سلام، چند موردی که به ذهن من میرسه و نمیدونم چقدر درسته:
یکی اینکه گفتی اون خانم 7 سال ازت کوچکتر بوده پس سنش باید خیلی کم باشه(حدود احتمالا 20 سال). شما چرا ازش انتظار داری که باید کار درست رو انجام میداد و سه سال باهات رابطه نمیداشت. به نظر من طبیعی میرسه که بچه بوده و رفتار بچگانه باهات داشته. اگه شما اینکارو میکردی شاید کارت توجیه نداشت ولی او به نظرم کارش توجیه داشته. خودت نباید باهاش به این صورت بلاتکلیف ادامه میدادی که حالا ادامه دادی و البته اشکالی نداره ولی همین دونستن این موضوع به نظرم میتونه کمکت کنه.
دوم اینکه بعید میدونم اینجا کسی باشه که تجربه شکست عشقی نداشته باشه یا حتی بشه ادعا کرد که کی شکستش سخت تر بوده و کی آسون تر . یک تجربه شکست عشقی نباید بتونه یک مرد سالم و تنومند رو از پا در بیاره. ممکنه برای مدتی اونرو ضعیف کنه ولی حتما نمیتونه ضربه کاری بهش وارد کنه. نقل قول دومی که ازت آوردم منرو به شک انداخت که تو شاید خودت میخواستی که این غم بهت تحمیل بشه تا به سمتی بری که از قبل آمادگیش رو داشتی. تو از مسئولیت شاید فراری هستی و حالا دنبال یک دلیل موجه و آبرومند میگردی.
سوم اینکه تنهایی رو دوست داشته باش. به نظرم برای مدتی برات خیلی خوبه. از اینکه کسی حواسش بهت نیست، از اینکه آزادی و همون کاری رو میکنی که دوست داری، از اینکه سالها میتونی همینطوری زندگی کنی و لذت ببری، از همه این تفکرات باید لذت ببری و حقیقتا لذت ببری. به نظرم رسید که احساس تنفرت از چیزهایی مثل دیدن زن و مرد و روابط دوستانه یا عاشقانه به خاطر اینه که در درون خودت دوست داشتی اونطوری بودی و حالا شرایط به سمتی رفته که اونطوری نیستی و حتی امیدی هم براش نداری.