خوش به حالتون که خوشحال شدید . منم خوشحال شدم چون لیاقت آدمی من رو نداشتندنقل قول:
خب من که خوشحالم دوستاتون منتظر قول ازدواج شما در 5،6 سال آینده نموندن!:rolleyes:
من کلا سعی کردم که با هیچ کسی مشکلی نداشته باشم . چه کسی که اخلاقیاتی که من خودم رو ملزم بش می دونم قبول داره چه کسی که دیدگاه های اخلاقی اش شبیه من نیست .نقل قول:
منم یه سوال دارم!
شما با کسانی که اخلاقیات رو رعایت میکنن(خانم یا آقا فرقی نمیکنه) تا حالا مشکلی داشتید؟تو جامعه
اصلا کاری به مذهبی بودنشون ندارم.
این دیگه چجور سوالی بود .
بعله به نظرم درسته . این حق یک پسر یا دختر هست و همین طور از نظر جسمی و روانی براشون یک نیاز هست .نقل قول:
راستی مشکل شما برای ازدواج مشکل اکثر جووناست. فکر می کنید راهکار فرار از تنهایی دوستی با جنس مخالفه تا وقتی که شرایط ازدواج فراهم بشه، درسته؟
خب فکر کنید همین آسیب هایی که به دختروپسر میزنه(روحی روانی) که نمونه اش رو داریم صبح تا شب می بینیم! خیلی نتایج خوبیه؟! راهکار شما نتیجه اش چیزیه که الان داریم می بینیم
من که چیزای خوبی نمی بینم شما رو نمیدونم!
اگه آسیبی توی این روابط به وجود می یاد بیشتر به خاطر عملکرد نادرست دو طرف هست .
من خودم که اصلا از دوستی هایی که داشتم ناراضی نیستم .
از نظر روحی روی من تاثیر خوبی می گذاشت و باعث می شد که انرژی بیشتری برای کارام داشته باشم و واقعا از اوقات فراغتم خیلی بیشتر از وقتی که بخوام با دوستای پسرم برم بیرون لذت می بردم .
احساس تنهایی نمی کردم و نگران آیندم نبودم و اعتماد به نفسم هم خیلی بیشتر می شد.
تازه تجربه های خیلی خوبی هم در مورد تعامل با افراد مختلف به دست آوردم که بعدا می تونم توی زندگیم ازشون بهره ببرم .
حالا من که دیگه نمی خوام با کسی دوست بشم . نمی دونم چرا دارید این حرفا رو بم می زنید !
من از یک زندگی ساده که بخوام با بدبختی زندگی ام رو پیش ببرم خوشم نمی یاد .دوست دارم وقتی ازدواج می کنم توی زندگی جلوی زنم کم نیارم و یک زندگی خوب بتونم براش درست کنم . یک کم هم از ازدواج می ترسم .نقل قول:
راستی همونطور که خودتون فرمودید آمادگی تشکیل یه زندگی نسبتا ساده رو دارید. میتونید کم کم برای ازدواج اقدام کنید. و مابقی مسیر رو به کمک همسفرتون طی کنید!
اگه الان ازدواج کنم و بعدش مسائل اقتصادی باعث بشه که از هم طلاق بگیریم بهتره چند ساله دیگه ازدواج کنم اما یک زندگی آروم و پایدار داشته باشم .
آره این اتفاق برام پیش می یومد . البته دو چند تا راه حل براش داشتم .نقل قول:
ممنون.راستش سوالم درمورد درس خوندن و ادامه تحصیله.میخوام بدونم موقع درس خوندن خصوصا برای ارشد اینجوری میشی که پای کتاب و دفتر فکرت هزارجا بره؟بعد مجبور شی بری سراغ انجام کارای دیگه؟
اول اینکه ساعت مطالعه ام رو توی تقویمم می نوشتم .
مثلا من برای خوندن ارشد روزایی که کار نمی کردم ۷.۵ ساعت درس می خوندم و روزی چهار تا درس رو می خوندم .
بعدش زمانم رو به ده تا ۴۵ دقیقه تقسیم می کردم و برای هر درس دو تا بازه ی زمانی اختصاص می دادم .
بین بازه ی زمانی هر دو درس یک ربع و بین زمان خوندن دو درس نیم ساعت استراحت می کردم .
زمان درس خوندنم رو توی تقویمم می نوشتم و به خودم گفته بودم که تا زمانی که یک بازه زمانی از درسم تمام نشده حق انجام هیچ کاری جز درس خوندن رو ندارم . مثلا اگه از ۸ شروع کردم به اینکه درس ۱ رو بخونم باید تا ۸:۴۵ اون درس رو می خوندم و بعدش تا ۹ استراحت می کردم و دوباره باید از ۹ تا ۹:۴۵ درس ۱ رو می خوندم و بعدش از ۱۰ تا ۱۰:۴۵ درس دو رو می خوندم و همین طور ادامه می دادم .
فقط یک دوساعتی رو ظهر استراحت می کردم . البته یک موقع هایی هم استراحت هام بیشتر از زمانی که بشون اختصاص می دادم طول می کشید اما عموما تا حدود ساعت ۹ شب درسم تموم می شد و تا فردا صبح دیگه لازم نبود درس بخونم .
اگه ساعت درس خوندنم رو نمی نوشتم وقتی که تازه بیست دقیقه بود شروع کرده بودم به درس خوندن فکر می کردم که دو ساعته دارم درس می خونم !
هر وقتم که کاری به ذهنم می یومد که باید انجام بدم . مثلا فلان حرفو به دوستم بزنم یا اینکه فلان جا باید برم یا فلان برنامه رو برای زندگی ام داشته باشم یا برم تو فیس بوکم فلان صفحه رو لایک کنم یا هر فکره مسخره ی دیگه ای ، اون رو توی تقویمم می نوشتم تا یادم نره و از فکرش بیرون بیام و بعدا به وقتش اون کار رو انجام بدم .
روزهایی در هفته هم که کار می کردم ( البته اون موقع یک کار خیلی سبک و آسون توی شرکت یکی از فامیلام داشتم ) بعدالظهر ها ۴.۵ ساعت درس می خوندم یا به عبارتی ۳ تا درس می خوندم یا ۶ تا بازه ی زمانی مطالعه می کردم .
دومین راه حلم این بود که می رفتم کتابخونه درس می خوندم . کتابخونه ای که می رفتم یک کمی از خونمون دور بود و توی زیر زمین یک مسجد بود و یک کم برام رفتنش سخت بود ولی با این وجود خیلی برام خوب بود . از طرفی وقتی آدم توی یک جمعی باشه که همه دارند درس می خونند حسابی انرژی می گیره که درس بخونه . چون فضا خیلی ساکت بود تمرکز خیلی زیادی هم پیدا می کردم .
بعدشم چون توی خونه نبودم و در کتابخونه تلوزیونی نبود که ببینم و تخت خوابی نبود که بخوابم و لپ تاپی نبود که باش کار کنم و .... استراحت هام هم تازه بیشتر موقع ها کم تر از زمانی که بشون اختصاص داده بودم طول می کشید .
وقتی هم که یک ربع استراحتم بود می رفتم توی حیاط مسجد دور می زدم یا توی بلوار نزدیک کتابخونه یک کمی استراحت می کردم . توی نیم ساعت های استراحتم هم می رفتم توی خیابون های اطراف می گشتم و یک خوراکی هم برای خودم می گرفتم . مثلا یک آلو جنگلی می گرفتم و می خوردم . کلا خیلی می چسبید کتابخونه رفتن .
تازه یک موقع هایی داداشم هم که می دید من دارم می رم کتابخونه اون هم بام می یومد تا دو تایی بریم . دوستای قدیمیم رو هم یک موقع هایی توی اون کتابخونه می دیدم .
الآن چند ماهه که کتابخونه نرفتم . این حرفا رو که به شما زدم بدجوی دلم برای کتابخونه ای که می رفتم تنگ شده .
ببخشید که انقدر کشش دادم . شما یک سوال کوچیک پرسیدید و من یک عالمه جواب دادم که شاید خیلی اش هم مربوط به سوال شما نبود . خودتون که می دونید تقصیر این ذهن سطحی ام هست .
- - - Updated - - -
دو تا غلط نگارشی نوشته داره
۱ در سطر ۲ باید می گفتم لیاقت آدمی مثله من
۲ در سطر یکی مونده به آخر باید می گفتم خیلیش