راستی اگه شد حتما کتاب "وضعیت آخر" رو بخون. فکر میکنم خیلی ازش خوشت بیاد.:18:
نمایش نسخه قابل چاپ
راستی اگه شد حتما کتاب "وضعیت آخر" رو بخون. فکر میکنم خیلی ازش خوشت بیاد.:18:
سلا دوست گلم
خیلی خوشحال شدم که با روی گشاده به پستم جواب دادی:72:
از مواردی که گفتی برات بگم، یکی همون موردی بود که در پست قبل نقل قول کردم، یکی دیگه ش هم وقتی دربازه رفتار بچه ها سر کلاس آزمایشگاه میگفتی. (اشتباه نگرفتم که؟!:303:)
راستش رو بخوای من در ذهنم اینه که دختری به سن شما بیشتر روی دل و احساساتش تسلط داره و بهتر میتونه فضای احساسی اطرافش رو کنترل کنه.
اما بازم من توی زندگی شما نیستم و از ریز رفتارت خبر ندارم.
شاید بخاطر اینکه اینجا تماماً از مسایل و مشکلات و درونی ترین لایه های وجودمون صحبت میکنیم من این برداشت رو کردم.
شایدم برداشتم درست بوده باشه.
خودت بررسی کن ببین کدومه.
برات آرزوی موفقیت رو دارم:72:
ممنونم.:72:
منم آرزوی عاقبت به خیری واسه همه وشما دارم.
امشب خیلی دلم گرفته.علت داره.واسه برادرم.خیلی دوسش دارم اما مجبور شدم باهاش قهر کنم.
توبازار به آدم بد میگن حرومزاده. تو خونه موقع بحث این حرف از دهنش پرید بیرون.توجه نکردیم اما چند روز پیش به من همین حرفو گفت.:47:
من اصلا زمینه بحثو ایجاد نکردم.مامانم واسه من غدا گذاشته بودن کنار.بهش گفتن مال خواهرته گفت اون حرومزاده است.:47:
دیگه دوست ندارم باهاش حرف بزنم.حتی عذرخواهی هم بکنه باز ادامه میده.چند بار اتفاق افتاده.
دیروز واسم بستنی خریده بود اما بهش گفتم نمیخوام.
وقتی یادم میاد این حرفو چرا زد اشک تو چشام جمع میشه.
تحمل این چیزارو ندارم.وقتی عصبانی میشه چشماشو میبنده ودهنشو باز میکنه.
غم بزرگی رو دلمه جز خدا وفقط وفقط خدا هیچکسو ندارم.
اینارو نمیگم کسی واسم دل بسوزونه اونوقت بگید مرثیه سرایی میکنم.
مهم نیست کسی بخونه یا نه.مهم اینه که بنویسم تا بدونم چکار میکنم.
میخوام سبک شم.
خدارو هزار بار شکر یک ته آبرویی پیش خدادارم.خدایا نجاتم بده.منو ببر.
- - - Updated - - -
لطفا کسی از من هیچی یاد نگیره.نمیخوام بار اعمال دیگران هم رو شونه هام باشه.
درک میکنم گلم.
میگمااا
اون کلمه ای که به کار برده خب خیلی زشته. ولی خب...از این چیزا بین خواهر و برادرا زیاد پیش میاد. به خودت سعی کن نگیری.
بعضی واژه هایی که ما به کار میبریم با اینکه معنی خوب یا بدی دارن ولی منظورمون دقیقا معنی تحت الفظی اون کلمه نیست.
مثلا وقتی به یکی میگیم:" قربان شما" منظورمون این نیست که من واقعا حاضرم قربونی بشم برای شما. یک تعارفه در واقع. و یک واژه برای بیان احترامی که به کسی میذاریم.
یا مثلا توی رفتارهای صمیمانه با دوستمون یهو مثلا بهش میگیم:" برو بابا..دیوونه..." خب این منظورمون این نیست که دوستمون دیوونه است که. بلکه میخوایم بگیم این چه فکریه میکنی و فکرت یا حرفت درست نیست.
این واژه ای هم که برادرتون به کار برده یه چیزی بوده همینجوری. یعنی معنی همون کلمه که منظورش نبوده که. میخواسته بگه یعنی اگه غذای شما رو خورده اشکالی نداره و خودشو توجیه کنه. همین.
ولی خب..
از این به بعد اگه توهینی بهتون کرد شما به جای حالت قهر یک برخورد محکم بکنید.
ا
سلام پو عزیز.
اون فقط قهر میفهمه اما از طرفی هم میره تو خودش ومیبینم عذاب میکشه.
اگر باهاش رفتار تند داشته باشم روش به من باز میشه.برادر بزرگم میگه جوونا همینطورن.البته برادر بزرگمم گاهی کارهایی میکرد که خیلی اذیت میشدیم.اماخوب شد.
من خیلی حساستر شدم.
من میگم هر حرفی نباید تو خونه زده بشه چون خونه حرمت داره.وقتی باهاش قهرم راحتترم اما جو خونه سنگین میشه.
- - - Updated - - -
یکی از آشناها واسم خواستگار فرستاده.38 سالشه وخیلی پسر خوب ومومنیه. تا خدا چی بخواد.
سلام :72:
خیلی خوشحالم که توفیقی شد و دوباره براتون پست میذارم.اینو از ته قلبم می گم.نه از سر اجبار نه از سر دلسوزی.شما نیازی ندارید کسی براتون دل بسوزونه.شما یه دختر مومن و قوی و خوب هستید.کسی که خدا رو داره نیاز به " فقط خدا " ها نداره.این باور من نسبت به شماست.
روز عید غدیر گفتم خداجون کمکم کن.دیگه کم اوردم.نمیتونم ادامه بدم.نمیتونم ببینم کسی رو که دوستش داشتم داره ازدواج می کنه.خودت یه کاری کن.تا کی هرشب بیام پای نت تا شاید خبری بشه.فرداش که اومدم خونه، اومدم کامپیوتر رو روشن کنم.اما نه.روشن بشو نبود که نبود.خب منم که معتاد.بردمش تعمیر گاه.سرتون رو درد نیارم.مین و کارت گرافیکش سوخت.تعمیر کاره گفت حدود 300 خرج داره.حداقلش.داشتم فکر می کردم که چطوری پول رو جور کنم که یهو یاد درخواستم از خدا افتادم.گفتم شاید این همون هدیه خداست.کامپیوتر تعطیل.کیس رو برداشنتم و اومدم خونه.
دوباره شبش گفتم خدایا ممنون.مطمئنم اراده تو تو این خرابی دخیل بود.ولی خدا جون ، رو زمین عرف اینه که پولی ، چیزی به ادم میدن !!! هدیت خوبه ها ، اما حدود 300 اب خورد واسم:58:(این اسمایل رو از ترس ریحانه خانم گذاشتم.وگرنه اسمایل مورذد علاقه مناینه:311:)
خونواده با تعجب پرسیدن چطور نمیخوای تعمیرش کنی؟ تو بی کامپیوتر ؟! گفتم پول ندارم فعلا.چند روزی به همین منوال گذشت و شرایط روحیم بهتر شده بود.یه روز اومدم خونه دیدم کیس نیست.گفتم کیس کو ؟ دیدم بردنش تعمیر و هزینش رو هم دادن!!! :302:
دوباره مجبور بودم بیام پای نت.دوباره روز از نو و روزی از نو.گفتم خدا جون ببخش.همون اولین هدیت بهتر بود!!!درسته خودم پولش رو میدادم ولی الان وقتش نبود اخه.
دوباره برگشتم به همون روزای اعتیاد.یه شب دوباره تو اوج ناراحتی گفتم خدایا میشنوی چی می گم.خسته شدم.یه راهی بذار جلو پام.دو سه روز گذشت و یکی از همکارام که سن بالایی داره مجبور شد بره اتاق عمل.رفتن ایشون همان و دوبرابر شدن کار بنده هم همانا.الان من حدود 6:30 از خونه میزنم بیرون و تا حدود 8:30 شب میام خونه.البته خودم که چه عرض کنم،جنازم.دیگه جون نت اومدن ندارم.
دیگه دیدم کار داره به کشت و کشتار میرسه گفتم خدا جون ممنون ازت.من خیلی فکر کردم !!! دیدم من واقعا مشکلم خیلی هم حاد نیست !!! یه لطفی کن برو به بنده های دیگت برس.من خوبم!!! یه سایتی هست به اسم همدردی.توش پره از ادمهای منتظر یه نیم نگاه.
اینا که گفتم شوخی نبودا.واقعی بود.خدا کمک می کنه.ولی به شیوه خودش.با حکمت خودش.حالا شما هی بگو خدا منو ببر.بذار یه 2000 سال بهتون عمر بده(انشائالله) بعد متوجه میشید که این درخواست اشتباه بود:311:
میدونید چرا این پست به درد نخور رو گذاشتم ؟ اولش عرض ادب و اینکه تاپیکاتون بدون پست من یه چیزی کم داره اخه!!!.راستش دیدم تو دو تا پستتون گفتید خدایا منو ببر .... .این جملتون ناراحتم کرد.این حرف رو از یه برادر کوچیک بپذیرید که الان داره بدترین روزای عمر 32 سالش رو تک وتنها میگذرونه.یه روز تو کوچه ما هم عروسی میشه.میدونم خیلی سخته اما صبور باش خواهر من.کاری که منم دارم این روزا می کنم.یه روز به این حرف من میرسی انشاءالله.
یه لحظه گفتم ای بابا من چقدر مهم شدم که خانم ارت محترم منو در کنار خدا تنها کسش میدونه :311:(ببخشید شوخی کردم ،گفتم شاید لبخندی به لباتون بیاد)نقل قول:
غم بزرگی رو دلمه جز خدا وفقط وفقط خدا هیچکسو ندارم.
انشاءالله هر چی خیره پیش بیاد.نقل قول:
یکی از آشناها واسم خواستگار فرستاده.38 سالشه وخیلی پسر خوب ومومنیه. تا خدا چی بخواد.
عمری بود بازم مزاحم میشم.:72::72:
فقط خدا :72::72::72:
اتفاقا شوخی جالبی بود ومن با اینکه حال خنده نداشتم اما خندیدم.
واسه این حالم خوب نبود چون من به استادم گفتم ...مقدار بیشتر واسه ریاضی هزینه نمیکنم.اونم گفته بود باشه اما از وقتی اومده خونمونو دیده میگه شما بااین مقدار نمیتونین نمره عالی بگیرین.یه بار پیام میده کمکتون میکنم نگران نباشین.یه بار میگه بیشتر جلسه بزاریم که بیشتر پول بگیره.با این درسای سنگین نگرانم کرده.امروز به قدری سریع درس میداد که مغزم در حال ترکیدن بود.
- - - Updated - - -
ضمنا من یوسف گمگشته ام.
یه گاهی اون قدر تصویر زندگی سیاه و تاریک و اندوه و سرشار از غم و سکوت هست که عملا چیزی جز سیاهی نیست... جز سکوت حرفی نیست...هرچی هست بی صداست.هرچی هست تاریکیه.
حتی اب دلت هم انعکاس دهنده همون سیاهی هاست.دریای دلت رو هم که نگاه می اندازی چیزی جز سیاهی نیست...
نه اینکه تو سیاه باشی.روحت سیاه باشه...نه...
دنیا سیاهه...
گاهی سیاهی هم خوبه.حداقل تنهایی و سکوتش ارهمش میده.
سلام نگارگرعزیز:72:
من نباید تو تاپیک خودم توصیه ای به کسی بکنم.
اما چیزی که تو تصویر شما دیدم برق امیدی از لابلای سیاهی بود.
اول از تصویر ترسیدم (چون من از تاریکی میترسم)اما یهو اون برق به چشمم خورد.
گاهی چشمامو میبندم ومیگم نعمت بینایی چقدر باارزشه وما متوجهش نیستیم.
گاهی به دستام نگاه میکنم ومیگم اگر این خطوط داخل دستم نبود نمیشد حتی یه لحظه چیزیرو با دستم بگیرم.
یه بنده خدایی بود خطوط داخل دستش به خاطر یک حساسیت کمرنگتر شده بود وکف دستش کمی نرمتر شده بود.باورتون نمیشه اما لیوان از دستش سر میخورد.وقتی با من حرف زد با خودم گفتم یعنی واقعا خدا فکر همه چی رو کرده.گاهی خدا میخواد به من بگه از کنار هر چیزی ساده عبورنکن.
اما جدا انسان سخت فراموشکار است
سلام.:72:
خواستم بابت شوخیم عذرخواهی کنم.حق با شماست ، اصلا با مزه نبود.اگه دوست دارید گزارش بدید حذفش کنن.چون تاپیک شماست من اجازه دخالت به خودم نمیدم.:72:نقل قول:
اتفاقا اصلا شوخی با مزه ای نبود.
خیلی قشنگ گفتید.نقل قول:
با خدا که نمیشه زیرک بود.
منظورم از ما ، همه ما بچه های همدردی بود.من جمله شما.نقل قول:
کوچه شمابله...
اگه ده سال بزرگتر هم بودم همون اصطلاح رو استفاده می کردم.نقل قول:
حالا شاید یکی دوماه کوچکتر باشین
این هم خیلی قشنگ بود.واسه همیشه حک میشه تو ذهنم.نقل قول:
اما جدا انسان سخت فراموشکار است
شاید بی ربط باشه.یادمه تو یه تاپیکی ازتون خوندم که گفتید به این نتیجه رسیدید که نباید از هیچ کسی توقع داشته باشید.اگر واقعا این چیزی رو که بهش رسیدید ، باور کنید خیلی ارامش پیدا می کنید.یه داستان کوتاه که خوندنش خالی از لطف نیست میذارم.حداقل پستم یه ذره بار معنایی بگیره.
برادران يوسـف وقتـي ميخواسـتند يوسف را به چـاه بيفکنند، يوسف لبـخندي زد.
يهودا (يکي از برادران) پرسيد: چـرا خنديدي؟ اينجا که جاي خـنده نيـست!
يوسـف گفت: روزي در فکر بودم چگونه کسـي ميتواند به من اظهار دشـمني کند با اينکه برادران نيرومندي دارم! اينک خداوند همين برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که نبايد به هيچ بنده اي تکيه کرد...
نقل قول:
ضمنا من یوسف گمگشته ام.
صد البته.بازم شرمنده یوسف گمگشته گرامی.:72::72:
فقط خدا :72::72::72: