-
RE: راهنمايي براي ازدواج
بهاره جان
اين ازدواج به نظرت به صلاحه؟!
ازدواجهايي كه روي اصول هست تا 50 درصد موفق در نمي ياد چه برسد به اينكه شما از اول كارتون اشتباه بوده و حالا هم با مشكلاتي روبه رو هستيد كه اگر هر يك از اعضاي خانواده شما از يكي از اين اتفاقات با خبر شوند، اعتبار شما را خب مي كند
دختر خوب. احساسات،عشق و علاقه و وابستگي خوب است اما به چه قيمتي؟!
خودت خوب مي داني كه اگر واقعا نمي خواستي كه با اين آقا باشي از همان ابتدا مانع روابطش مي شدي و او به زور تو را وادار به ايجاد رابطه نكرده است. اما آيا آن روز هم به اتفاقات امروز فكر مي كردي؟!
اگر آن موقع اشتباه كردي دليل نمي شود كه الان هم اشتباه كني
نمي خواهم اشتباهاتت را يكي يكي واست نام ببرم و اصلا به كاري كه با دوست كردي يا نكردي و آيا مقصر بودي يا نبودي كاري ندارم
الان بحث من آينده توست كه دلم مي خواهد بدانم آيا واقعا قصد داري با اين فرد ازدواج كني؟!
مطمئني كه اين گريه ها و فرياد هاي عشق او واقعي است مي تواند براي تو زندگي ساز باشد؟!
-
RE: راهنمايي براي ازدواج
باور كن اگر بخواهي مي تواني از يك نفر جدا شوي و اگر بخواهي مي تواني به يك نفر عشق بورزي
شايد نتواني آن فرد را فراموش كني اما مي تواني با كمي اراده به جدايي از او عادت كني
-
RE: راهنمايي براي ازدواج
بهاره عزیز... بعضی وقتها اتفاقات عجیبی توی زندگی ما آدمها میفته، یکی از دوستای من هم تقریبا همچین ماجرایی داشت. اگه دوست داشته باشی در موردش بیشتر باهات حرف می زنم.
عزیزم، میدونم شرایط بدی توی خوابگاه برات به وجود اومده، می دونم که بدجوری گیر افتادی، دقیقا درکت می کنم. اما کاش قبل از اومدنت با استادات صحبت می کردی.
نمی تونی با دوستت صحبت کنی؟ (همون خانمی که با دوستش الان دوست هستی)، بهش تمام جریان رو بگی، اینطوری شاید عذاب وجدان داشته باشی، اما اگه باهاش صحبت کنی و تمام حرفهایی که اون آقا در مورد رابطه شون باهاش گفته بود رو بهش بگی شاید هم بهتر بفهمی که واقعیت ماجرا چی بوده و هم اینکه بهتر می تونی تصمیم بگیری. نمی دونم حالا باز هر چی خودت صلاح می دونی عزیزم. اما شاید این آقا تمام واقعیات رو به شما نگفته باشه.. فعلا این به ذهنم رسید..
:72:
-
RE: راهنمايي براي ازدواج
بهاره جان گناه كس ديگري رو به عهده خودت نگير
اگر اون پسر تو رو مي خواست بايد با جرات به دوست بي نوات هم مي گفت يا اينكه حداقل رابطه اش را با او تمام مي كرد بعد مي آمد سراغ تو .
اينكه آنها با هم زياد دعوا مي كردند دليل بر اين نمي شد كه به او خيانت كند. نمي دانم درست متوجه شدم مثل اينكه كه اين آقا دخترگي اون خانم را از بين برده اند. پس بايد پاي كاري كه كرده اند باايستند. به هر حال بحث آبروي اون خانم در ميون هست.
من با نظر شاد موافقم.
بهتره با كمال جرات همه اون چيزهايي رو كه اون آقا بايد به خود اون دختر مي گفت و نگفته را خودت بروي و به او بگويي. اول آن خانم بايد تكليفش را با آن آقا مشخص كند و بعد تو.
احساساتت را درك مي كنم اما اگر الان نتواني بهترين تصميم را بگيري مي داني كه با زندگي چند نفر بازي شده است. نگذار گريه هاي آن آقا تو را از تصميمي كه فكر مي كني درست است برگرداند و صاف همه چيز را كف دستش نگذار تا فرصت نكند كه روي فكر تو تأثير بگذارد.
من دلم نمي خواهد از اين دوستهايي باشم كه هي بگويم واي اين كار را نكن واي اون كارت اشتباه بود. باور كن جز اين كارها،راه ديگري نداري
-
RE: راهنمايي براي ازدواج
سلام دانه جان و شاد عزیز ممنون از راهنمایییتون
اما متاسفانه این خانم اخلاقیاتی داره که اصلا نمیشه باهاش حرف زد خیلی اخلاق تندی داره
مسئله اونا تمام شده بود اگرم چیزی وجود داشت به وساطت خود من بود که اقا رو راضیش میکردم اونم میخواد مشکل دوستم حل بشه حتی موقعی که باهم صحبت تلفنی میکردند من کنفرانس بودم و صدای دوستمو می شنیدم و اون نمی دونست از اینکه عشقش واقعی هست شکی ندارم چون واکنش های پدر و مادرش و بقیه اعضا خونوادش نشون میدن البته به خاطر مذهبم و وضعیت جسمیم
باز شنبه قراره برم مشهد دوستم دیگه پیش ما نیست اما باز هم هر چه شما بگید میرم پیداش می کنم اما اون فقط بلده آبرو ریزی کنه اتفاقی که واسه دوستم افتاده برا یکی دیگه از بچه های طبقه ما افتاده بود و دوستم ایشونو بردند دکتر زنان و کارشون درست کردند یه شب باهم بحثشون شد و آبروی دختره ای بدبخت برد تنها دلیلی که من الان خونه هستم اینه که گفتم اگه اونجا بمونم اون همش زخم زبون می زنه شاید نتونم جلو خودمو نگه دارم و حرفی از دهنم بیرون بیاد که آبروی اون بره البته من نقطه ضعفی غیر از این ماجرا دست اون ندارم که بخواد آبرو ریزی کنه اما بازم از زبونش میترسم واسم دعا کنید خیلی دوسش دارم
-
RE: راهنمايي براي ازدواج
کاملا گیج شدم نمی دونم دیگه چه کار کنم بعضی وقتا رفتاراش با حرفاش کاملا متناقضند دارم از دست کاراش دیونه میشم کاش می گفت نمی خوامت تا منم برم پی کار خودم نمی دونم اصلا دلیل رفتاراشو نمی فهمم روزی دیوانه وار واسه خاطرم اشک می ریزه یه روز هم هیچی واسش مهم نیست همش خوابه هیچ اقدامی برا پیش رفت کارمون نمی کنه هر وقت اعتراض می کنم می گه تو تا اسفند بهم وقت دادی الان گفته وقت مشاوره ازدواج بگیریم با هم بریم اما من دیگه خسته شدم اگه بگم میرم بعضی وقتا خیلی واکنش نشون میده بعضی وقتا میگه برو کشتی منو از بس میگی میخوام برم نمی دونم چرا اینجوری می کنه احساس می کنم اونطور که میگه من براش مهم نیستم بعضی رفتاراش نشون میده دارم دیوانه میشم چه کار کنم؟ کمک میخوام
-
RE: راهنمايي براي ازدواج
بهره جان
رفتار شما و اين آقا اصلا روي اصول نيست. فكر مي كنم حرمتها ببين شما از بين رفته. بهتره كمتر داغ باشي و كمي صبورانه تر عمل كني تا كمي زمان بگذره.
معمولا آقايون نمي تونن در آن واحد چند مشكل را با هم حل كنند . بگذاريد از جريان دوستتون كمي بگذره بعد با فكر باز تر به خودتون و برنامه هايتون فكر كنيد
توي منگنه قراردادن او براي تو سودي نداره
-
RE: راهنمايي براي ازدواج
خیلی سخته وقتی 5 6 سال بر میگردم به عقب می بیبنم من هیچ خیری از زندگیم ندیدم شدم یه دختر دل شکسته خسته از همه چیز حتی نفس کشیدن که دستام نای قلم گرفتن رو ندارند عشقم درسم بود و سنگ صبورم کتاب هام
وقتی یادم میاد وجودم می لرزه توی خونواده شلوغی بودم 4تا از من بزرگتر هستن که هیچ کدام درس نخوندن و من اولین کسی هستم که وارد دانشگاه شدم سوم دبیرستان برای فرار از افکار ناجوری که نسبت به خودم (واسه معلولیت) داشتم پناه آوردم به چت روز و شب کارم چت کردن با پسری از مشهد بود کم کم باهاش ارتباط تلفنی برقرار کردم کم درس می خوندم افسردگی شدیدی گرفته بودم که روانپزشک دستور داده بود به مدرسه نرم مریضی بدی گرفته بودم حوصله هیچی رو نداشتم توی اتاق حبس شده بود م هیچ کس اجازه ورود به اتاقم را نداشت کار من فکر کردن به چت بود از طرفی خیلی نگران درسم بودم چون از دبستان تا سوم دبیزستان جزو برترین های استان بودم تنها کسی بودم که در المپیادهای شیمی فیزیک و ریاضی رتبه های برتر مال خودم می کردم همیشه آرزو داشتم به مدارج بالای علمی برسم اما حس می کردم دارم نابود میشم امیدی برا قبولی در دانشگاه آزاد را هم نداشتم چون اصلا حال درس خواندن را نداشتم کاش اون روز یکی پیدا میشد بهم بگه بچسبم به درسم کاش یکی اون روز دستمو می گرفت تا به امروز نمی رسیدم دانشگاه که قبول شدم گفتم نمی رم صبر می کنم تا دولتی قبول بشم خونوادم دیدن خیلی افسرده ام مخالفت کردند گفتن باید بری منم راهی دانشگاه شدم همون ترم اول به خاطر دوستم مشهد مهمان شدم اصلا ترم جالبی نبود کارم فقط گریه و زاری بود سر کلاس نمی رفتم خیلی قبول شرایط جدید برام سخت بود چون خواه ناخواه باید کارای شخصیمو خودم انجام میدادم خیلی سختی کشیدم به خصوص مواقعی که کنترلمو از دست میدادم و جلو بقیه می خوردم زمین خیلی خورد میشدم این چیزا منو از دانشگاه و خوابگاه فراری میداد اکثر شبا تا صبح حرم بودم از اینکه افراد مریضو آقا جلو چشمام شفا میداد کلی لذت میبردم همه روزگارمو توی عشقی که به اون پسره داشتم خلاصه کرده بودم غافل از اینکه اون به خاطر ترحم ماهی یک بار حاضر میشد به دیدنم بیاد ومن توی رویاهام چیزهایی دیگری ساخته بودم تا اینکه ترمم تموم شد و من از مشهد رفتم اما از یکی از بچه ها دیده بودم که با چندین نفر ارتباط تلفنی داره تصمیم گرفتم برای فرار از خودم منم همین کارو انجام بدم که کم کم شد واسم عادت
آخر ترم کارم حذف ترم و راحت کردن خودم بود چندین بار به خونوادم گفتم میخوام انصراف بدم که با مخالفت شدید اونا روبه رو شدم همیشه دوست داشتم مثه بقیه دخترا خودم بتونم از عهده همه کارام بر بیام تا مثلا دوستم برای کمکی که بم میکنه فرداش منت نذاره ترم پیش باز مهمان مشهد شدم پسر بازی واسه من عادت شده بود چندین بار شکست عاطفی خوردم از یکی جدا میشدم با 10تای دیگه رابطه داشتم تا اینکه با این آشنا شدم که دیدم چقدر دوستم داره هیچ وقت نمی خواستم از دستش بدم فکر می کردم اگه اینو از دست بدم دیگه کسی منو نمی خواد چون نه زیبایی خاصی دارم نه سلامتی جسمی همیشه فکر می کنم همه از من فراریند همیشه دلم میخواست با دخترا دوست باشم با اونا اوقات فراغتم طی کنم اما توی خوابگاه هر کسی دنبال مدل لباس تیپ کلاس و این طور چیزا بودند چند نفری باهم می رفتن بیرون و من حسرت میخوردم که کاش سالم بودم تا اینا یه کم منو تحویل بگیرن همیشه تو تنهاییام کارم گریه کردن به حال و روز خودم بود از درس خوندن هم لذت نمی بردم که وقتمو پر کنم هر چه سعی میکردم دیگر جوابی نمی گرفتم از بس قرص و دارو توی این 5سال مصرف کرده بودم که مغزم جایی برای فرمول های فیزیک نداشت منی که مسائل سخت فیزیک تو هوا جواب میدادم له و داغون شدم به خاطر مشکل پام همیشه خودمو خورد له میدیدم در حالیکه درس بهم آرامش و اعتماد به نفس میداد اما موقعی که توی سمینارها اسم من خونده میشد تا به عنوان برترین برم بالای منبر به جای خوشحالی احساس خورد شدن بهم دست میداد همیشه حس می کردم همه نگاه ها به خاطر پام به منه هیچ وقت موفقت هامو نمی دیدم کوچکترین چیزی توی خونه اعصابمو میریزه به هم حال زندگی توی خوابگاه پیش بچه های دیگرم نداشتم همش اصرار داشتم واسم خونه بگیرن که بابام به خاطر وضعیتم نذاشت میگفت باید چند نفری باشند هوای تورو داشته باشند حرفاش منطقی بود اما نیاز به آرامش داشتم برای فرار از این موقعیت دوست داشتم با جنس مخالفم صحبت کنم که خیلی ها از رو دلسوزی باهام میموندن تا امروز که احساس میکنم عاشقم البته پام برای این دوستم اصلا مهم نیست اما نمی دونم چرا دوست دارم تموم کنم چطور من میتونم تو چشمای مادرش نگاه کنم نه زیبایی دارم نه جذابیت و سلامتی اونم برا پسر یکی یه دونش کلی آرزو داره دلم میخواد اگه تموم کردم دیگه به دنبال هیچ پسری نرم بچسبم به زندگیم اما خیلی وقتا این تصمیم رو گرفتم و شکست خوردم کاش میتونستم به روزهای اولم برگردم که تمام فکرم بشه درسم
همیشه می ترسم در آینده تنها بمونم با یه دنیا غم و حسرت زندگی دیگران را خوردن
شرمندم داشتم میترکیدم اینا دردهای منه که چندین ساله زندگیمو برام جهنم کردند و نمی تونستم به کسی بگم حس می کنم چون بغضم شکسته یه خورده آرومتر شدم اما میخوام راهنماییم کنید خواهش می کنم واسم دعا کنید
-
RE: راهنمايي براي ازدواج
مي خواهي با اين تفاسير باز هم به همين منوال ادامه دهي؟!؟!
5 6 سال گذشت. چند سال ديگر هم مي خواهي بگذرد؟!؟!
مي داني چه مدت است كه اينقدر گرفتاري؟! مي خواهي باز هم گرفتار باشي؟!
-
RE: راهنمايي براي ازدواج
به نظرت الان فرصت اين نيست كه با خيال راحت درس بخوني . دانشگاه. شغل مناسب. كسب تجربه و در فرصتي مناسب بتوني ازدواجي عالي داشته باشي؟!؟!؟؟؟؟!!؟!؟!