-
سلام عزیزم
چیکار کردی ؟به چه نتیجه ای رسیدی؟
باید به شوهرت بگی من این زندگیم برام مهمه و هرطورشده باهات تا آخرعمر میمونم امیدوارم توهم ارزش و قدر این رابطمونو بدونی و من سر مسائل کوچیک خوبیهاتو فراموش نمیکنم و زیرپا نمیذارم دوست دارم توهم اینطوری باشه چون این رابطه هم واسه توهم مهمه
اگر دیدی جوابی غیرازاین داد حتما باهم یا خودت تنها برو مشاوره حضوری
-
شب نیلوفری عزیز
بهتره که عزیزم ارامشت رو حفظ کنی و سعی کن سفره دلت رو تمام و کمال باز نکنی نه واسه خانواده همسرت و نه هیچ کس دیگه ای ...
عزیزم بهتر بود از تکنیک xyz مقابل این حرف همسرت که میگه ناراحتی برو خونه پدرت استفاده میکردی میگفتی وقتی این حرف رو میزنی احساس خوبی به من نمیده و به صورت تهدید عنوانش نکرده بودی
-
سلام دوستان خوبم
ملکه و درسای عزیز
از آخر میگم. همه چیز خوبه و من به خونه برگشتم. با شوهرم آشتی هستیم و فعلا عشقولانه
دیشب خواهر شوهرم با شوهرم حدود 2.5 صحبت کرده بودند. واقعا توی اون مدت از شدت استرس داشتم سکته می کردم.
هیچ وقت فکر نمی کردم دور شدن از خونه انقدر من و به هم بریزه. حتی دلم برای کارهای خونه که همیشه سرش غر می زدم تنگ شده بود.
خلاصه خواهر شوهرم اومد. اما بدون شوهرم.
می گفت که شوهرم بهش گفته "من بهش نگفتم برو خونه بابات. بهش گفتم اگه دوست نداری برو خونه بابات. تازه کلی بهش گفتم نرو. بشین 1 ساعت فکر کن و بعدا برو"
به خدا قسمت دوم حرفاش و اصصصصصلا یادم نمیاد. ولی از اونجاییی که می دونم شوهرم دروغگو نیست، به گوش های خودم شک کردم.
همونجا بهش زنگ زدم و با هم حرف زدیم. معلوم بود دلش تنگ شده و خیلی ملایم شده بود. ولی وقتی بهش گفتم بیا دنبالم. گفت من نگفتم برو که حالا بیام دنبالت. خودت رفتی خودتم برگرد. از این که چرا آبرو شو جلوی خانواده اش بردم شاکی بود.
آخر سر برادر شوهرم منو رسوند خونه ام.
شوهرم در باز کرد و محکم بغلم کرد. بغض کرده بود و یه کوچولو هم گریه اش گرفت.
خلاصه که خییییییییییییییلی پشیمونم از اینکه چرا اصلا رفتم. دوست داشتم همه حرف هایی که راجع به مشکلاتمون زدم از ذهنشون پاک می شد.
اصلا خوشم نمیاد از اینکه هر بار می بینمشون ازم بپرسند دیگه مشکل ندارید؟ الان با هم خوبید؟
اصلا حس خوبی ندارم. همه اعتماد به نفسم جلوی خانواده شوهرم از بین رفته.
3.5سال تمام با سیلی صورتمو سرخ کردم و همه اش و یه شبه خراب کردم
:54::54::54::54:
- - - Updated - - -
در خصوص مشکلاتمون هم به شوهرم گفتم حرف زدن الانمون فایده ای نداره و بهتره یه کم راجع بع رفتارمون فکر کنیم و حتما پیش یه مشاور برویم تا تکنیک صحبت کردن با همدیگه رو یاد بگیرم. چون واقعا بزرگترین مشکل ما اینه که نمی توانیم با هم صحبت کنیم.
-
عزیزم من واقعا خوشحال شدم ازنظر عاطفی بیشتر باهاش باش و دیگه جوری با شوهرتو خانوادش رفتارکن که انگارچیزی نشده همه رو فراموش کن
پس دروغ نیست که میگن توی عصبانتیت تصمیم نگیرید شاید بخاطرهمین حرفاشو نشنیدی
اماخوشحالم که برگشتی و امیدوارمم ازاین به بعدهمیشه مثل دوکبوتر عاشق زندگی کنید
خوش وخوشبخت باشی
ببخش نتونستم کمکی کنم:43::43:
-
عزیزم کجا رفتی البته ایشاله شاد باشی ولی نیای حالمونو بپرسی
-
سلام دوستان خوبم
درسا جان این یکی 2 روز خیلی خیلی سرم شلوغ بود و نتوانستم بیام چیزی بنویسم. ولی ازت ممنونم که تاپیک من و دنبال می کنی
اولین موفقیت من در ترتیب دادن گفتگوی 2 نفره:
فردای شبی که برگشتم خونه، شوهرم نشسته بود و پلی استیشن بازی می کرد. بهش گفتم میای کمی با هم صحبت کنیم. گفت خوب بگو
من: اگه ممکنه یه لحظه اون و بزار کنر. چون دوست دارم چشم تو چشم صحبت کنیم.
شوهرم: گوشم با توئه
من: پس ولش کن بعدا با هم حرف می زنیم. شوهرم پلی استیشن و گذاشن زمین و روبروم نشست.
گفتم تو درک کردی که حرف اون شبت چقدررررر من و ناراحت کرد که من مجبور شدم علی رغم اینکه اصلا دوست نداشتم از خونه برم، اون کار اشتباه رو انجام بدم؟
شوهرم:خوب تو دعوا پیش میاد دیگه. تو هم حرفای بدی به من زدی
من: ما همیشه با هم دعوا می کردیم و تو دعوا هم حرفای خوبی به هم نمی زدیم. ولی من قبلا بهت گفته بودم که این حرفت چقدر برام ناراحت کننده است و تو می دونستی که این حرف، خط قرمز منه و با همه حرفای بد دیگه فرق داره. چون من و واقعا از زندگی دلسرد می کنه
شوهرم: میشه بگی هدفت از این حرفا چیه( با لحن تند)
من(با وجودی که خیلی جا خورده بودم سعی کردم لحنم بد نشه) هدفم اینه که ما خط قرمز های همدیگه رو بشناسیم. ما تصمیم داریم بچه دار بشیم و اصلا قشنگ نیست که تو دعوای چند سال دیگه هم تو به مادر بچه ات این حرف و بزنی.
و یک سری توضیح های دیگه دادم که چون طولانی میشه نمی نویسم
شوهرم در کمال ناباوری آروم شد و از من تشکر کرد. گفت ممنونم که تو شرایط پر تنش خودتو کنترل کردی و نگذاشتی دعوا بشه
گفت این لحن آروم تو من و آروم می کنه و من ناچارم که بگم واقعا بابت اون حرفی که زدم عذر می خوام و قول می دم که دیگه هرگز تکرارش نکنم
و حتی وقتی من خواستم راجعبه حرف بدی که تو دعوا زده بودم و خیلی ناراحتش کرده بود، ازش عذرخواهی کنم گفت نیازی نیست و این کار قشنگ امشب تو از همه چیز با ارزش تره
ولی دیشب خونه باباش اینا بودیم. برگشتنی با ناراحتی زیاد به من گفت "خیییییییلی بی معرفتی. چرا به پدرم گفتی من تو رو زدم؟ من که خودم می دونستم اشتباه کردم و همه تلاشمم کردم که تکرار نکنم. تازه به دعوای اون شب ما ربطی نداشت"
خیلی ناراحت بود. کاش نگفته بودم
-
خوبه عزیزم پس اینو یاد گرفتی که همیشه جواب های هوی نیست همیشه سعی کن توعصبانیت خودتو کنترل کنی و آروم باشی ضررنمیکنی امیدوارم همیشه شاد باشید و بابت اینکه اون حرفارو زدی بازم عذر خواهی کن و با بوس و چاخان و اون چیزی که دوست داره از دلش دربیارو اینکه سعی کن زندگیتو شیرین تر از قبل برای شوهرت کنی عزیزم بهش گاهی کادو بده تا اونم انجام بده
موفق باشی:43:
-
عزیزم خوب ایشاله دیگه مشکلی نداشته باشی ولی خوب رفتی پشت سرتو نگاه نکردیا:311:
- - - Updated - - -
عزیزم خوب ایشاله دیگه مشکلی نداشته باشی ولی خوب رفتی پشت سرتو نگاه نکردیا