سلام دوستان.از پست اخرم بیشتر از یه ماه میگذره .بعد از اون چندبار رفتیم پیش مشاور .اون اقای دکتربعداز تستاو اشراف کامل به شرایط من بهم گفت من نمیگم نمیتونین با هم زندگی کنین میتونین ولی تو سطح توقعاتتو که از یه همسر داری باید کاملا پایین بیاری وتو زندگی این تو خواهی بود که همیشه باید یادش بدی وهلش بدی ونباید انتظاری ازش داشته باشی وواقعا هم پوستت کنده میشه تا راهش بندازی .ویا اینکه نه ،جدا بشی وبا یکی دیگه ازدواج کنی .
اوضاعم بشدت در هم ریخته وبده. من سعی داشتم موضوع کارو تغییراتی که قراره انجام بده رو به خانواده ها نکشونم چون میدونستم فقط جو رو بدتر میکنن وکمکی نمیکنن وبهش یه مدت فرصت دادم ولی سر اخرین بحثی که داشتیم وخیلیم تند بود وگفتم تو نمیتونی کاری بکنی ازهم جدا بشیم موضوعو به بابام گفت وبابامم به بابای اون گفت وحالا خانواده ها هم وارد این موضوع شدن وباباها بقول خودشون دارن سعی میکنن مشکلاتشو حل کنن ولی قضیه اینه که از نظر اونا مشکل فقط کارو هیکلشه در صورتیکه از نظر من مشکل اصلی شخصیتشه.)اینم بگم بابام بشدت اصرار باین ازدواج داره)
واقعا اوضاع اسفناکه حالا حتی خودمم نمیدونم موضعم چیه وکاملا معلقم نمیدونم باید برم یا بمونم وبجنگم . از طرفی میبینم که نمیتونم با این ادم بمونم وتا حالا صد بار بش گفتم جدا شیم واون هی اصرار میکنه که بدون تو نمیتونم از طرفی به شدت از شرایط بعدش میترسم که اگه موردی پیدانکنم یا احتمال زیاد پیدا کنم واز این بدتر باشه چی؟(اون موقع تصمیم گیری سخت ترم میشه)همش با خودم میگم انرژِ ای که واسه تحمل فشار مشکلات بعد جدایی میذارم، رو بذارم واسه ساختن همین زندگی وباز فک میکنم که نه ترسو نباش جسارت کن تا نتیجشو ببینی وباز میگم واقع بین باش جسارت تو کدوم شرایط.
از طرفی به اطرافم نگاه میکنم به خیلی از دوستام که بدلیلای مشابه تاسن 30 یا بیشترمجردن وزندگی یکنواختی دارن واکثرا بی انگیزن(با اینکه محدودیتای منو نداشتن واسه انتخاب)
من الان معنی کامل کلمه تعلیقم واین تردید داره منو از پا در میاره .واونو هم دارم با این تردیدم اذیت میکنم نمیدونم باید ازش دوری کنم یا بهش محبت کنم واجازه این کارو به اونم نمیدم(حتی نمیذارم دستمو بگیره).
دوستان خواهش میکنم اگه نظری دارین که میتونه کمکم کنه دریغ نکنین. ممنون.ببخشید طولانی شد.
- - - Updated - - -
راستی یه چیزو میخاستم بگم این شک تو درست کردن شرایط بخاطر این انقد تو من قویه که من یه تجربه بد تو این زمینه داشتم.خاستگاری قبلا داشتم که خیلیم ابراز عشق میکرد ولی یه سری مشکلات بود مثل بعد مسافتو وخانوادشو و... که بنظر من قابل اغماض نبود وبهش گفتم نه ولی بعدا با کسی ازدواج کرد واون مشکلات یسری خودش حل شد ویسریم با کمک هم حل کردن ومن همیشه فکر میکنم که از دستش دادم واگه یه کم با دید بازتری نگاه کرده بودم شرایط طور دیگه ای بود.واسه همین فک میکنم نکنه باز دارم همون اشتباهو تکرار میکنم.