سلام
چرا اینهمه گیر کردی توی نگاه اطرافیانت . خودت چی ؟ اصلاً نگاه مستقلی داری ؟ یا گیر کردی توی مطالعات دراندشتت و سرگردانی حاصل از آن و ..... و ناخودآگاه شدن معیارت برای بودن ... یا توی نگاه خانواده و اطرافیان و .... ممکنه فکر کنی مستقلی و متفاوتی ... در حالی که اسیری ... اسیر واژ] ها و متن های پراکنده ای که انبار کرده ای توی ذهنت و در تزاحم هستند و اسیر قضاوت اطرافیان .
روزمرگی در نگاه آدم است نه در تکرار اشیاء .... اگر اینجور بود که همه موجودات در برابر علم خالقشون یک روزمرگی بزرگ هستند پس چه بیکاره که تن به این روزمرگی میده .....
عزیزم لحظه را بچسب و کاری به اینکه چقدر عمر می کنی و چه می شود و ... نداشته باش .... تو باید در پی رهایی باشی ، رهایی از این همه بندی که به دست و پای ذهن و ورح و روانت از اطلاعات جوار واحور نسنجیده وارد وجود کردنت و اهمیتی فراتر از طبیعی ای که به قضاوت دیگران داده ای .. رها کن و نفس بکس .
اگر نگاهت عمیق و معنایی باشد در همین تکرارها روزمرگی نمی بینی در همین شستن روزانه ظفها ، حاوری هرروزه اتاق و حتی خوابینها و بیدار شدنهای هرروزه ... چون فکر می کنی باید کار خاصی بکنی ف زندگی واقعی این نیست و مفید بودن در اینها نیست اینجوری می شوی و کسل کننده میشه .
مهم در هر روز برای تو این هست که درست رفتار کنی ... یعنی ، درست فکر کنی ، درست حرف بزنی ، درست انجام دهی ، درست تعامل داشته باشی .... معیار این درست و غلطها را هم هلو برو توی گلو برامون نسخه کرده و فرستاده ، فقط کافیه بفهمیم و عمل کنیم .... محدوده ات هم همین زندگی در میان خانواده باشه در درجه اول ، بعد خود به خود هرجا برایت نقشی باشد که بتوانی ایفا کنی ، زمینه اش پیش میاد ... حتی این همه دنبال آگاهی نباش .... وقتی تو سربراه باشی ( راهی که مشخص کرده ) هرآگاهی ای که لازم باشد راهش برایت باز می شود ......
آبی به سر و صورتت بزن و از همون اول صبح که بیدار می شوی جور دیگری به بقیه سلام بده و ببین در امورات روزانه خانواده کاری هست که تو بتوانی سهیم شوی ، سهیم شو و ... در حد توانت انجام بده و انتظار زیادی هم از خودت نداشته باش ...
به اغلب باید بگیم کمی در اطرافت و مسائلت دقت کن و بدان یعنی چی ؟ به تو میگم اصلا دنبال بررسی و فهمیدن و سئوال نباش فقط همینکه روزمرگی می دانی اش را داشته باش فقط مواظب خودت باش درست عمل کنی .
نگران اون دنیا و سئوال از عمرت نباش . خدا اینقدر برما سخت نگرفته که ما سختش می کنیم و انظتارش از ما گاهی از انتظارات بیجای ما از خودمون و دیگران خیلی کمتر هم هست ... خدا از ما انتظار داره که فقط درست باشیم و غلط نباشیم و سر براهش داشته باشیم نه اینکه مار خاصی انجام دهیم که اگر نکینم مواخذه شویم ....... از آنچه به غلط انجام داده ایم مورد سئوالیم تازه اونهم به شرط آگاهی و توان آگاهی از غلط بودنش ... پس فقط بدان درست و غلط رفتار چی هست ... اگر دنبال آگاهی هم هستی لطفاً دنبال همین باش .... درست و غلط عمل پیش خدا کدام است و همان را بچسب ... تازه اونم نه اینکه بخواهی یک باره همه درست و غلطها را یاد بیگری و تازه گیر بدی که این چرا درسته اون چرا غلطه و .... بلکه در لحظه هرکاری میخوای بکنی هرجا برات روشن نبود که درسته یا غلطه از خودش بخواهی ره را نشونت بده و از بلده راه هم بپرسی ...
مثلاً با اطمینان بهت میگم این وضعیت کنونی ذهن و فکرت که جسم و روحت را درگیر و مختل کرده غلطه ف خدا نمی پسنده ، اسمش وسواسه ، اسمش کمال گرایی بیجاست یعنی با ( کمال طلبی اشتباه نشه )... و رها کردن یقیه خودت و اینهمه ذهن را درگیر نکردن و ... درست هست .
.
این شعر سهراب سپهری را بارها بخوان چون عمق جواب من بهت در نغمه نغمه این شعر نهفته هست :
اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پلۀ مذهب بالا
تا ته کوچۀ شک
تا هوای خنک استغنا
من گدایی دیدم دربدر می رفت آواز چکاوک می خواست
من الاغی دیدم یونجه را می فهمید
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت : شما
من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می برد و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت )
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخۀ خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست شور من می شکفد
مسافر تنهای " پشت دریاها " " نشانی " خانۀ دوست را می داد و بوی هجرت را می شنید و به سمتی می رفت که درختان حماسی پیدا بود .
و او که با تمام افق های باز نسبت داشت ، لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید .
او به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد .
و او به شیوۀ باران پر از طراوت تکرار بود .
و به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد .
و بارها دیدیم که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشۀ بشارت رفت .
او در سمت پرنده فکر می کرد و با نبض درخت نبض او می زد و مغلوب شرایط شقایق بود و مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت .
او آشنا بود با سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت .
او به یک آینه یک بستگی پاک قناعت داشت .
او می دانست سار کی می آید
کبک کی می خواند
باز کی می میرد
و سر هر پیچ کلام نهالی می کاشت
و میان دو هجا تخم سکوت
اوبه ما می گفت :
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبۀ یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
و ما مسافریم و بی تاب
آواز حقیقت از کدام سمت می آید ؟
مگر نه این است که آواز حقیقت را از درون خویش ، از جهان شگفت آور روح خویش ، از آسمانی ترین عواطف و احساسات بشری ، از شرقی ترین طلوع نور ، از سبزترین جوانه های وجود ، از پاک ترین و ناب ترین زلال رودهای اهورایی جان دردمند خویش می شنویم .
«آواز حقیقت با جان ما آشناست ، در سرشت و نهاد ما خانه دارد و در وسعت سبز زیباترین کلام های آسمانی ریشه دوانیده است .
آواز حقیقت را از زلال درون خویش عاشقانه گوش جان بسپاریم و بگذاریم که احساس هوایی بخورد ».
و بشنویم صدای باران را روی پلک تر ِ عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
آری
زندگی چیزی نیست که لب طاقچۀ عادت از یاد من و تو برود .