نوشته اصلی توسط
بهاروخدایش
من ترم اول میرفتم ومیومدم با کسی کاری نداشتم ترم دوم کارهامون عملی شدوتازه بچه های کلاس رو شناختم وترم سوم وچهارم هم فعالیتم تو دانشگاه شدیدشد باراولی که کنفرانس میخواستم بدم همه با تعجب میومدن میگفتن این خانمه میخواد بده ومن ازاین حرکات زشتشون بدم میومدم
یه بنده خدایی ازاقایون که خیلی محترم هستن به من درمورد حسادت پیام دادن که اگرکسی حسادت میکنه به شما و.....که نمیتونم اینجا زیاد بگم منظورشو این برداشت کردم که یکی چیزی گفته که ایشون پیامی با مظمون به من دادن من حد وحدود رو رعایت میکنم هم درحرف زدنم بااقایون هم رفتارمو که جلف نباشه راست میگین من اوایل ترم زیاد شیطنت کردم ودرهرمسابقه ای شرکت دارم ومقام اواردم بازم یعنی میگین اقایون هرجا میشینن بحث میکنن
این همون بحثی بود که درمورد اون اقا گفتم وگفتین نمیدونم
بله درسته ولی منم جز همون کسایی هستم که تو دسته دو گیرکردم واقعا نمیدونم چیکارکنم پس بااین اوصاف من فکرکنم نه تو قلب کسی جا داشته باشم وتو ذهن وفکرکسی چون من هم واسه مسابقات مقام اوردم هم شرکت میکنم وفعالیتی که تو دانشگاه دارم پس ناخوداگاه میشه که پسری حرف منو پیش بکشه ودلیل مزاحمتها هم همینه که گفتین
من نحوه برخورد بایه اقا نمیدونم مثل کی بخندم کی نخندم واقعا چیزی که ازدید ما خوبه ازدید شما اصلا هم خوب نیست
یه چیز دیگه من واسه کارهایی که تو دانشگاه میکنم مجبورم بابعضی اقایون درتماس باشم این ازدید بعضی دیگه ازاقایون چه معنی میده یااینکه درمواقعی میشه تو سالن دانشگاه مجبوریم باهم صحبت کنیم ولی شما اگریه پسر غریبه باشین قطعن نمیدونین که ما داریم بحث کاری میکنیم ای چه دیدی داره
خداییش اینقدرسنگین میرم دانشگاه باوجودی که مانتویی هستم حتی زمانی که پیش پدرومادرم هستم اینقدرسنگین برخوردنمیکنم وطوری که تو دانشگاه میگردم ازنظرظاهرزمین تا اسمون تا خونه فرق میکنه خیلی محجوب ترهستم حتی چادرمیپوشم بادوستام وقتی خیابون میرم یه سوال دیگه اینه که وقتی اقایی شما روتو خیابون چادری ببینه وداخل دانشگاه مانتویی چی فکرمیکنه باخودش
من خیلی بااحتیاط رفتارمیکنم که شایعه درست نشه ولی بازمیترسم مردم عقلشون به چشمشون هست
سنگین بابچه های کلاس صحبت میکنم ولی همش ازاین میترسم که شما میگین اقایون یه چیز دیگه فکرمیکنن زنها یه چیزدیگه
مردهاروشناخت خب چه جوری من که نمیتونم باهاشون دوست بشم تک تکشونو بشناسم وتا حالاهم باکسی دوست نبودم که حداقل بشناسم واقعا دچارسردرگمی هستم