-
RE: عشق
:16:حکایت عشقی بی "قاف" بی "شین" بی "نقطه"
اوایل کوچک بود.یعنی من اینطور فکر میکردم.اما بعد بزرگ و بزرگتر شد.آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصه ای یا دلی حبس کرد.حجمش بزرگتر از دل شدومن همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود میترسم.از چیزهایی که برای نگاه کردنشان -بس که بزرگند-باید فاصله بگیرم میترسم.از زمانی که فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم "خلاصه اش کنم به شدت ترسیده ام.از حقارت خود لج ام گرفته است.از ناتوانی و کوچکی روح ام.فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند.اما نماند.به سرعت بزرگ شد.از لای انگشتان من لغزیدو گریخت.آنقدر که من مقهور آن شدم.آنقدر که وسعتش از مرز های" دوست داشتن "فراتر رفت.آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد.
اکنون من با همه ی توانی که برایم باقی مانده است میگویم:
"دوستت دارم"
تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم احساس میکنم رها شوم.تا گوی داغ را برای لحظه ای هم که شده بیندازم روی زمین.