-
حسی که الان همه وجودمو پر کرده ترسه.
ترس عجیبی دارم که نکنه بازم اون اتفاقا بیفته.شوهرم در حالت معمول عادیه و اصلا قابل پیش بینی نیست.هرشب با فکرای بد میخوابم.حس میکنم دوسش ندارم.تو دلم بهش کلی حرفای بد میزنم.از همه رفتاراش متنفر میشم گاهی.وقتی هی بهم دستور میده دیگه حوصله ندارم انجامشون بدم اما مجبورم و بعدش تو دلم جوابشو میدم.حس خیلیییی بدیه.دلم میخواد نبینمش.خودشم حس کرده کمتر دوسش دارم.
من خیلی آرومم.تو یه خانواده آروم بزرگ شدم.تو عمرم دعوا ندیدم.حالم گرفتست.
- - - Updated - - -
از صبح تا شب فقط دنبال اینم که ضعفاشو به روش بیارم.هر جا که برام تابه حال کم میذاشت و من سکوت میکردم.
اون از صبح تا شب به همه چی اعتراض میکرد و من فقط درمقابلش سکوت میکردم.
دیشب بهش گفتم از من انتظاراتی داری که خودتم بهشون عمل نمیکنی.نمیدونم چرا اینقدر روحم خستست.
کسی میتونه کمکم کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
ریحان جان چرا مشترک انجمن ازاد نمیشی و مشاوره خصوصی نمی گیری. من فکر نم یکنم اینجوری بتونی خ کمک بگیری؟
-
برای مشاوره خصوصی باید مشترک انجمن آزاد بشم حتما یا مشترک تالار هم میشه؟
-
انجمن ازاد به این تاپیک مراجعه کن.
http://www.hamdardi.net/thread-30358.html#post295690
همون طور که خودت می دونی مشکلت خ مهمه و داره خ بهت اسیب می رسونه . پس با تمام وجودت تلاش کن تا حل شه . موفق باشی عزیزم
-
الان اوضاع عادیه.
اما من خیلی از شوهرم دورم.بهم میگه چرا شاد نیستم.واقعا اصلا شاد نیستم.خستم.خیلی خستم.
شوهرم همیشه فکر میکنه بهترین شوهر دنیاست و از همه شوهرای دنیا بیشتر دوسم داره و همیشه میگه بیشتر از این دیگه نمیشه.ولی من اصلا اینو حس نمیکنم.
اصلا حس نمیکنم یکی هست که پشتمه.چون هیچ وقت حمایتم نکرد.هر وقت اشنباه کردم تو سرم زد و هر ضعفی ازم دید داد و بیداد کرد تا عوضم کنه.هیچ وقت نتونستم قهر کنم.نمیذاره.یا خودشم قهر میکنه یا عصبی میشه.
هیچ وقت منت کشی نکرد و نازمو نکشید.
نمیدونم چرا این روزها این موضوعات اینقدررررررررررر برام پررنگ شدن.تا حالا بهشون فکر هم نمیکردم اما این روزا همش به ابنجور چیزا فکر میکنم.وقتی اون منو ایده آل میخواد و به خاطرش سرزنشم میکنه چرا من بپذیرمش.منم میخوام همه ایده آلهامو درش ببینم و نمیبینم.
چیکار کنم با این فکرا؟
یه کم چند روز پیش باهاش حرف زدم که بهم زنک نمیزنی اما انگار نه انگار.هیچ تغییری نکرد.:54:
-
ریحان درکت میکنم وقتی از کسی ناراحت میشیم هر کاری میکنیم فقط منفیان که برجسته است نمی تونیم چیز دیگه ببینیم خدای یه چیزای یادمون میآد و تا مغز استخوانمون میسوزه چنان احساس ناراحتی میکنی که انگار الان اتفاق افتاده و. بیشترش هم مو موضوعاتی هستن که در موردشون گفتگو نکردیم حل بشن فقط با کینه بایگانی شدن
بآور کن یه چیزهای یاد آدم میآد که اگه منطقی بررسی بشن گرچه حق با خودمونه اما اگه مطرح کرده بودیم یا معذرت میخواست و در این زمینه دیگه خطا نمیکرد فرراموشمون میشد
نظر من اینه اینقدر دست نذار رو اون روز که چاقو در آورد اون صد در صد اشتباه کرده خشمش این طوری هدایت کرده اما تو چکار کردی متوجه اشتباهش بشه؟
بهش بگو چقدر این کارش روت تاثیر بد گذاشته و احساس نا امنی کردی و چون در کنارت همیشه ارامش داشتم نمیخوام این حس ماندگار باشه کمکم کن
تو گفتی اونم ناراحته بهش بگو عاشق اینم که. بشنوم حرفای عزیزم بزار بگه و بگه خوشحال باش از ابراز ناراحتیش چون خود به خود باعث میشه حل کنه (مشکلتونو) از ادبیات احتمالا بدش هم ناراحت نشو وو
و بهش بگو دیگه چه ناراحتت کرده
درموردش صحبت کنید..
-
ممنونم حنا جون.
شوهرم از شرایط کاریش ناراحته.هر روز کارش شده غصه.شرایط طوری شد که رفت سر یه کار جدید اما کار جدیدشو اصلا دوست نداره.وکار قبلیشم کم کم داره از دست میده. هر روز عصبی و داغونه.خودش که میگه این عصبی بودنش بیشتر واسه کارشه ولی اینطور نیست.البته من به روش نیاوردم که اینطور نیست.چون پارسال که دو بار دقیقا همونطوری عصبی شده بود کارش عوض نشده بود.خودش کلا عصبی هست و اصلا ربطی به کارش نداره.اما اون فعلا همه چیو به کارش ربط میده.
منم واقعا خسته شدم از دستش.دیگه حوصله ادا اطواراشو ندارم.هر روز میگه سرم تیر میکشه.قلبم تیر میکشه.این چه کاریه دارم.در حد من نیست....
بهش میگم خب که چی .یه کاری بکن.بیا بیرون.من پشتتم.هیچ اقدامی هم نمیکنه.منم دیگه کم آوردم.حوصله ندارم دیگه کنارش باشم.دلداریش بدم.نمیدونم چرا
فعلا فقط دارم مراعات میکنم.باهاش کم حرف میزنم.مواظبم قاطی نکنه.نمیدونم تا کی میتونم به این روند ادامه بدم.دعام کنین
-
دیروز بعد از ظهر شوهرم رفت بیرون با دوستش.چهار ساعت بیرون بود و من خونه تنها بودم.حوصلم کلی سر رفته بود. یه دفعه تصمیم گرفتم حلوا درست کنم.اولین بارم یود.کلی با ذوق و شوق درست کردم .تزئینش کردم و گذاشتم رو میز.یه خورده روغنش زیاد شده بود.شوهرم سرحال و شاد اومد خونه.تا حلوا رو دید گفت چقدر روغن داره؟میشه اینو خورد؟
من خیلی ناراحت شدم.اما به خدا کل ناراحتیم 2 دقیقه هم نشد.یه دفعه قاطی کرد.این چه وضعشه.حال خوب منو خراب کردی.جنبه نداری و هزار تا حرف دیگه.منم واقعا جرئت نداشتم هیچ چی بگم.از ترس دستام میلرزید که نکنه بازم اونطوری شه.با بغض شاممو خوردم که اشکم دربیاد.چون گاهی اشکممو ببینه بدتر میکنه.بعدش رفتم طرفارو شستم و گریه میکردم.اونم رفت واسه خودش پشت لبتاب بازی میکرد.من رفتن تو اتاق خواب اما داشتم میمردم از ترس.تا اینکه خودش اومد اونور.کلی منت کشی و عذرخواهی کردم تا آروم شه.فقط از ترس.
منم داشتم تمرین میکردم جرئتمندانه رفتار کنم اما چطور میتونم با این آدم جرئتمند باشم؟
- - - Updated - - -
دیروز بعد از ظهر شوهرم رفت بیرون با دوستش.چهار ساعت بیرون بود و من خونه تنها بودم.حوصلم کلی سر رفته بود. یه دفعه تصمیم گرفتم حلوا درست کنم.اولین بارم یود.کلی با ذوق و شوق درست کردم .تزئینش کردم و گذاشتم رو میز.یه خورده روغنش زیاد شده بود.شوهرم سرحال و شاد اومد خونه.تا حلوا رو دید گفت چقدر روغن داره؟میشه اینو خورد؟
من خیلی ناراحت شدم.اما به خدا کل ناراحتیم 2 دقیقه هم نشد.یه دفعه قاطی کرد.این چه وضعشه.حال خوب منو خراب کردی.جنبه نداری و هزار تا حرف دیگه.منم واقعا جرئت نداشتم هیچ چی بگم.از ترس دستام میلرزید که نکنه بازم اونطوری شه.با بغض شاممو خوردم که اشکم دربیاد.چون گاهی اشکممو ببینه بدتر میکنه.بعدش رفتم طرفارو شستم و گریه میکردم.اونم رفت واسه خودش پشت لبتاب بازی میکرد.من رفتن تو اتاق خواب اما داشتم میمردم از ترس.تا اینکه خودش اومد اونور.کلی منت کشی و عذرخواهی کردم تا آروم شه.فقط از ترس.
منم داشتم تمرین میکردم جرئتمندانه رفتار کنم اما چطور میتونم با این آدم جرئتمند باشم؟
- - - Updated - - -
باور کنین اگه دیشب نمیرفتم سراغش بازم اونطوری میشد؟
یعنی هر بار که اونطوری شد زمانی بود که من باهاش قهر شدم و تحویلش نگرفتم.اما داغونم الان.دیشب با گریه خوابیدم.الانم اشکام میریزن.چرا بخاطر کار نکرده ام باید ازش معذرت بخوام؟
اون چرا نباید به من اهمیت بده؟یعنی من تو این زندگی حق ندارم ازش ناراحت بشم؟اون همه زحمت کشیدم همون اول زد تو ذوقم.من حق نداشتم 2 دقیقه ناراحت شم.
میگفت اومدم ازت عذرخواهی کردم رفتی رو مبل نشستی.بعدش اومدی سراغ غذا.بازم گفتم بیخیال رفتی سراغ حلوا.یه جوری تو دعوا حرف میزد انگار سه روز باهاش قهر بودم.اون لحظه ازش متنفر میشم.از اینکه نمیتونم از حقم دفاع کنم حالم به هم میخوره.اما از ترس میرم سراغش.واقعا هم نرم اون اتفاقا تکرار میشه.اما بعدش فقط خودم میمونم و یه دنیا سرخوردگی.
تو رو خدا یکی کمکم کنه.چرا کسی کمکم نمیکنه؟
- - - Updated - - -
باور کنین اگه دیشب نمیرفتم سراغش بازم اونطوری میشد؟
یعنی هر بار که اونطوری شد زمانی بود که من باهاش قهر شدم و تحویلش نگرفتم.اما داغونم الان.دیشب با گریه خوابیدم.الانم اشکام میریزن.چرا بخاطر کار نکرده ام باید ازش معذرت بخوام؟
اون چرا نباید به من اهمیت بده؟یعنی من تو این زندگی حق ندارم ازش ناراحت بشم؟اون همه زحمت کشیدم همون اول زد تو ذوقم.من حق نداشتم 2 دقیقه ناراحت شم.
میگفت اومدم ازت عذرخواهی کردم رفتی رو مبل نشستی.بعدش اومدی سراغ غذا.بازم گفتم بیخیال رفتی سراغ حلوا.یه جوری تو دعوا حرف میزد انگار سه روز باهاش قهر بودم.اون لحظه ازش متنفر میشم.از اینکه نمیتونم از حقم دفاع کنم حالم به هم میخوره.اما از ترس میرم سراغش.واقعا هم نرم اون اتفاقا تکرار میشه.اما بعدش فقط خودم میمونم و یه دنیا سرخوردگی.
تو رو خدا یکی کمکم کنه.چرا کسی کمکم نمیکنه؟
-
سلام تو خیلی دلگیری احساس زخم خوردن میکنی احساس میکنی خردی فقط فرو نریختی
دلجوی میخوای قوت قلب میخوای که انرژی برا شروع و تحمل خیلی چیز ها. میخوای. تو میخوای بگه و ببینی که پشیمونه و دیگه تکرار نمیکنه.....
اما چون تقریبا اینا نیست در حین آرومی در دلت آشوبها..... تو معذرت نخواستی که خودت آرام بخوابی خواستی او آرام باشه.
ببین چون. احساس امنیت نکردی نتونستی زیاد جراتمندانه رفتار کنی. تو در شرایط عالی روحی اگه بودی(مثلا اون هم اومده بود برات کادو گرفته بود و قبلش هم باهات صحبت کرده بود و پشیمان از گذشته ب
شاید تو هم. با لبخند و یه کم اخم زنانه میگفتی این همه زحمت. بکشی بعد تو دلت روش نره من برات روغنش میگیرم انگار هیچ وقت نداشته.... اون میگه چرا اینقدر روغنش دادی تو هم میگی متاسفانه قانونشه، و من هم از روغن زیاد بیزارم:302:
- - - Updated - - -
سلام تو خیلی دلگیری احساس زخم خوردن میکنی احساس میکنی خردی فقط فرو نریختی
دلجوی میخوای قوت قلب میخوای که انرژی برا شروع و تحمل خیلی چیز ها. میخوای. تو میخوای بگه و ببینی که پشیمونه و دیگه تکرار نمیکنه.....
اما چون تقریبا اینا نیست در حین آرومی در دلت آشوبها..... تو معذرت نخواستی که خودت آرام بخوابی خواستی او آرام باشه.
ببین چون. احساس امنیت نکردی نتونستی زیاد جراتمندانه رفتار کنی. تو در شرایط عالی روحی اگه بودی(مثلا اون هم اومده بود برات کادو گرفته بود و قبلش هم باهات صحبت کرده بود و پشیمان از گذشته ب
شاید تو هم. با لبخند و یه کم اخم زنانه میگفتی این همه زحمت. بکشی بعد تو دلت روش نره من برات روغنش میگیرم انگار هیچ وقت نداشته.... اون میگه چرا اینقدر روغنش دادی تو هم میگی متاسفانه قانونشه، و من هم از روغن زیاد بیزارم:302:
-
دقیقا دوست من.
الان که اون موقعیت گذشت خوشحالم که اون کارو کردم.فرداشم شوهرم سر غذای ناهار بهونه گرفت.البته من سکوت کردم و بعدا تو یه موقعیت مناسب بهش گفتم که خیلی بهونه گیر شده و اون هم قبول کرد و عذرخواهی.
من سوالم اینه که راهی که دارم میرم درسته؟ اینکه هر وقت که دیدم شوهرم داره عصبی میشه با اینکه مقصر اونه برم ازش معذرت بخوام؟آیا اینطوری اون به مرور زمان درست میشه؟
و یه ترس بزرگ تو قلبم که اگه نتونم چیه.چون منم آدمم و منم عصبانی میشم و نمیتونم برم سراغش.اون شبم با زحمت خیلی زیادی رفتم سراغش و بهم خیلییییی سخت گذشت.و همه زمانهای قبلی که دعوا شد من نتونستم برم سمتش.چون اون لحظه ازش خوشم نمیاد.