نوشته اصلی توسط
mohammad2012
دو شب پیش افطاری اومد خونمون و بعدش رفتیم واسه مراسم احیا و قرار شد سحری هم خونمون بخوریم و بعد برسونمش خونه چون مادرش دوست نداره خونمون بخوابه (دلیلش وسواس شدید روی دخترشه) ولی من واسه رسوندنش خیلی خیلی خسته بودم برا همین ازش خواستم با مادرش تماس بگیره و بگه میمونه تا فردا ولی مادرش خیلی ناراحت شد و حتی میخواست بیاد دنبالش که گفته زشته و نیومده ولی نمیدونم چرا موندن خونه مارو خیلی بد میدونه و جلو من گفت دفه اخره که میاد خونتون میمونه شب رو خیلی از این حرفش بدم اومد با اینکه از اول ازدواج هم اینطوری بود و قبولش کردم ولی همش به خودم میگم چرا؟؟