پونه عزیز من به خدا نخندیدم اگر دقت کنید مقصود شعر بدی جامعه است......... به قول خودت بگذریم. عشق مانند هواست.. همه جا موجود است.... تو نفس هایت را قدری جانانه بکش.
نمایش نسخه قابل چاپ
پونه عزیز من به خدا نخندیدم اگر دقت کنید مقصود شعر بدی جامعه است......... به قول خودت بگذریم. عشق مانند هواست.. همه جا موجود است.... تو نفس هایت را قدری جانانه بکش.
توبه من خندیدی ونمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و هنوز سالهاست
که در گوش من آرام آرام
رفتن گام تو تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت ..!؟
http://f3.yahoofs.com/blog/4694f8aez...gGN9IBYHedkFdB
من به تو می خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی که باغبان باغچه ی همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دست من و سیب دندان زده از دستان من افتاد به خاک
دل من گفت : برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه ی تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سال هاست که در ذهن من آرام٬آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان٬می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت؟؟؟
_________________ منبع : semahal ____________________
خدایا هر زمان که احساس می کنم تنهایم تو می آیی و تنهایی ام را پر از احساس می کنم. وهر زمان که احساس می کنم بی کسم تو تمام کسم می شوی.. و هرگاه که اندوه تمام وجودم را دربر می گیرد آن هنگام است که تنها بی تو غمگینم.
در این انجماد
حتی صدای خرد شدن یخها
قندیلهای دلم را ذوب می کند
با من گرمتر باش....
پونه ها را باد برد.... پروانه ها رفتند... زندگی پر از پاییز شد...... هنوز هم دلم می خواهد بخندی..... لبخند تو.. رویا ها را رنگ بهار می زند.
این روزها آن قدر تنها هستم که تنهایی...دلواپسم شده! لبخند می زنم تا قدری آرام گیرد! بیچاره طاقتش کم شده!!!
کاشکی ابرهای آسمان رنگ خاکستری بگیرد وهوای پاییز را به مشام رساند.... اما هرگز هیچ دلی هوای گریه نداشته باشد و همیشه آفتابی و روشن بماند.
بیایید آینه های قلبمان را از غبار کینه و نفرت بزداییم ، تا انعکاس آفتاب تمام وجودمان را متبلور سازد.
سلام
كار جالبي هست
بسيار زيبا واحساسي بود..... موفق باشي
ناخن هايم
خراش مي انداخت
روي لطيف ترين احساس
يك زخم كهنه دهان مي گشود
و تمام من درد مي شد
چقدر براي زخمهايم مرحم مي گذاري
من
تمامم معجزه مي خواهد
شايد قاصدكي كه در چشمهايت مي رقصد
مرا به ديدن بهاري دوباره وادار سازد
اما پوچ است
نمي دانم كدام بهار
مرا از تمام فصول خواهد گرفت
بعد از آن
شايد
معجزه اي
زنده نگهداردم
در ياد تو ...
صدايم مي كرد
بازهم مثل يك تا بلوي از نفس افتاده
در مقابل چشمهايم شكست
تكه تكه
مرورش كردم
باز هم مثل تمامي عكسهاي كودكي ام
حرفي نداشت
كه بلند بلند بخوانمش
بس است
جارويت مي كنم
و مي سپارمت
به خلوت خاكروبه ها
مثل يك نقاشي تكراري
كه بارها كشيده بودمش
ديگر براي ديدنت
طرحي تازه نداشتم
من مي كشيدمت
مي كشيدمت
روي خاكها
زخم مي شدي
دستهايت دامنم را مي چسبيد
مي كشيدمت روي شنها
و دريا
تو را مي شست و مي برد
بي هيچ رد پايي
...