سلام عزیزم چه جالب اصلا خودتو ناراحت نکن.منم همین جوریم برو تاپیکمو بخون.
من 27 سالمه. برای منو بخون....شدیدتر از شماس.به خودت امیدوار میشی:311:
1- اولین روز دانشگاه از یه پسر خوشم اومد و فکر کردم که میخاد ازم خواستگاری کنه.
2-یه بار فکر کردم قراره با پسر خالم ازدواج کنم.خودمو چهار سال همسرش تصور کردم و .....بعد دوباره که دانشگاه قبول شدم...
3-از یه پسره خوشم میاد و یه احساسی بهش دارم...هر ترم هم میبینمش و میام خونه کلی گریه می کنم.البته اونم یه جورایی حواسش به من هست... :311:نمیدونی چی کشیدم و میکشم مخصوصا اون چهار سال چون من اصلا پسرخالمو دوست نداشتم ولی به دلایلی که تو تاپیکم نوشتم اینجوری فکر میکردم... خدا خدا میکنم دوترم دیگه درسم تموم بشه تا دیگه این پسرو نبینم.... یادمه اولاش که از این پسر خوشم اومد به خدا میگفتم خدایا شکل خودته. آخه میدونی واقعا هم شکل خداس.من با دوست داشتنش و دیدنش دلم محکم میشه و حالم خوب. هربار حالم بهتر میشه. مهم اینه که به این فکرا بها ندی و خودتو سرگرم کنی عزیزم.......کی داره نصیحت میکنه.:81::305:.. با این تاپیک خیالم راحت شد...
- - - Updated - - -
شما اصلا روانی نیستید....خیلی هم دوست داشتنی هستید.
تازه کلید حل مشکلتون دست خود شماست.
تکنیک توقف فکر....چون شما الان دارای خودآگاهی هستید.چیزی که من تا الان نداشتم و وارد دنیای توهمی شده بودم و باورم کاملا تخیلی بود.
ولی الان خودمو شناختم و تازه فهمیدم باید با ذهنم بجنگم......من خداروهم وارد دنیام کرده بودم وبرای همینه میگم برای من بدتر بود.:grief:
- - - Updated - - -
تازه من سنم بیشتره :311::311: