!!!!! من احساس شکست میکنم. چون گیر افتادم.
قبلا هم این احساس کمبودو داشتم اما یه راه حل منطقی واسش داشتم. ته دلم یه چیزی بود.
دوست داشتم فلان دانشگاه درس بخونم خوندم. دوست داشتم تو رشته ی خودم درس بخونم که خوندم. دوست داشتم پول داشته باشم خوب الان کار پیدا نکردم ولی سال بعد چی حتما
پیدا میشه. اگه قراره جایی استخدام کنن فک میکنی آزمون استخدامی رو کمتر از 100 میزنم. واقعا فک میکنی چند درصد امکان داره رتبه ام 1 نشه؟؟؟ 0% حتی اگه دنیا زیرو رو بشه!!!
ولی الان من کار ندارم. سخته برام تحمل این حرف که تا تو کار پیدا کنی پیر میشی!!!!
ولی فک کن ازدواج نه قانون داره نه راه حل داره نه سر داره نه ته!!! یعنی من نمیتونم با کسی که میخوام ازدواج کنم. نمیدونم میتونم منظورمو بگم. چیزی که جواب نداره. اطمینانی توش
نیست.
من الان نمیدونم که باید چیکار کنم. چه گلی بگیرم سرم. میدونی از یه طرف اینکه خودم هاج و واج موندم و از یه طرف دیگه همش تحقیر همش زدن تو سر من!!! خوب معلومه من الان گیج
شدم. معلومه اعتماد به نفس ندارم. اصلا نمیدونم چی میشه. فقط اینو میدونم اگه ازدواج نکنم تا ابد باید سرکوفت بخورم. ولی خوب من دوست دارم یه ازدواج خوب داشته باشم. چون من
این جوری بار اومدم. این جوری که خودم انتخاب کنم.اینکه واسه انتخابم تلاش کنم ولی یه هویی میان بهم میگن نه تو هیچی نیستی!!! خوب باید ته دلم یه چیزی باشه به حساب اون بگم
شما اشتباه میکنید دیگه!!!
اگه بهم برمیخوره به خاطر همینه. اگه ناراحتم به خاطر اینه. اگه نگرانم به خاطر اینه. به خاطر اینه که من الان اصلا تو باغ نیستم!!!
راستی خواهرم دو سال از من کوچیکتره نمیدونم دیپلمشو گرفت یا نه بالاخره!!!! ما که میگیم دیپلم داره!!! آخه کلا دنبال درس نبوده و نیست.
بابامم واقعیتش نمیدونم ولی فعلا که خالم رو مغزش کار میکنه. شاید واقعا نذاشت!!!
نفیسه!!!!!!!:54: :302:.همینه دیگه. خالمم اینو میگه . منم نمیخوام اینجوری ازدواج کنم :54: دعوا کلا سر اینه!!!:302:حالا تو جای من بودی چیکار میکردی؟