ببین الینا فعلا کاری از دستش بر نمی یاد. تو شروع کن ببین چی می شه.تو قودم اول رو بردار تا همسرت رو توی قدم دوم دخالت بدی. الینای عزیزم یک مدت کاری رو که من گقتم امتحان کن ببین چه نتیجه ای می گیری.
نمایش نسخه قابل چاپ
ببین الینا فعلا کاری از دستش بر نمی یاد. تو شروع کن ببین چی می شه.تو قودم اول رو بردار تا همسرت رو توی قدم دوم دخالت بدی. الینای عزیزم یک مدت کاری رو که من گقتم امتحان کن ببین چه نتیجه ای می گیری.
ممنون نازنین جان دارم همین کار رو میکنم
ولی وقتی میبینم مامانش با من رقابت میکنه نمیدونم چی بگم
باور میکنی که اون حتی میخواد پسرش وقت بیشتری رو با اون بگذرونه نه من؟ بع از ازدواجمون مرتب سر میزنه ببینه میتونه از من ایرادی بگیره یا نه؟ شکر خدا که هنوز موفق نشده از پریشب تا حالا هم شوهرم وقت بیشتری رو با میگذرونه ولی من نمیخوام با تذکر اینو بهش یاداوری کنم
ببین تو یک مدت همین کار رو بکن. به خودت برس.همیشه مرتب و تمیز خندان باش (اینطوری حرص مادرشوهرتم در می یاد. ببین کسی که حسودی می کنه خودش داره داغون می شه نه طرف مقابلش !!!!) وقتی هم شوهرت می یاد اگه خیلی رفت پیش مامانش هیچی نگو. هر وقت برگشت باز هم با روی خوش برخورد کن. بهت قول می دهم بعد یک مدتی شوهرت خودش دلش برای زنش تنگ می شه. بذار اون تو رو طلب کنه. می دونم خیلی سخته. ولی این کارروبکن نتیجه می گیری.
حتما در خونتو قفل کن . این خیلی مهمه. گاهی اوقات هم اول به شوهرت بگو می خوای بخوابی بعد تلفن رو بکش که اگه اون زنگ زد نگران نشه. الینا خودت باید مرزهاتو با دیگران رعایت کنی حتی با همسرت
ممنون نازنین جان
فعلا" که همین کارو دارم می کنم ولی تا زمانی که توی این خونه ام فکر نکنم اوضاع چندان تفاوتی داشته باشه
انرژی مثبت داشته باش دیدتو مثبت کن.
سلام عزیزم. چه خبرا ؟؟؟ اضاع خوبه ؟؟؟ از کارهای جدیدی که می خواستی انجام بدی نتیجه گرفتی ؟
سلام
امروز 10 روزه که شوهرم رفته من اومدم خونه مامانم اینا مامانم دستش شکسته و باید پیشش باشم
از اون روزی که شوهرم رفته مادرشوهرم حتی یه زنگ نزده احوال منو بپرسه ولی من یه با رفتم تلفنی هم یکی دوبار احوال پرسیدم
امروز صبح زنگ زده که ناهار بیا اینجا
من هم حالم خوب نبود گفتم امروز نمیتونم فردا میام
خلاصه خانم گفتن من امروز همه چی آماده کردم فردا شاید نتونم و خلاصه عصبانی شد که پس بذار وقتی شوهرت اومد بیا و قطع کرد
خیلی جالبه نه؟ من حتی نمیتونم بگم امروز نمیتونم بیام خلاصه که فکر کنم فاتحه ام خوندس
واسم دعا کنید
elina جان
مادرشوهرت ناراحت شده كه چرا روشو زمين انداختي
شايد اگر از روز اول سعي مي كردي كه واقعا عضوي از خانواده آنها باشي بهت كمتر سخت مي گذشت.
مراقب باش كه با آنها نجنگي و اتفاقا سعي كن كه با مادرشوهرت رقابت نكني . به هر حال او شيوه هاي را مي داند كه تو كم تجربه اي و از آنها بي اطلاعي و ممكن است شكست بخوري و در اين ميان احترامها از ميان برود.
نمي گويم تسليم شو اما نجنگ.
اگر توانستي امروز برو و نگذار در دلش بماند كه ممكن است عواقب خوبي نداشته باشد.
خودت را با آنها يكي تر كن. اگر اين كار را بكني ظرف مدت كوتاهي حساسيت هاي او هم نسبت به تو كمتر شده و كم كم دست از رقابت و دخالت خواهد برداشت و گمان مي كند كه تو هم همانند دختر خودش هستي....
موفق باشي
دانه جان یعنی با وجود بدی حالم چطوری میرفتم
بهش گفتم حالم خوب نیست گفتم فردا میام ولی اون میگه هر چی من میگم
دانمه جان باور کن اگه یه ذره شل باشم میخواد واسه همه چیز من تصمیم بگیره این مسئله بهم ثابن شده
به خدا من اهل جنگ نیستم