خیلی عالی بود. من الان از اینکه مجرد بمانم می ترسم. من ازدواج نکرده ام و هیچ اقدامی هم برای ازدواج نکرده ام و این مساله خیلی مرا آزار می دهد.
نمایش نسخه قابل چاپ
خیلی عالی بود. من الان از اینکه مجرد بمانم می ترسم. من ازدواج نکرده ام و هیچ اقدامی هم برای ازدواج نکرده ام و این مساله خیلی مرا آزار می دهد.
لیلا جان سعی نکن همه مسائلت رو با هم حل کنی، اینجوری خیلی سخت می شه.
به زندگیت و روانت مثل یه نرم افزار نگاه کن... و مثل یه متخصص شروع کن به طراحی کردن... :)
اول (همونطور که تو پست قبلت گفته بودی) یه لیست از مسائلی که می خوای حلشون کنی تهیه کن...
بعد اولویت بندی کن...
و به ترتیب شروع کن...
من فکر می کنم تاپیک مشاوره بهار زندگی با آقای sci نقطه شروع خیلی خوبیه. البته چند هفته وقت لازم داره، ولی انصافا ارزشش رو داره... :)
ازدواج رو هم الکی برای خودت بزرگ نکن... وقتی روحیه خوبی داشته باشی، و مسائلی که درگیرشون هستی رو برطرف کنی، اون مسئله هم به راحتی آب خوردن حل می شه... در مورد ازدواج مهم اینه که ازدواج موفقی داشته باشی...
خیلی ممنون از راهنمایی ها و دلگرمی هایت میشل جان .
فقط سوالم اینه که درسته که همکارام دیگه به من ترحم نمی کنند ولی آیا اگر شما به جای من بودید، و یک زمانی افسردگی داشتید، بعد خوب می شدید؟
اینکه می گم خوب شدم، راست می گم . دکترم گفته که 90 درصد خوب شدم . و دیگه هیچوقت مثل سابق نمی شوم .
اگر شما هم مثل من خوب می شدید، و در شرکتی که کار می کردید ، همه سابقه افسردگی شما را می دانستند ، خجالت نمی کشیدید؟
دوست نداشتید جای دیگری مشغول شوید؟
من مطمئن هستم که اگر جایم را عوض کنم ، دیگر در مکان جدید، افسردگی ندارم . آیا اگر شما جای من بودید، مکانتان را تغییر نمی دادید ؟
اگر تغییر مکان دهم ، یعنی اینکه دارم وقتم را تلف می کنم و این اصلاً خوب نیست .
البته شاید ارزشش را داشته باشد، چون در مکان جدید کسی مرا نمی شناسد.
ولی مساله ای که وجود داره اینه که من فکر می کنم همه متوجه تغییرات روحی من می شوند و متوجه می شوند که افسردگی ام خوب شده . آیا درست فکر می کنم ؟
آیا آنها متوجه این تغییر می شوند؟
در ضمن اینکه من زمانیکه افسرده بودم، نقش یک انسان ساده را بازی کردم ، یعنی اینکه به هم گفتم من افسرده ام . دائم گریه می کردم و کاری از دستم بر نمی آمد. همه من را به عنوان شخصی ترسو، ضد اجتماعی، ساده و ضعیف می شناختند .
آیا امکانش وجود داره که نظر و دید دیگران نسبت به من تغییر کند ؟
البته به احتمال زیاد همکارانم خود واقعی من را دوست دارند . از رفتارشان متوجه می شوم .
شایدم اشتباه می کنم . شاید در درونشان می گویند این عجب آدم ضعیفیه ؟!
ولی قبلاً متوجه می شدم که سایرین دوستم دارند .
اگر وقت کردم، به آن تاپیک هم سر می زنم .
- - - Updated - - -
خیلی ممنون از راهنمایی ها و دلگرمی هایت میشل جان .
فقط سوالم اینه که درسته که همکارام دیگه به من ترحم نمی کنند ولی آیا اگر شما به جای من بودید، و یک زمانی افسردگی داشتید، بعد خوب می شدید؟
اینکه می گم خوب شدم، راست می گم . دکترم گفته که 90 درصد خوب شدم . و دیگه هیچوقت مثل سابق نمی شوم .
اگر شما هم مثل من خوب می شدید، و در شرکتی که کار می کردید ، همه سابقه افسردگی شما را می دانستند ، خجالت نمی کشیدید؟
دوست نداشتید جای دیگری مشغول شوید؟
من مطمئن هستم که اگر جایم را عوض کنم ، دیگر در مکان جدید، افسردگی ندارم . آیا اگر شما جای من بودید، مکانتان را تغییر نمی دادید ؟
اگر تغییر مکان دهم ، یعنی اینکه دارم وقتم را تلف می کنم و این اصلاً خوب نیست .
البته شاید ارزشش را داشته باشد، چون در مکان جدید کسی مرا نمی شناسد.
ولی مساله ای که وجود داره اینه که من فکر می کنم همه متوجه تغییرات روحی من می شوند و متوجه می شوند که افسردگی ام خوب شده . آیا درست فکر می کنم ؟
آیا آنها متوجه این تغییر می شوند؟
در ضمن اینکه من زمانیکه افسرده بودم، نقش یک انسان ساده را بازی کردم ، یعنی اینکه به هم گفتم من افسرده ام . دائم گریه می کردم و کاری از دستم بر نمی آمد. همه من را به عنوان شخصی ترسو، ضد اجتماعی، ساده و ضعیف می شناختند .
آیا امکانش وجود داره که نظر و دید دیگران نسبت به من تغییر کند ؟
البته به احتمال زیاد همکارانم خود واقعی من را دوست دارند . از رفتارشان متوجه می شوم .
شایدم اشتباه می کنم . شاید در درونشان می گویند این عجب آدم ضعیفیه ؟!
ولی قبلاً متوجه می شدم که سایرین دوستم دارند .
اگر وقت کردم، به آن تاپیک هم سر می زنم .
سلام لیلا... باهات موافقم، همکارات متوجه تغییراتت می شن...
انسان ها تو رو به اون شکلی می بینن که خودت باور داری، اونها برای تجسمت کمتر به حافظشون مراجعه می کنن، و بیشتر به چشم هات نگاه می کنن... باور تو نسبت به خودت، در نگاهت، در حرکاتت، درحالت چهرت، و در رفتارت مشخص می شه...
وقتی تو یه شی ء رو جلو چشمت داری، دیگه برای تجسمش به حافظت رجوع نمی کنی، درسته؟ بقیه آدما هم همینطورن... وقتی به حافظشون رجوع می کنن که تو جلو چشمشون نباشی...
تازه یه نکته خیلی مهم هم هست... وقتی دیگران می بینن که ویژگی های منفیت رو به مثبت تبدیل می کنی، برات احترام خاصی قائل می شن...
انسان های زیبا، تحسین برانگیزن، اما اون انسان هایی که زشتی رو به زیبایی تبدیل می کنن، علاوه بر تحسین برانگیز بودن، باشکوه و باعظمت هستند... اونها کسائین که خدا هم بهشون احترام می گذاره چه رسه به بنده های خدا...
تاکید می کنم اینها در شرایطیه که تغییر در عمق وجود تو رخ داده باشه، چون بعضی وقتا ما خودمون فکر می کنیم که تغییر کردیم، اما در عمل اینطور نبوده...
و تغییرات عمیق و ریشه ای وقتی رخ می دن که نگران نگاه مردم و طرز فکرشون نباشیم... وقتیکه با همه وجودمون فقط و فقط آرزو می کنیم که از تاریکی به سمت نور بریم... همین و بس...
نگران نگاه مردم بودن، خودش یه تاریکیه...
خلاصه:
کسیکه می خواد ویژگی شخصیتی ای رو تغییر بده، همیشه با این چالش مواجه هست که آیا با شخصیت جدید پذیرفته می شه؟ آیا کسائیکه تا حالا من رو می شناختن، من رو باور خواهند کرد؟
طبیعتا پاک کردن صورت مسئله، سریع ترین راه برای رهایی از این چالش هست...
پاک کردن صورت مسئله = فاصله گرفتن از جامعه فعلی، و وارد شدن به جمعی که پیش ذهنی ندارند...
این اقدام کم هزینه ست. اما اغلب شدنی نیست. چون تو خونوادت رو، فامیلت رو، دوستات رو، آشناها و ... رو که نمی تونی تغییر بدی. فوقش همکارهات رو تغییر بدی. و تازه تو جمع جدید هم تو یه انسان بی نقص و بی اشتباه نخواهی بود و باز هم می خوای خودت رو ارتقا بدی، و بازهم با چالش فعلی مواجه می شی.
این پاک کردن صورت مسئله یه ایرادی هم داره، و اون اینکه: اگه از این شرکت بری، همکارهات برای همیشه تو رو به شکل امروزت به خاطر میارن... اما اگه بمونی، هر روز تصویر ذهنیشون ازت آپدیت می شه...
پیشنهاد من اینه:
یه بازه چند ماهه رو در نظر بگیر. مثلا شش ماه تو شرکت فعلی بمون.
در پایان شش ماه، دوباره این موضوع رو بررسی کن... ممکنه کلا مشکل برطرف شده باشه و دید همه بهت تغییر کرده باشه... ممکنه دیدشون 60 درصد تغییر کرده باشه و اینطور برآورد کنی که در شش ماه بعدی مشکل کاملا برطرف می شه... ممکن هم هست نتونسته باشی تغییر کنی و در نتیجه دید دیگران هم هیچ تغییری نکرده باشه، اون موقع ممکنه تصمیم بگیری که از این شرکت بری تا تو فضای جدید شرایط تغییرت رو مساعد تر کنی، ممکن هم هست تصمیم بگیری یه ترای دیگه بکنی...
یه نکته خیــــــــــــــــلی مهم اینه که تو این مدت تمرکزت روی دیگران نباشه بلکه متوجه خودت و راهی که در پیش گرفتی باشی...
بهت اطمینان می دم روزیکه خودت رو بعنوان لیلای جدید باور کنی، باور دیگران هم با فاصله ناچیزی تغییر می کنه... البته شاید گاهی یه آدم بدخواه پیدا بشه و بخواد گذشته رو به روت بیاره، اما اون شخص با برخورد منفی اطرافیانتون مواجه می شه و می بینی که کسی بهش حق نمی ده...
و یادت باشه:
افسردگیت به اندازه ای که به نظر خودت زشت و آبرو ریزی بوده، به نظر دیگران نیست... همه می دونن که خودشون هم این دوره ها رو سپری کردن، و فرقشون با تو اینه که تو شرکت مطرحش نکردن!
و یادت باشه:
این تو هستی که روی افسردگیت و نکات منفیت متمرکز شدی، اما دیگران دارن کلیت تو رو می بینن... برای همینه که دارن بهت واکنش مثبت نشون می دن... اونها دارن زیبایی هایی رو میبینن که تو ازشون غافلی...
پس به جای اینکه نگران دید اونها باشی، نگران دید خودت باش... دید خودت رو تغییر بده، اون موقع شاید متوجه بشی که دید دیگران از اول هم بد نبوده... و این همه دغدغه برای تغییر دیدگاهشون بی مورد بوده... :)
===========================
راستی کتاب "از حال بد به حال خوب" برای افسردگی و کلا برای تغییر احساست نسبت به خودت و اطرافیانت، عالیه... حتما بخونش...
ممنون از اینکه پی گیری می کنید به آن تاپیکها سر زدم، مفید بود.
من دارم سعی می کنم، عادتام را تغییر بدم .
یک مقدار کمی هم پیشرفت کرده ام .
ولی خیلی وقتها غصه می خورم و بلند بلند گریه می کنم . و مادرم را به همین خاطر ناراحت می کنم . نصف شب از خواب می پرم و می گویم من شکست خورده هستم .
و مادر پیرم را آزار می دهم . بعد از صبح تا شب به همین خاطر ناراحت می شوم .
در محیط کار پیشرفتم چشم گیر است. همکارانم کاملاً مرا به عنوان یک شخصیت عادی پذیرفته اند. و دیگر به من به عنوان یک شخصیت مشکل دار نگاه نمی کنند.
در خانه هم سعی می کنم خودم را با نماز، مجله و تلویزیون سرگرم کنم .
ولی بعضی شب ها خیلی عصبی می شوم . دلیلش را هم الان به شما می گویم .
از دوره نوجوانی مورد انتقاد شدید برادر و خواهرهایم بود. آنها ازدواج کرده بودند و من تنها با پدر و مادر پیرم مانده بودم . کسی حوصله درس کار کردن با من را نداشت و من درسم ضعیف بود و این مساله مرا عذاب می داد. اعتماد به نفسم کلی ضعیف بود. طوری که فکر می کردم هوشم کم است و در روابط اجتماعی با همکلاسی هایم هم ضعیف بودم.
در دوره دبیرستان به قدری انتقاد از من زیاد شد، که اعتماد به نفسم را کامل از دست دادم . برادرم از راه رفتنم و صدایم ایراد می گرفت. من با خودم فکر می کردم مشکلی دارم . فکر می کردم عقب مانده ذهنی هستم که آنها اینطوری با من رفتار می کنند.
در سن 18 سالگی اوضاع بدتر شد. برادرم که 9 سال با من اختلاف سنی داشت، عقد کرد و من فکر کردم می توانم با زنداداشم رابطه خوبی داشته باشم. ولی برادرم این اجازه را به من نداد. او من را جلوی زندادشم ضایع می کرد. و اصلاً با من صحبت نمی کرد.
او دوست داشت زنش از من بالاتر باشه .
در سن 17 سالگی زنداداش بزرگترم به من گفته بود، تو می خوای دانشگاه قبول شی، زایشگاه هم قبول نمی شی .
این موضوع خیلی مرا ناراحت کرد و من تصمیم گرفتم هر طور شده به دانشگاه بروم . البته خودم هم دانشگاه را خیلی دوست داشتم. همیشه در آرزوهایم دانشگاه و یک موقعیت اجتماعی خوب بود.
بعد از حرف زنداداش بزرگم، حساسیت برادر بزرگ ترم نسبت به من بیشتر شد. هر وقت که کتاب دستم بود، برادرم مرا از زندگی نا امید می کرد. او به من می گفت تو کم هوشی تو دانشگاه قبول نمی شی.
در آن سالها قبولی خیلی سخت بود . و من اصلاً شرایط مالی خوبی نداشتم . حتی 5 هزار تومان پول برای کتاب نداشتم . و کتابهای تست را از فامیل قرض می کردم.
تمام تلاشم را برای قبولی کردم و قبول شدم و لی بعد باز هم اذیتهای برادرم ادامه داشت. آنها دائم مرا جلوی زنهایشان می کوبیدند و زنهایشان و برادر زنهایشان را به رخم می کشیدند. آنها نه تنها مرا جلوی زنهایشان می کوبیدند بلکه جلوی دامادمان هم همین رفتار را داشتند.
من هم که خودم را بزرگ می دیدم ، در شان خودم نمی دیدم که خودم را درگیر حرفهای خاله زنکی آنها کنم. ولی به مرور این مساله رویم فشار آورد. من مطمئن بودم که آینده خوبی دارم . ولی متاسفانه بعد از سختیهای زیاد، درست زمانیکه در یک شرکت خوب نزدیک بود که استخدام شوم ، زد به سرم و شروع کردم به کارهایی که مرا از شرکت بیرون کنند. این باور در من شکل گرفته بود که من از عمد کاری می کنم که مرا از شرکت بیرون کنند. و جلوی این باور نمی توانستم مقاومتی کنم . من سالهای سال این عمل را انجام دادم . شرکتهای زیادی کار پیدا کردم ولی در هر شرکتی این رفتار احمقانه را انجام دادم .
زمانیکه می خواستم موفق شوم نا خودآگاه چهره برادرم و تحقیرهای برادرم به ذهنم می آمد و خودم خودم را ضایع می کردم.
نمی دانم شاید دچار وسواس فکری شده بودم . دارو هم مصرف می کردم ولی داروها بدتر م کردند که بهترم نکردند.
من باور کرده بودم که روانی هستم . با وجود اینکه می دانستم توانایی خیلی کارها را دارم و می توانم موفق شوم ، چون من در دانشگاه شاگر اول بودم . ولی جلوی وسوسه های شیطانی را نمی توانستم بگیرم و خودم خودم را نابود می کردم . انگار دارم با خودم می جنگم.
تا اینکه در این شرکت مشغول شدم . اوایل کارهای گذشته ام را تکرار کردم ولی همکارانم تا آنجاییکه توانستند به من انرژی دادند. الان در شرکت احساس خوبی دارم .
ولی یکی از اهدافم این بود که به خانواده ام ثابت کنم که من مشکلی ندارم و خیلی هم موفقم ولی متاسفانه نتوانستم این موضوع را ثابت کنم. بلکه در اصل من جلوی آنها تسلیم شدم و شدم آن چیزی که آنها می خواهند . یعنی یه دختر دیوانه . هر بار که شکست می خوردم برق خوشحالی را در نگاه برادرهایم ، خواهرم و زنها شوهر خواهرم می دیدم.
آنها فکر می کنند من یه دختر شل و وارفته و دست و پاچلفتی و بی عرضه و بی عقل هستم . و این موضوع خیلی مرا ناراحت می کند. خیلی وقتها با صدای بلند گریه می کنم. چون من در اصل بی عرضه نیستم . من فقط طی این سالها به خاطر فشارهای آنها به این روز افتادم .
من خودم را در مقابل آنها شکست خورده می دانم . از همه آنها پایینترم و این موضوع مرا خیلی ناراحت می کند.
آیا راه حلی وجود دارد که من خودم را ثابت کنم و زرنگی ام را نشان دهم ؟ آیا راهی وجود دارد که آنها فکر کنند من خیلی خوشبخت هستم ؟ آنها یکی دو بار ازدواج نکردن مرا به رخم کشیده اند.
آیا راهی وجود دارد که من در مقابل آنها احساس موفقیت کنم ؟ خواهش می کنم در این رابطه مرا راهنمایی نمایید.
- - - Updated - - -
ممنون از اینکه پی گیری می کنید به آن تاپیکها سر زدم، مفید بود.
من دارم سعی می کنم، عادتام را تغییر بدم .
یک مقدار کمی هم پیشرفت کرده ام .
ولی خیلی وقتها غصه می خورم و بلند بلند گریه می کنم . و مادرم را به همین خاطر ناراحت می کنم . نصف شب از خواب می پرم و می گویم من شکست خورده هستم .
و مادر پیرم را آزار می دهم . بعد از صبح تا شب به همین خاطر ناراحت می شوم .
در محیط کار پیشرفتم چشم گیر است. همکارانم کاملاً مرا به عنوان یک شخصیت عادی پذیرفته اند. و دیگر به من به عنوان یک شخصیت مشکل دار نگاه نمی کنند.
در خانه هم سعی می کنم خودم را با نماز، مجله و تلویزیون سرگرم کنم .
ولی بعضی شب ها خیلی عصبی می شوم . دلیلش را هم الان به شما می گویم .
از دوره نوجوانی مورد انتقاد شدید برادر و خواهرهایم بود. آنها ازدواج کرده بودند و من تنها با پدر و مادر پیرم مانده بودم . کسی حوصله درس کار کردن با من را نداشت و من درسم ضعیف بود و این مساله مرا عذاب می داد. اعتماد به نفسم کلی ضعیف بود. طوری که فکر می کردم هوشم کم است و در روابط اجتماعی با همکلاسی هایم هم ضعیف بودم.
در دوره دبیرستان به قدری انتقاد از من زیاد شد، که اعتماد به نفسم را کامل از دست دادم . برادرم از راه رفتنم و صدایم ایراد می گرفت. من با خودم فکر می کردم مشکلی دارم . فکر می کردم عقب مانده ذهنی هستم که آنها اینطوری با من رفتار می کنند.
در سن 18 سالگی اوضاع بدتر شد. برادرم که 9 سال با من اختلاف سنی داشت، عقد کرد و من فکر کردم می توانم با زنداداشم رابطه خوبی داشته باشم. ولی برادرم این اجازه را به من نداد. او من را جلوی زندادشم ضایع می کرد. و اصلاً با من صحبت نمی کرد.
او دوست داشت زنش از من بالاتر باشه .
در سن 17 سالگی زنداداش بزرگترم به من گفته بود، تو می خوای دانشگاه قبول شی، زایشگاه هم قبول نمی شی .
این موضوع خیلی مرا ناراحت کرد و من تصمیم گرفتم هر طور شده به دانشگاه بروم . البته خودم هم دانشگاه را خیلی دوست داشتم. همیشه در آرزوهایم دانشگاه و یک موقعیت اجتماعی خوب بود.
بعد از حرف زنداداش بزرگم، حساسیت برادر بزرگ ترم نسبت به من بیشتر شد. هر وقت که کتاب دستم بود، برادرم مرا از زندگی نا امید می کرد. او به من می گفت تو کم هوشی تو دانشگاه قبول نمی شی.
در آن سالها قبولی خیلی سخت بود . و من اصلاً شرایط مالی خوبی نداشتم . حتی 5 هزار تومان پول برای کتاب نداشتم . و کتابهای تست را از فامیل قرض می کردم.
تمام تلاشم را برای قبولی کردم و قبول شدم و لی بعد باز هم اذیتهای برادرم ادامه داشت. آنها دائم مرا جلوی زنهایشان می کوبیدند و زنهایشان و برادر زنهایشان را به رخم می کشیدند. آنها نه تنها مرا جلوی زنهایشان می کوبیدند بلکه جلوی دامادمان هم همین رفتار را داشتند.
من هم که خودم را بزرگ می دیدم ، در شان خودم نمی دیدم که خودم را درگیر حرفهای خاله زنکی آنها کنم. ولی به مرور این مساله رویم فشار آورد. من مطمئن بودم که آینده خوبی دارم . ولی متاسفانه بعد از سختیهای زیاد، درست زمانیکه در یک شرکت خوب نزدیک بود که استخدام شوم ، زد به سرم و شروع کردم به کارهایی که مرا از شرکت بیرون کنند. این باور در من شکل گرفته بود که من از عمد کاری می کنم که مرا از شرکت بیرون کنند. و جلوی این باور نمی توانستم مقاومتی کنم . من سالهای سال این عمل را انجام دادم . شرکتهای زیادی کار پیدا کردم ولی در هر شرکتی این رفتار احمقانه را انجام دادم .
زمانیکه می خواستم موفق شوم نا خودآگاه چهره برادرم و تحقیرهای برادرم به ذهنم می آمد و خودم خودم را ضایع می کردم.
نمی دانم شاید دچار وسواس فکری شده بودم . دارو هم مصرف می کردم ولی داروها بدتر م کردند که بهترم نکردند.
من باور کرده بودم که روانی هستم . با وجود اینکه می دانستم توانایی خیلی کارها را دارم و می توانم موفق شوم ، چون من در دانشگاه شاگر اول بودم . ولی جلوی وسوسه های شیطانی را نمی توانستم بگیرم و خودم خودم را نابود می کردم . انگار دارم با خودم می جنگم.
تا اینکه در این شرکت مشغول شدم . اوایل کارهای گذشته ام را تکرار کردم ولی همکارانم تا آنجاییکه توانستند به من انرژی دادند. الان در شرکت احساس خوبی دارم .
ولی یکی از اهدافم این بود که به خانواده ام ثابت کنم که من مشکلی ندارم و خیلی هم موفقم ولی متاسفانه نتوانستم این موضوع را ثابت کنم. بلکه در اصل من جلوی آنها تسلیم شدم و شدم آن چیزی که آنها می خواهند . یعنی یه دختر دیوانه . هر بار که شکست می خوردم برق خوشحالی را در نگاه برادرهایم ، خواهرم و زنها شوهر خواهرم می دیدم.
آنها فکر می کنند من یه دختر شل و وارفته و دست و پاچلفتی و بی عرضه و بی عقل هستم . و این موضوع خیلی مرا ناراحت می کند. خیلی وقتها با صدای بلند گریه می کنم. چون من در اصل بی عرضه نیستم . من فقط طی این سالها به خاطر فشارهای آنها به این روز افتادم .
من خودم را در مقابل آنها شکست خورده می دانم . از همه آنها پایینترم و این موضوع مرا خیلی ناراحت می کند.
آیا راه حلی وجود دارد که من خودم را ثابت کنم و زرنگی ام را نشان دهم ؟ آیا راهی وجود دارد که آنها فکر کنند من خیلی خوشبخت هستم ؟ آنها یکی دو بار ازدواج نکردن مرا به رخم کشیده اند.
آیا راهی وجود دارد که من در مقابل آنها احساس موفقیت کنم ؟ خواهش می کنم در این رابطه مرا راهنمایی نمایید.
سلام عزیزم علت اینکه توعمدن کاری میکردی که موقعیتهاتو از دست بدی ترس از دست دادنشون بوده؟ یعنی چون نمیتونستی با این اضطراب بزرگ که یه وقت نکنه چیزی که بدست آوردی رو از دست بدی کناربیای خودت عمدن نابودش میکردی؟ درس متوجه شدم؟
ببین عزیزم اینکه باوجود داشتن همچین فکو فامیلی وتلقینات منفی که بهت میکردن تونستی دانشگاه قبول بشی باید به خودت افتخار کنیو روی ماه خودتوببوسی گلم . یعنی اطرافیان تو هیچ نقطه ضعفی ندارن ؟اینکه سعی کردن به توبقبولونن که نمیتونی شاید علتش احساس حقارت خودشون بوده. انقد نگرون طرز فکر دیگرون نباش تو الان انگیزه پیشرفتتم شده نظر اونا یعنی میخوای موفق شی که پوزشونو بزنی اینجوری اگه بخوای به زندگیت نگاه کنی حتی اگه بهترین موقعیت شغلی ودرسی وازدواج روهم داشته باشی بازنده ای.از تلقینات مثبت به خودت استفاده کن به خودت سخت نگیر باور کن دیگرون چه خونوادت چه همکارات انقد وقتشونو نمیزارن که به تو فک کننو حرکات تورو از گذشته تاحال آنالیز کنن.
زندگیرو یه مسابقه با دیگرون ندون به خودت بگوکه فوق العاده هستی واینو باور کن حتی اگه دیگرون موافق نباشن .:72:
- - - Updated - - -
سلام عزیزم علت اینکه توعمدن کاری میکردی که موقعیتهاتو از دست بدی ترس از دست دادنشون بوده؟ یعنی چون نمیتونستی با این اضطراب بزرگ که یه وقت نکنه چیزی که بدست آوردی رو از دست بدی کناربیای خودت عمدن نابودش میکردی؟ درس متوجه شدم؟
ببین عزیزم اینکه باوجود داشتن همچین فکو فامیلی وتلقینات منفی که بهت میکردن تونستی دانشگاه قبول بشی باید به خودت افتخار کنیو روی ماه خودتوببوسی گلم . یعنی اطرافیان تو هیچ نقطه ضعفی ندارن ؟اینکه سعی کردن به توبقبولونن که نمیتونی شاید علتش احساس حقارت خودشون بوده. انقد نگرون طرز فکر دیگرون نباش تو الان انگیزه پیشرفتتم شده نظر اونا یعنی میخوای موفق شی که پوزشونو بزنی اینجوری اگه بخوای به زندگیت نگاه کنی حتی اگه بهترین موقعیت شغلی ودرسی وازدواج روهم داشته باشی بازنده ای.از تلقینات مثبت به خودت استفاده کن به خودت سخت نگیر باور کن دیگرون چه خونوادت چه همکارات انقد وقتشونو نمیزارن که به تو فک کننو حرکات تورو از گذشته تاحال آنالیز کنن.
زندگیرو یه مسابقه با دیگرون ندون به خودت بگوکه فوق العاده هستی واینو باور کن حتی اگه دیگرون موافق نباشن .:72:
ممنون از همدردی ات دنجر جان ، من در شرایط بحران روانی قرار داشتم و خودم هم نمی دانم علتش چی بوده کاملاً گیج بودم و دیگه نمی خوام بهش فکر کنم.
اگر شما جای من بودید، واقعاً احساس شکست نمی کردید؟
شاید طرز نگرش من از اولشم اشتباه بوده . من می خواستم به یک نقطه رفیع برسم که کف همه اونایی که مرا تحقیر کرده اند، ببره . آنها مرا به خاطر شغل پدرم و خانواده فقیرم تحقیر می کردند. آنها فکر می کردند چون بابای من دست فروشه، و پول لباس خریدن را ندارم ، پس یه آدم فلک زده و بدبختم و هیچی حالیم نیست. همه اطرافیانم غیر از پدر و مادرم خودشان را برایم می گرفتند و عارشان می آمد که با من حرف بزنند. آنقدر در فامیل یعنی پیش خاله ها و سایرین از لحاظ ظاهر خودم را در 6 7 سال اخیر خوب نشان دادم که آنها نظرشان نسبت به من تا اندازه ای تغییر کرد ولی پیش برادر و خواهرهایم نتوانستم.
برای من از اولشم سخت بود که به من با چنین دیدی نگاه بشه . من خیلی تلاش کردم که ظاهرم را پیش برادر خواهرهایم خوب نشان دهم و به آنها نشان دهم که خیلی خوشبختم و نیاز به آنها ندارم . و حق خوشبخت شدن را دارم .
ولی بعد از آنکه دچار بیماری روانی شدم ، آن هم به مدت طولانی، نتوانستم این موضوع را به آنها ثابت کنم. یکی از اهدافم در زندگی این بود که به همه اطرافیانم نشان دهم که من هم می توانم خیلی خوشبخت و موفق شوم. ولی نشد. آنها اکنون مرا یک آدمی می دانند که به خاطر مشکلات زیاد مریض شد. و من نمی خواستم این اتفاق بیفتد.
یعنی دیگر راهی برای اثبات این مساله به اطرافیانم وجود ندارد؟
سلام لیلاجوووووووووون ای حادثه ساز:43:. خوبی؟ خوشحالم داری عادتهات رو تغییر می دی. امیدوارم پستم به درد ت بخوره:
دوست من خودت رو از برادرات و هر انکه از دستش اسیب میبینی رها کن. فکر کن اصلا برادری نیست زن برادری نیست. یعنی اصلا اصلا اصلا حرفهاشون رو نشنو. انقدر انرژی و وقت باارزش صرف این نکن که این چی گفته اون چی گفته. اصلا انرژی با ارزشت رو صرف اثبات خودت به دیگران نکن. این بیهوده ترین کار است. این رو از ذهنت بیرون کن که تو این دنیا باید همیشه دوست داشته شوی و دیگران تو رو تایید کنن. این یه اصل. کلا هر ادم نرمالی یه سری دوست داره یه سری دشمن.
سعی کن دوست جدید پیدا کنی دوستانی که به شما اعتماد به نفس می دن . وارتباطاتت رو با کسانی که دوستشون نداری به حداقل برسون تا به تعادل برسی.درست در اطراف ادم کسانی هستن که ادم رودوست ندارن اما مطمین باش دوستان ادم هم زیادن. شما از بس خودتو مشغول دسته اول کردی از دیدن بقیه محروم شدی
دوست من جناب sci به بهار زندگی توصیه هایی رو برای رسیدن به ارامش کردن حتما حتما حتما اونها رو انجام بده. شما نیاز داری ارامش داشته باشی.
سعی کن با کسب عادتهای جدید و افکار جدید زندگی جدیدی رو شروع کنی. تا خودت رو از شر این افکار پوسیده( داداشم چی گفت و اون چی گفت و...) برنداری نمی تونی تازگی رو حس کنی.
میگن از یه روانشناس بزرگ( که من اسمشو خاطرم نیست) می خان که با یک نسخه همه ادمها رو خوشبخت کنه: اون روانشناس می گه من نمی تونم نسخه ای بدم که همه باهاش خوشبخت بشن اما می تونم یه نسخه بده که همه باهاش بدبخت بشت
تو زندگیتون فقط به دنبال جلب رضایت دیگران باشین.
ببین دوست من تو جامعه ما معمولا غالب ادمها عادت دارن که تو زندگی دیگران سرک بکشن و نظر بدن اما از من می شنوی
از حرفای اونها ناراحت نشو چون غالب ادمها موقع حرف زذن از فکرشون استفاده نمی کنن:311:.
اگه انچه شما گفتی 100 در 100 درست باشه و برادرات بخان تو رو اذیت کنن شما نباید از اونا برنجی باید از خودت برنجی چون این تویی که به خودت اجازه می دی برنجی. چون هر کسی با هر قدرتی نمیوتنه تو رو برنجونه مگه اینکه خودمون اجازه بدیم. انقدر تو زندگیت جا برا این ادما باز نکن. عزیزمی.
اینبار با خودت عهد ببند که هر بار هر کسی خاست تو رو برنجونه تو دلت بهش بخندی مثل این:311:
خیلی دوست دارم که برات نوشتم
- - - Updated - - -
سلام لیلاجوووووووووون ای حادثه ساز:43:. خوبی؟ خوشحالم داری عادتهات رو تغییر می دی. امیدوارم پستم به درد ت بخوره:
دوست من خودت رو از برادرات و هر انکه از دستش اسیب میبینی رها کن. فکر کن اصلا برادری نیست زن برادری نیست. یعنی اصلا اصلا اصلا حرفهاشون رو نشنو. انقدر انرژی و وقت باارزش صرف این نکن که این چی گفته اون چی گفته. اصلا انرژی با ارزشت رو صرف اثبات خودت به دیگران نکن. این بیهوده ترین کار است. این رو از ذهنت بیرون کن که تو این دنیا باید همیشه دوست داشته شوی و دیگران تو رو تایید کنن. این یه اصل. کلا هر ادم نرمالی یه سری دوست داره یه سری دشمن.
سعی کن دوست جدید پیدا کنی دوستانی که به شما اعتماد به نفس می دن . وارتباطاتت رو با کسانی که دوستشون نداری به حداقل برسون تا به تعادل برسی.درست در اطراف ادم کسانی هستن که ادم رودوست ندارن اما مطمین باش دوستان ادم هم زیادن. شما از بس خودتو مشغول دسته اول کردی از دیدن بقیه محروم شدی
دوست من جناب SCI به بهار زندگی توصیه هایی رو برای رسیدن به ارامش کردن حتما حتما حتما اونها رو انجام بده. شما نیاز داری ارامش داشته باشی.
سعی کن با کسب عادتهای جدید و افکار جدید زندگی جدیدی رو شروع کنی. تا خودت رو از شر این افکار پوسیده( داداشم چی گفت و اون چی گفت و...) برنداری نمی تونی تازگی رو حس کنی.
میگن از یه روانشناس بزرگ( که من اسمشو خاطرم نیست) می خان که با یک نسخه همه ادمها رو خوشبخت کنه: اون روانشناس می گه من نمی تونم نسخه ای بدم که همه باهاش خوشبخت بشن اما می تونم یه نسخه بده که همه باهاش بدبخت بشت
تو زندگیتون فقط به دنبال جلب رضایت دیگران باشین.
ببین دوست من تو جامعه ما معمولا غالب ادمها عادت دارن که تو زندگی دیگران سرک بکشن و نظر بدن اما از من می شنوی
از حرفای اونها ناراحت نشو چون غالب ادمها موقع حرف زذن از فکرشون استفاده نمی کنن:311:.
اگه انچه شما گفتی 100 در 100 درست باشه و برادرات بخان تو رو اذیت کنن شما نباید از اونا برنجی باید از خودت برنجی چون این تویی که به خودت اجازه می دی برنجی. چون هر کسی با هر قدرتی نمیوتنه تو رو برنجونه مگه اینکه خودمون اجازه بدیم. انقدر تو زندگیت جا برا این ادما باز نکن. عزیزمی.
اینبار با خودت عهد ببند که هر بار هر کسی خاست تو رو برنجونه تو دلت بهش بخندی مثل این:311:
خیلی دوست دارم که برات نوشتم
- - - Updated - - -
در تایید حرفها یگهربارم:311: از اسکار وایلد یه متن زیبا براتون می ارم:
.......در مورد خودت آخرین حرف من این است: از گدشته نترس. چنانچه مردم بگویند جبران ناپذیر است باور نکن.... باید خودم رو وادارم تا به چشم دیگری به آن نگاه کنم، مردم با مگاهی دیگر به ان نگاه بنگرند، کاری کنم که خداوند با نگاهی دیگر به ان نظر کند. این کار را نمی توانم با انکار انتحقیر یا ستایش ان با بی اعتنایی نسبت به ان انجام دهم. این کار فقط با پذیرش کامل گذشته ام به عنوان بخشی ناگزیر از تکامل زندگی و شخصیتم امکان پذیر است با سر فرود اوردن در برابر تک تک رنجهایی که کشیده ام... شاید من انتخاب شده ام تا چیزی بس شگفت انگیز تر به تو بیاموزم معنای اندوه و زیبایی ان را..
نامه از زندان به داگلاس.
درسته چیزایی که گفتید درسته .
ولی من بایستی در زندگی قوی تر عمل می کردم. انسانها ، آدمای قوی و رو پا را دوست دارند. در صورتیکه من کاملاً ضعیف عمل کردم . من خودم را انسان ضعیف و بی دست و پا و وابسته ای نشان دادم . می توانستم خودم را بهتر نمایش دهم.
اگر قوی عمل می کردم مطمئناً خانواده ام و اطرافیانم مرا بیشتر دوست داشتند.
بعضی از دوستانم را به خاطر این طرز فکرم از دست دادم .
و دو دوست تقریباً شکست خورده دارم . یکی طلاق گرفته و دیگری ازدواج نکرده البته کارشناسی ارشد داره و 10 سال است که در بانک کار می کند ولی اعتماد به نفس پایینی دارد.
ولی آنها هم خیلی وقتها از من بدشان آمده است. اگر خودم را در زندگی قوی نشان می دادم، مطمئناً دوستان بیشتری داشتم .
علت اینکه من خودم را شکست خورده می دانم ، این است که در زندگی اگر خودم را قوی نشان می دادم ، بهتر بود. شاید تا به حال ازدواج می کردم. من در همان پله اول یعنی کار و جذب اطرافیانم ماندم . ولی الان که دارم بهتر فکر می کنم، متوجه می شوم که تا وقتی خداوند وجود دارد، شکست وجود ندارد.
من از حالا خودم را قوی نشان می دهم . و پیش نزدیکانم خودم را شاد و سرحال و خوشبخت نشان می دهم . زندگی را در دستم می گیرم . و سعی می کنم از لحاظ معنوی ، مادی و جسمی پیشرفت کنم . تا خدا هم از من خوشش بیاید.
حتماً روزی می شود که دوستان زیادی داشته باشم و نزدیکانم از من خوششان بیاید
.منظورتان را از حادثه ساز متوجه نمی شوم
به قول شما آنها زیاد به من فکر نمی کنند و تنها ظاهر مرا می بینند . من باید در ظاهر خودم را خوشبخت نشان دهم و لباسهای خوب بپوشم . این موضوع باعث می شود آنها فکر کنند که من خیلی خوشبخت هستم .
نمی دانم درست فکر می کنم یا نه .
در خانه هم به مادرم خودم را خوشحال نشان دهم تا او هم خوشحال شود.
مومن درونش غم است ولی ظاهرش خوشحال است.
نمی دانم در شرکتی که کار می کنم ، و همه مرا یک انسان خیالباف و افسرده می دانند ، احتمال ازدواج وجود دارد یا خیر ؟
چون ازدواج فقط برای ما که آشنا نداریم فقط در کار صورت می گیرد.
من باز هم به رحمت خداوند امیدوار هستم . و فکر می کنم اگر از حالا شروع کنم و با عادتهایم و نفسم بجنگم او هم رحمتش را شامل حالم خواهد کرد.
در کتابی از پائولو کوئیلو می خواندم که نوشته بود زمانی که انسان به جنگ زندگی می رود ، خداوند رحمتش را شامل حال او می کند. نمی دانم این فرضیه چقدر درست است ؟ ولی فکر می کنم تا حدود زیادی درست باشد. چون فکر می کنم خداوند از انسانهای مبارز و جنگجو خوشش می آید. آیا شما هم همینطور فکر می کنید؟
- - - Updated - - -
تاپیک مربوطه را خواندم
تمرینات تنفسی در زمان خواب و بیدار شدن را می توانم انجام دهم ولی هر 2 ساعت یک بار نه چون سر کار می روم .
ورزش تند یا پیاده روی تند را حتماً بایستی در برنامه روزانه ام قرار دهم . البته می توانم پیاده روی روزانه یا ورزش را با 6 روز نماز قضا جایگزین کنم . چون خیلی نماز قضا دارم و 6 روز نماز قضا هم آرامم می کند و هم اینکه مثل ورزش می ماند.
در مورد دفتر و نوشتن افکار بد کاملاً با شما موافقم .
من راه حلی که دارم این است که افکار بد را بنویسم و بعد که تخلیه شدم ، حتماً جواب خوبی برایش پیدا می کنم.
التماس دعا
عزیزم شماخیلی وقته داری میجنگی ولی علیه خودت.
چرا خودتو شکست خورده میدونی اینکه با وجود کمترین امکانات تونستی دانشگاه قبول شی این یعنی پیروزی اینکه با این اوضاع بیکاری یه شغل داری این یعنی پیروزی اینکه یه مدت بیمار شدی والان دوباره ازجات بلند شدی وداری تلاش میکنی ادامه بدی خیلی کاره ومعنی پیروزی همینه چرا به داشته هات افتخار نمیکنی وفقط تمرکز کردی رواینکه کی چی میگه وچی فک میکنه . میخوای جلو دیگرون تظاهر کنی که خوشبختی که چی بشه فرض کن دیگرون باور کردن بعد چی ؟ این جمله نمیدونم از کیه میگه: اگه دیگرون تحقیرت کردن تو حقیر نشو. چرا دوستاتو شکست خورده میبینی چون یکیشون طلاق گرفته واون یکی شوهر نکرده معنیش شکسته؟؟ عزیزم توباید از تمرکز رو نداشته هات دست برداری وبخاطر امتیازاتی که داری که خودتم میدونی چین وعمدن نادیدش میگیری خدای مهربونو شکر کنی .عزیزم اصلن لازم نیس کاری بکنی فقط زندگی کن همین.:72::72::72: