ممنون مینوش جان
بیشتر مواردی که گفتی یه نوعی باهاشون زمانی درگیر بودم و تغریبا 90درصد رو کاملا حل کردم و اتفاقا بعضیا ها با همون روشها که گفتی
مثلا هدیه دادن به خود رو با چیزهای کوچیک واقعا الان دارم میفهمم چقدر تاثیر داره روی روحیه ادم
همیشه دوست داشتم هدیه بگیرم از دیگران ولی هیچوقت هدیه ای نبود ولی حالا خودم به خودم با دلیل و بدون دلیل هدیه میدم و احتیاجی نمیبینم منتظر کسی باشم بهم هدیه بده
یا در مورد حاظر جوابی اتفاقا حالا خیلی خیلی وضعیتم عالیه و میشه گفت امکان نداره توی مسائل جدی و چه شوخی و دوستانه به قول معروف کم بیارم
قبلا دقیقا همینطور بودم کسی چیزی بود نمیتونستم جواب بدم ولی بعدا هزاران جواب توی مغزم میومد که چرا اینو نگفتم چرا اونو نگفتم و حتی میشد برای یه موقعیت ماه ها درگیر بودم با خودم ولی حالا نه همون لحظه حرفمو میزنم
در مورد کنار اومدن با اتفاقات گذشته هم مشکلی ندارم و اتفاقا توی این چندسال از این لحاظ روی خودم کار کردم و دیگه هرگز از واقعیتها و موقعیتها فرار نمیکنم
مثلا من مهمونی همیشه بدم اومده و حالا هم بدم میاد ولی قبلا همیشه فرار میکردم و اصلا مهمونی نمیرفتم و کسی هم میومد یا قبلش از خونه مرفتم بیرون یا از اتاق اصلا بیرون نمومدم
ولی حالا درسته خوشم نمیاد ولی کسی بیاد میرم سلام میدم 5دقیقه میشینم و بعد میام سراغ کار خودم
یا خیلی دیگه از موقعیتها که برام سنگین بودن اتفاقا حالا برای مبارزه با خودم میرم سراغشون تا به خودم بفهمونم که هرکاری که هر انسان دیگه میتونه بکنه منم میتونم بکنم حتی خیلی بهتر و بالاتر و فقط مهم اینه خودم بخوام
در مورد استرس اینطور نیست در موقعیت های خاص دچار ترس بشم و خیلی فرق داره
استرس و یا بهتر بگم اضطراب یه نوعی مشکل بدنی تبدیل شده و ربطی به موقعیت نداره و هر موقعیت و اتفاقی که با فشار همراه باشه این حالت رو باعث میشه
مثل این میمونه میخوای بدوی ولی قند خونت میفته و دچار ضعف میشی دقیقا این حالت منم اینطوره، یعنی موقعیت با فشار عصبی هست مغز و بدنم کم میاره و توان برقراری تعادل رو نداره
و این کلا با ترس و فشار یاداوری گذشته کلا فرق داره
چون اتفاقا عاشق روبرو شدن با ترسهام هستم و از ترسهام که فرار نمیکنم اتفاقا باهاش درگیر میشم تا حلش کنم
یاد اوردی گذشته هم همینطور هست و درسته گذشته خیلی موقعیت و اتفاقات بد وجود داشته که همینها باعث شده اینطور روان و مغزم تحلیل بره ولی باهاشون روبرو میشم تا بهتر فراموش کنم و فقط به عنوان یه تجربه بهشون نگاه میکنم
در مورد کودک درون مطلبتون خیلی قشنگ بود ولی از یک جنبه من برعکسش هستم
بچه بودم دوست داشتم بزرگ بشم ولی حالا میبینم اصلا بزرگ نشدم و همون بچه 10 11 ساله هستم که بودم حتی چهرم هم اینو نشون میداد و مثلا 25سالم بود همه میگفتم به 17 18ساله میخوری در حالی که درونم اتفاقا خیلی پیر بود و هرکسی باهام مدتی هم کلام میشد همینو میگفت
یه مدت بهمین خاطر مشکل داشتم با خودم و دلم میخواست بزرگ باشم
ولی حالا به این رسیدم واقعا من دوست نداشتم و ندارم که مثل ادم بزرگها بشم چون چیزی که میبینم ادم بزرگها همه مثل بچه ای میمونن که داخل یه رباط اسیر شدن و مثل رباط چیزی که بهش گفتن و برنامه ریزی کردن رو انجام میدم
میرن سر کار پول جمع میکنن ازدواج میکنن بچه دار میشن و بعد 70 80 سال توی بازنشستگی میرن زیر خاک
ولی من هرگز نتونستم همچین ادمی باشم و دلم هم نمیخواد باشم و نه دلم میخواد کار کنم برای پول جمع کردن نه دلم میخوام پول جمع کنم برای پولدار شدن نه ازدواج کنم برای بچه دار شدن نه بچه داشته باشم برای پدر شدن
در حالی که کار رو دوست دارم پول رو دوست دارم که چیزایی که میخوام بخرم دلم میخواد عاشق باشم ، عاشق بچه ها هستم و برادز زاده و خواهر زاده که دارم مثل بت میپرسم و اونها هم عاشق منن ولی اینها رو به این صورت تحمیلی نمیخوام قبول کنم بلکه فقط چیزی که خودم دوست دارم دلم میخواد انجام بدم
بعضی وقتا فکر میکنم بچه ها بهمین خاطر میان طرفم بیشتر از بقیه همیشه دوستم دارن و باهام بازی میکنن چون در واقعیت خودم یه بچه هستم و بهمین خاطر با هم اخت و رفیق میشیم
الان مشکلی نه با درونم دارم نه با چیزهای بیرونی
بلکه مشکلم با هماهنگی این دوتاست، یعنی همین اضطراب باعث میشه نتونم با موقعیتها روبرو بشم
عدم تمرکز باعث شده نتونم هدفهام رو دنبال کنم و برنامه بچینم و فعالت کنم
بازم ممنون از توجهت