منم تو موقعيت شبيه به موقعيت تو بودم.
خودمو كوچيك كردم و هر جور فداكاري كه در توانم بود از نظر مادي و همينجورم معنوي، كردم.بدرفتاري و اهانتهاي شوهرم رو به هيچكس نگفتم و فكر ميكردم دارم زندگيمو حفظ ميكنم و يه زماني قدر منو ميفهمه.
اعصاب و روانم به هم ريخته بود، روي هيچي نميتونستم تمركز كنم، مدام بايد مواظب بودم كاري نكنم كه گير بده و اعصابمو خرد كنه، هيچ وقت حتي داد نزدم يا قهر كنم، هرچند اون زياد قهر ميكرد و هميشه هم من بايد ميرفتم آشتي ميكردم و راضيش ميكردم.
ولي يه جايي ديگه به خودم اومدم.وقتي از بالا به خودم و رفتارام نگاه كردم حالم از خودم به هم خورد.از ديدن خود رقت برانگيزم از خودم بدم اومد.تعادل روانيم رو از دست داده بودم، به اندك چيزي به هم ميريختم.
ديدم تمام عشقي كه فكر ميكردم بهش دارم فقط توهم بوده.
ولي خودمو جمع و جور كردم، ولش كردم و رفتم دنبال زندگيم.
الانم با كسي زندگي ميكنم كه قدر محبت و عشق رو ميدونه، قدر منو ميدونه، زندگي باهاش آرامش بخشه، تمام مدت مطابق ميل اون رفتار نميكنم تا يه بهانه براي دعوا پيدا نكنه، تازه دارم ميفهمم زندگي مشترك يعني چي.
اينا رو گفتم كه بفهمي هيچ كس مثل خودت نميتونه بهت كمك كنه، اگه خودت براي خودت ارزش و احترام قائل نباشي طرف مقابلت هم برات ارزشي قائل نميشه.