-
سلام
عزیزم من جدولو پر کردم و تمام افکار منفیم هم 100 در صد درست هستند. اینکه چرا خودمو نمیکشم اتفاقا گاهی یک لحظه با خودم تصور میکنم کاردو برداشتم و خودمو میکشم یا وقتی رو تخت کنار پنجره خوابیدم با خودم فکر میکنم خودمو از پنجره میندازم بیرون . ویا یک لحظه برم و تمام قرصهای تو یخچالو بخورم و هزاران فکر دیگه . ولی میدونم هم که هیچوقت اینکارو نمیکنم ولی همیشه هم این تصویرها جلو چشممه. وتنها چیزی که باعث شده من زندگی با همسرم رو ادامه بدم بچه هام هستند. چندین بار به جد میخواستم جدا شم ولی خانوادم اونها هم به خاطر بچه ها موافق نبودند. شوهرم از نظر اجتماعی بسیار در حد پایینی هستند و همینطور از نظر اقتصادی. من اینهارو میدونستم و ازدواج کردم ولی فکر میکردم شرایط اجتماعی و اقتصادی ربطی به ذات افراد نداره. خانواده شوهر من به معنی واقعی کلمه پست هستند. واقعا اراذل و اوباش هستند. اونهایی که تو این شهر زندگی میکنند تعجب میکنند از اینکه چطور من عروس این خانواده شدم. شوهرم فقط زبون خوبی داره تا وقتی خوبه که من مزاحم خدمت رسانیهاش به خانوادش نباشم. وقتی از کارش انتقاد کنی و اون کارش به نفع خانوادش باشه به هیچ عنوان تغییر رویه نمیده و در نهایت اگر من اصرار کنم به دعوای بزرگی تبدیل میشه. شوهرم مستقیما منو جلو خانوادش له نکرده ولی تو دعواها هییییییچوقت انصاف رو رعایت نکرده . همیشه در دعواهامون با خودش که البته خونوادش هم وارد میشن و یا دعوا با خونوادش پشتمو خالی کرده و واقعیتها رو نگفته واجازه داده به من بیحرمتی کنند . من میخواستم جلو اونها واقعیتها رو بگه .البته باز هم میدونم هم شوهرم و هم خونوادش میدونن من چه جور آدمی هستم. مطمئنم. ولی انسانهای مریض و سواستفاده گری هستند که تا جا داره آدمو مورد آزار قرار میدن. ومن تنهام. این مسائل برام تا یک سال پیش که ملک اونها رو برا کسب همسرم اجاره کنیم اینقدر حاد نیود و خودشو نشون نداده بود ولی الان همه چیز برام روشن شده. شخصیت واقعی همسرم برام رو شده. تو دل میدونه به من مدیونه ولی در عمل نمیتونه با اونها مقابله کنه و برای خوشایند اونها اجازه میده من له بشم. میترسه از چشم خونوادش بیفته. مثل یه بچه از مادرش و پدرش و برادرهاش و خواهرش میترسه. اینوهم بگم خونوادش همه حتی خواهرش غول آسا هستند و برعکس شوهر من از نظر جثه بسیار ضعیفه. یعنی حتی خواهرش ازش درشتتر هست. تو خونه از همون بچگی از همه حساب میبرده. اصلا کلا اساس و روش زندگیشون اینه که هرکی شارلاتان تر و وحشیتر و بزرگتر ،برنده تر هم هست. ومن تو خونواده ای بودم که همه حق همدیگرو رو رعایت میکردن و این روش زندگیرو بلد نیستم و شوهرم هم که ضعیفه. اونها به خاطر حسادت به من ( خانواده موقعیت اجتماعی و شغلی) حاضرند هر کاری بکنند. اونها حیوانند. ولی من بچه دارم و بچه هام به من نیاز دارند فعلا.من مادرم.
-
سلام دوستم این خیلی قشنگه که تو توی زندگیت یه معنای به این با ارزشی و مهمی داری یعنی بچه هات که سعادت و خوشبختیشون در گرو بودن تو هست و بس. همین باعث می شه که تو قوی باشی و بتونی این شرایط سختی مه می گی را تحمل کنی. منتها تحمل کردن کمکی به خود ادم نمی کنه ماها مجبوریم یه طوری برداشتهامونو از زندگی و رنجهایی که به ما تحمیل میشه را تعدیل کنیم تا زندگیمون کیفیت داشته باشه. من نمی تونم پنهان کنم که نگران تو هستم به خاطر اون افکاری که اونجا نوشتی و گفتی می دونی هیچ وقت عملی نمی شن تو باید با مشورت روانپزشک ببینی نیاز به مصرف دارو داری یا نه. حتماً این بخش را جدی بگیر. من با وجود اینکه صد در صد مطمئنی افکارت درسته باز ازت می خوام به نوشتن ادامه بدی با همان سبک. تقریباً بیشتر خانمها یه دردصدی افسردگی دارن تو باید به خاطر بچه ها هم شده قوی باشی و یه مادر شاد و سرزنده که خودشم از زندگی لذت می بره... من تجربه خودم اینه دوستم که هیچ موقعیتی چه خوب و چه بد تا ابد ادامه پیدا نخواهد کرد. یه روزی تموم میشه بعد آدم یهو نگاه می کنه میگه یعنی من اینهمه بیتابی و شیون کردم واسه این؟!!! واقعاً مسخره است. حتماً یه فلسفه ای فراتر از اینا هست باور کن هیچ کس توی دنیا نمی تونه اونطور قشنگ که تو مادری می کنی واسه اینا مادر باشه... این رسالت تو هست قدرشو بدون به خدا... یه زمانی آدم سی سال دیگه بر میگرده عقب را نگاه می کنه می بینه تمام زندگیش گذشت اونم با نارضایتی. اینا را برای خودمم می گم قصدم روضه خوندن نیستا ولی فرض بگیر زندگی هست و به همین سختی هم هست که تو می گی و واقعاً هم تو داری رنج می بری... ولی چه سود از اینکه با نارضایتی رنج ببری؟ بچسب به نکات خوب زندگیت حداقل سرتو بگیر بالا بگو با وجود همه اینا من شادابم، راضی هستم، زیبا هستم قدرتمندم... :72: