نوشته اصلی توسط
tanhai
برادر شوهر من يك زمان كه اصلا تلفن منو و برادرشو جواب نميداد و اصلن به اس ام اس هاي من توجه نميكرد ميرفتم يا ميرفتم طبقه بالا يا ميرفت توي اتاقش يا يا بدون اينكه حرفي بزنه پيش ما مينشست واسه تولدش كيك خريدم گذاشت رفت خونه دوستش عيدا ... يا عيد ها اصلن خونه ما نميامد ميرفيتم بيرون بهش زنگ ميزديم بياد نميامد.... عيد دير همه به من تبريك ميگفتن ولي اون دريغ از يك تبريك ........ حالا چي شده كه يهو عوض شده .... هيچ وقت يادم نميره براشون آشپزي ميكردم با شوهرم دعواش شده برگشت به من كه اصلن توي دعوا نبودم و طبقه پايين بودم ميگه :زنت از روي سياست غذا ميپزه و ناز ادا واسه ما داره ) اين حرف خيلي دلمو سوزوند....... يا رفتم بيرون بهش زنگ زدم كارش داشتم كه كارم هم دست اون بوده ..... اومدم خونه بهش ميگم چرا تلفنت جواب ندادي ميگه نديدم ميگم دوساعت تمام تماس گرفتم توي اين دو ساعت اصلن به تلفنت نگاه نكردي تو كه هميشه فلاني زنگ ميزنه تلفنشو جواب ميدي گوشيت دستته نگاه ميكني .... من چطور باور كنم برگشته ميگه ميخواي باور كن ميخواي نكن براي من مهم نيست
حالا چطور يكهو عوض شده حس ميكنم داره با رفتارش خرم ميكنه چطور يكهو مهربون شده چطور يكهو تلفتهاي منو جواب ميده .. چطور شده يرم طبقه بالا باهم شوهخي ميكنه چطور شده داشتيم ميرفتم بيرونم با شوهرم خواست كه بياد بريم پارك ..... چطوري اين همه تغيير رو يكهو بپذيرم ..ميگم كارش گير كرده بعدش دوباره ميشه همون آدم سابق