-
دوستان عزیزم ممنونم که برای من وقت میذارید
رها جان ، بله کار درستی کردی و تک تک به همه ی اهدافت رسیدی، اما از مهمترینش شروع کردی، در مورد من موضوع اینه که مهمترین هدفم خیلی وقت و انرژی میبره و با وضعیت فعلی من به انجام رسوندنش خیلی سخته
نوپو جان؛ میدونم باید به تعادل برسم ، اما فعلا نه جاشو دارم که برم و نه میتونم به خانواده م چیزی بگم ، خانواده م خیلی زحمت کشیدن برام الان هم کم و بیش یه چیزایی متوجه شدن نمیخوام بیشتر از این ناراحتشون کنم، فکر کن دختر دسته گلتو با هزار امید و ارزو بزرگ کنی به بهترین نقطه برسونی ، حالا یه کسی از راه برسه این جوری برخورد کنه، در ضمن من حتی به جدایی هم فکر کردم ولی به خاطر اینده خواهرم نمیتونم اقدامی بکنم، نگرانشم
- - - Updated - - -
نوپو جان، عزیزم،
من پزشکم
توی 18 سالگی با هزار تا زحمت و تلاش شبانه روزی دانشگاه ................. قبول شدم
خودم کاملا میدونم و هزاران بار هم از نزدیک دیدم که بدن انسان تا یه جایی فشار رو تحمل میکنه، بعد که فشار خصوصا فشار عصبی از استانه تحمل فرد گذشت ، بدن شروع میکنه به آلارم دادن و به شکل های مختلف بدن نشون میده که در تعادل نیست
من وقتی عقد بودم خیلی سرم شلوغ بود ، دوره اکسترنی و انترنی م بود اون موقع، کلاس و بیمارستان و سمینار و امتحان و....، کلاس زبانم میرفتم، دنبال خرید جهیزیه هم بودم و هزار تا کار دیگه ، اون قدر سرم شلوغ بود که درست فکر نکردم چطور و با چه تفاوت های فکری و فرهنگی دارم میرم سر خونه و زندگیم با این اقا، وگرنه همون موقع هم متوجه شده بودم که ما زمین تا اسمون با هم فرق داریم
2سال اول هم درگیر طرحم بودم و امیدم به اصلاح زندگیم خیلی زیاد بود و حتی به اصلاح رفتارای خودم و انطباقشون با شرایطم هم خیلی امیدوار بودم ، خیلی تحمل کردم، خیلی ناراضی بودم و توی خودم ریختم، اون موقع ها بدنم خوب تحمل میکرد فشارو، حتی سعی میکردم توی چهره م هم چیزی مشخص نباشه
ولی توی این یکسال اخیر دیگه طاقتم تموم شده، و دیگه هم بدنم اون تحمل قبلو نداره، یک ساله بدنم شروع کرده به آلارم دادن، از لرزش دست چپم گرفته تا لرزش پام، از خوابای تیکه تیکه ( هر یه ساعت بیدار میشم و نمیتونم چند ساعت پشت سر هم بخوابم) تا هر شب و هر روز کابوس دیدن ، از مشکلات زنانه تا معده درد شدید و...........
شوهرم همه ی اینا رو میدونه، میبینه ولی براش مهم نیست، خانواده ش، مادرش و برادرش براش مهمترن.........................
مهمتر از سلامتی من، مهم تر از زندگی مشترک ما
خانواده م ، استادام ، دوستام و هر کی منو میشناسه بهم استرس وارد میکنه که چرا تو با اون همه توانایی تخصص قبول نشدی ( من توی دانشگاه هم جزو استعداد درخشان بودم)
ودر عین حال مرتب بهم میگن تو چته ، چرا این قد لاغر شدی، چرا پوستت خراب شده و ..................
از طرف دیگه خانواده شوهرم و فامیل مرتب فشار میارن که چرا بچه دار نمیشین، چرا اقدام نمیکنین ( حتی بعضی ها پارو فراتر میذارن و میگن تو که خودت دکتری خوب از استادات بپرس)
منم موندم با یه شوهری که بسیار نسبت به من سرده، هیچ توجهی نمیکنه وفکر میکنه اگه مایحتاج خونه رو تامین کنه دیگه محبتو در حق من تمام کرده
به علاوه تمام فشارهای جانبی که گفتم
همه ی اینا رو گفتم که بگم من از خودم ناراضیم که چرا اینقدر ضعیفم که نمیتونم مسائل زندگیمو حل کنم
ناراحتم که چرا اینقدر باید محتاج محبت همسر باشم ( من که این قدر توی خانواده مورد توجه بودم و هستم)
ناراحتم که دارم از پا در میام ولی هیچ کاری واسه خودم نمیکنم
دیشبم باز دعوا کردیم، چون من میخواستم با هم حرف بزنیم و اون میخواست سکوت کنه و جواب منو نده
انگار از حرف زدن با من فراریه
همش دارم فکر میکنم تا کی باید این جوری زندگی کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
سلام ستایش جان. من اصلا اعتقاد ندارم که داری غور می زنی. درکت می کنم خ سخت.
ولی ادمها وقتی بزرگتر می شن امتحاناتشون هم سخت تر می شه. یه زمانی پزشکی قبول شدن اونم در یک خانواده وبستر مناسب امتحان شما بوده که خداروشکر از پسش برومدی. حالا هم خوب زندگی کردن و خوبتصمیم گرفتن و خوب مدیریت کردن درچنین شرایطی امتحان شماست
وقتی از پس یه امتحان خوب برمی ای امتحان بعدی شروع میشه که معمولا سخت تر.
برات سخت از سرگیری دوباره چون به "فکر کردن و غصه خوردن و کاری نکردن تو این زمینه" عادت کردی.
به نظر من تو اون خونواده خوب بودن خ هنر نیست ایا می تونی تو این بستر هم به اندازه قبل خوب باشی؟
این امتحانی است که الان خدا برات در نظر گرفته.
چیزی که من دارم می بینم این که خ در دسترس شوهرت هستی. من رو ببخش. من فکر می کنم اینها باعث شده ایشون شما رو نبینن. خ دغدغشو نداشته باش. بزار تشنه شما بشه. و اون وقت بفهمه که باید تعادل رو رعایت کرد.
به نظر من ( که خ سخت و من خودم تاحدی درگیر هستم) روی اهدافت متمرکز شو. دوباره زبان رو شروع کن حالابا روزی 1 ساعت. اصا وقت نزار مه غصه بخوری. 100 درصد مشغول باش.
بعد از یه مدت از شر این وابستگی که فقط و فقط از روی فکر کردن های زیاد به عشقت ایجاد شذه خلاص میشی. و می تونی با ذهنی اروم تصمیم بگیری که می تونی به این زندگی ادامه بدی یا نه.
التماس دعا دارم
- - - Updated - - -
یه چیزی رو فراموش کردم بگم. به نظر من ابراز نیاز و وابستگی فقط از جانب یه طرف اونم زیاد طرف مقابل رو تا حدی مغرور می کنه و حتی فراری می ده. می دونم که احتمالا الان می گید نه و .. شاید حق باش ما باشه. اما به نظر من نیاز زیاد الزاما همیشه بر زبان نمی اد بلکه تو رفتارها هم خودشو نشون می ده. البته نظر من. ممکن 100 در 100 در مورد شما غلط باشه
اینم بدون این غصه خوردن ها فقط باعث نیشه بیشتر افسرده تر و ناراحت تر باشی. باید کاری کرد. باید کارهایی رو شروع کرد. تا لااقل اهسته اهسته هم کهشده اوضاع بهتر شه. در ضمن مشکلت رو بپذیر . این یکه هست. حالا تو این شرایط دنبال بهترین کار باش
-
ستایش عزیز شنیدی میگن قبل از ازدواج کاه رو کوه ببین و بعد از ازدواج کوه رو کاه..؟نمیخوام محکومت کنم ولی فکر میکنم شما کمی مغرور هستی و از جایگاه بالاتر به شوهر و خانواده شوهر نگاه میکنی واسه همین کوچکترین نواقص اونها رو بزرگ میکنی.شاید روابط فامیلی خوبی نداشته باشند یا دخترهاش به فکر مادرشون نباشند این دلیل نمیشه که شما هم بی عاطفه باشید.واقعا به نظر شما که پزشک هستید نگهداری از پدر بیمار یا مادر تنها جرم بزرگیه؟اگر این پیرزن تنها حتی همسایتون بود بهش سر نمیزدید؟بنظر من دوست عزیز کمی از غرور و خودپسندی خودتون کم کنید تا بتونید به دیگران عشق بورزید چون در غیر این صورت اولین کسی که ضربه میخورید خود شما هستید
-
چنار جان، ممنونم که به تاپیک سر زدی و نظرتو نوشتی
من خودم تاپیک زدم که دوستان و مدیران راهنماییم کنن، پس ناراحت نمیشم از نظراتتون
بله این درست نیست که من نشستم و هیچ کاری نمیکنم
شاید هم در حال حاظر این امتحان من باشه
بله درست میگی، من ظاهرا خیلی در دسترس شوهرمم، چون با وجود سردیش هر وقت خواسته من در اختیارش بودم
بازم درست میگی من خیلی گفتم که بهت نیاز دارم و اون همیشه با سردی از کنارم گذشته ( در واقع بعد از شنیدن این جمله خیلی راحت منو کنار گذاشته و رفته سراغ کاراش یا خانواده ش)
اومدم اینجا تاپیک زدم که کمکم کنین که از این وابستگی در بیام، پس یعنی میخوام که بلند شم
کمکم میکنین دوستان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
خوب ستایش جان خودت پزشکی و متوجه این علائم جسمی هستی اما شما فقط علائم جسمی نداری بلکه از نظر روحی و روانی هم کاملا به هم ریخته ای. یعنی این دو با هم همراه هستند. من نمی دانم شما چه طوری می توانی طاقت بیاوری! چرا خودت را به خطر می اندازی. آخر تو که پزشک هستی چرا خودت را دستی دستی به دردسر می اندازی؟ با وصفی که شما از خانواده ات داری من فکر می کنم خانواده روشن و عاقلی هستند. چنین آدم هایی با مشکلات احساسی برخورد نمی کنند. بله اگر آنها طرز برخورد با مشکلات را نمی دانستند شما هیچ وقت تا این حد پیشرفت نمی کردی و در خانواده ات تا این حد راحت نبودی و خانواده شما به رفاه نمی رسید. من فکر نمی کنم خانواده ات اینقدر که شما فکر می کنی ناراحت شوند. در ثانی وقتی مشکلی آشکارا خود را به ما نشان می دهد دیگران هم می فهمند. به خصوص خانواده و پدر و مادر. پس آنها انتظار چنین چیزی را دارند و شوکه نمی شوند. شما در مرکز مشکل هستی و به شدت احساس تاسف برای خودت داری . اما دیگران هر چه قدر هم که به شما نزدیک باشند در مرکز مسئله نیستند و احساس آنها به شدت شما نیست. برای همین بهتر فکر می کنند. شما دیگر نمی توانی چیزی را پنهان کنی و اگر هم می توانستی فایده ای نداشت که ضرر هم داشت. شما برای درمان خودت ، برای تصمیم گیری درباره ی ماندن یا طلاق به خانواده ات احتیاج داری. و عیبی هم ندارد. احتمال می دهم غرورت هم اجازه نمی دهد که طرف خانواده ات بروی. اما غرورت خرد نمی شود مطمئن باش کسانی که دوستت دارند در این شرایط غرور تو را خرد نمی کنن. شما حتی اگر نخواهی نزد خانواده ات بروی باید آنها را به خانه دعوت کنی. در کمال آرامش بدون اینکه سیر داغ و پیاز داغ اضافه کنی و بدون قضاوت آنچه را اتفاق افتاده مو به مو توضیح دهی. از رفتارهای شوهرت تا مشکلات جسمی و روحی و احساست به خودت. از آنها بخواهی که شما را حمایت کنند که خودشان می دانند چگونه این کار را کنند. ما اینجا هر چه راه حل بدهیم بدون کمک خانواده نمی توانی انجام دهی و فقط خودت را داغان می کنی. باید کمک بگیری و شرم و نگرانی به خودت راه نده. شهامت داشته باش و تردید نکن. مشکلی بین زن و شوهر پیش آمده مثل همه خانه های دنیا که بلاخره تصمیمی گرفته می شود بزرگترها به اندازه ی موهای سرشان از این چیزها دیده اند و مثل ما تازه کار نیستند. راستی پیش روانپزشک رفته ای ؟ تشخیصش چه بود؟
یک چیزی هم در مورد شوهرت به نظرم رسید. آیا او به حرف های دیگران ( به جز شما ) توجه دارد و مشورت می گیرد؟
-
سلام. اون لینکهایی که فرشته مهربان برات گذاشتن رو بخون همین طور رفتار جرات مندانه . خوب؟
اینها خ کمک می کنن. من مجردم واسه همین خ نمی تونم بهت کمک کنم متاسفانه. اما کاملا شما رو درک می کنم این انتظارات شما خیلی بجا و حق طبیعی شماس.
یکی از دوستان پیشنهاد دادن با خانواده مشورت کنین . متاسفانه اگه خانواده احساسی ی داشته باشین این قضیه فقط ناراحت ترشون می کنه. از طرف دیگه چیزی که من دارم از بیرون می بینم این است که شما خ نیاز به مشاوره با یه انسان اگاه و راه رفته رو داری. حتما از جلسات مشاوره اونم یه مشاور خوب بهر ه بگیر.
می دونی دوست من اگه شرایط زندگیت 100 در 100 هم که ایده ال باشه باز این به تنهایی ادم رو نمی تونه راضی نگه داره بلکه ادم نیاز داره که هدف داشته باشه. باید زندگیمون رو به هدفامون پیوند بزنیم نه به ادمها( انیشتین) پس هر چند خ سخت با وجو مشکلات حرکت کردن ولی این کارو بکن.
اگه درز مشکلت رو امروز نگیری فردا دیگه با یهدونه کوک برطرف نمیشه حواست باشه. تو این سایت زیادن ادمهایی که با خانواده شوهرشون مشکل داشتن حتی مشکلاتی حادتر از شما. به عنوان مثال لیلا موفق تاپیک تغییر کردمو خوشبخت شدم خ مشکلشون شبیه شما نیست اما ایشون رفتارهاشون رو تغییر دادنو موفق شدن. به قول جیم رهن شما نمی تونی فصلها جهت باد و...رو تغییر بدی اما خودت رو که می تونی.
در ضمن معمولا اوایل هر زندگی تلاطم داره. با گذر زمان خودتون دستتون می اد باید چی کار کنین. فقط از نیازهاتون نگدرین که اینها تبدیل میشن به عقده های روانی.
از اینکه نمی تونم بهت کمک کنم متاسفم. امیدوارم دوستانی که دسترسی به امکانات سایت دارن تاپیک شما رو در دسترس مدیران قرار بدن( هر چند فرشته مهربان سر زده. براتون ارزوی خوشبختی دارم
-
راستی در مورد مشکلی که با خودت داری هم فکر کردم و از یک آدم آگاه مشورت گرفتم. شما از خودت انتظار داری به مرحله رزیدنتی بروی ، آزمون تخصصی آیلتس بدهی و چیزهایی از این دست. اما مشکل این جاست که اینها را به صورت وظیفه و اجبار برای خودت درآورده ای. و دیگران هم بی تاثیر نیستند و مدام طوری رفتار می کنند انگار اینها وظیفه توست. وظیفه داری بچه دار شوی ، وظیفه داری تخصص بروی ، وظیفه داری ... . عزیزم شما این را مطمئن باش تا وقتی این گونه باشد نمی توانی موفق نمی شوی . رمز موفقت اجبار و تعیین وظیفه و تکلیف چه برای خودت چه برای دیگران نیست. رمز موفقیت در اشتیاق و انگیزه است. به قول مولانا آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست. شما به جای محکوم کردن خودت ، به جای عصبانیت از دست خودت ، به جای ناراحتی و دلخوری از دست خودت باید خودت را دوست داشته باشی. حتی اگر حوصله درس نداشته باشی یا نتوانی حرف هایت را بزنی. همین را که هستی اول باید با تمام وجود دوست داشته باشی. یک دوست داشتن بدون قید و شرط . وجود شما ارزشمند و دوست داشتنی بوده است و هنوز هم هست. شما که در حرفه پزشکی هستی این حرف من را بهتر درک می کنی. از وقتی نطفه ات بسته شده تا همین الان ارزش داشته ای و دوست داشتنی بوده ای. تخصص ، آیلتس ، بچه و ... اگر بخواهد این دوست داشتن را خدشه دار کند و تعیین کننده ی ارزش وجودی شما باشد ضد ارزش است. اینها برای این است که راحت تر زندگی کنیم نه اینکه برای آنها زندگی کنیم و اگر به هر دلیلی نتوانستیم به آنها دست یابیم از خودمان خسته شویم.
-
سلام دوست عزیز یکی از چیزهایی که ادم رو خ ناراحت می کنه برنامه نداشتن برای خود و از طرفی گیر افتادن در برنامه ریزی دیگران است. وقتی هنوز احساسات خودت رو کنترل نکردی اجازه نده یه انسان دیگه پاش به زندگیت باز شه( منظورم بچه است. معمولا ما ایرانیها بچه می اریم تا
1) شوهر رو پایبند کنیم
2) اختلافات بین خودمون رو کم کنیمین
3) پدر ومادرها مون رو نوه دار کنیم
4) در جواب ملت که می گن کی بچه دار میشی جوابی عملی داشته باشیم!!
این چیزی که الان به ذهن من می رسه و در مورد وابستگی دوست من:
ببینید وابستگی رو نه خوبیهای طرف بلکه خود ما می سازیم. بله خود ما.با تعطیل کردن زندگیمون با همیشه بهش فکر کردن با ندیده گرفتن بیش از حد خودمون. اونم نه یکی دوروزه بلکه با چندماه و سال... پس انتظار نداشته باش یکی دوروزه هم تمام شه
همیشه دوباره شروع کردن سخت. اما مطمین باش یکی دوهفته سختت خاهد بود بعد دوباره خوب بودن عادتت میشه.
حتما توصیه های دوستمون که هدف درنظر بگیر و برنامه ریزی کن رو جدی بگیر. باور کن روزی می رسه که دل شوهرت برات تنگ میشه. اصلا حتی اگه شوهرت هم 100 در 100 با شما بود باز شما باید برا هدفات هم برنامه ریزی می داشتی.
لطف کن این تاپیک رو بخون
http://www.hamdardi.net/thread-12460.html#post277196
به نظر من وابستگی یک بیماری فلج کننده است و کلا مذخرف ترین و احمقانه ترین چیزی که تو این دنیا می تونه وجود داشته باشه. شاید من و شما تا خودمون تو ورطه نیفتیم ندونیم اصلا یعنی چی اما الان که از عواقبش مطلع شدیم باید تا دیر نشده خودمون ور نجات بدیم. چ
- - - Updated - - -
سلام دوست عزیز یکی از چیزهایی که ادم رو خ ناراحت می کنه برنامه نداشتن برای خود و از طرفی گیر افتادن در برنامه ریزی دیگران است. وقتی هنوز احساسات خودت رو کنترل نکردی اجازه نده یه انسان دیگه پاش به زندگیت باز شه( منظورم بچه است. معمولا ما ایرانیها بچه می اریم تا
1) شوهر رو پایبند کنیم
2) اختلافات بین خودمون رو کم کنیمین
3) پدر ومادرها مون رو نوه دار کنیم
4) در جواب ملت که می گن کی بچه دار میشی جوابی عملی داشته باشیم!!
این چیزی که الان به ذهن من می رسه و در مورد وابستگی دوست من:
ببینید وابستگی رو نه خوبیهای طرف بلکه خود ما می سازیم. بله خود ما.با تعطیل کردن زندگیمون با همیشه بهش فکر کردن با ندیده گرفتن بیش از حد خودمون. اونم نه یکی دوروزه بلکه با چندماه و سال... پس انتظار نداشته باش یکی دوروزه هم تمام شه
همیشه دوباره شروع کردن سخت. اما مطمین باش یکی دوهفته سختت خاهد بود بعد دوباره خوب بودن عادتت میشه.
حتما توصیه های دوستمون که هدف درنظر بگیر و برنامه ریزی کن رو جدی بگیر. باور کن روزی می رسه که دل شوهرت برات تنگ میشه. اصلا حتی اگه شوهرت هم 100 در 100 با شما بود باز شما باید برا هدفات هم برنامه ریزی می داشتی.
لطف کن این تاپیک رو بخون
http://www.hamdardi.net/thread-12460.html#post277196
به نظر من وابستگی یک بیماری فلج کننده است و کلا مذخرف ترین و احمقانه ترین چیزی که تو این دنیا می تونه وجود داشته باشه. شاید من و شما تا خودمون تو ورطه نیفتیم ندونیم اصلا یعنی چی اما الان که از عواقبش مطلع شدیم باید تا دیر نشده خودمون ور نجات بدیم. چ
-
دوستان عزیزم سلام
ممنونم که به من سر میزنین
میخواستم یه چیزی بگم
تمام این کارایی که شما میگیدو من قبلا انجام دادم و همیشه با شکست مواجهه شده، میدونین چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توضیح میدم
من توی این 3 سال با توجه به شرایط سخت شوهرم خیلی باهاش راه اومدم
خیلی وقتا باهاش همراهی کردم و خیلی زیاد رفتم خونه پدرش، حتی توی بیماری پدرش مدت 2 سال یکشب در میون و حتی خیلی وقتا هر شب رفتم خونه پدرش خوابیدم، ( توی خونه پدرشوهرم ما پیش هم نبودیم، اون جای دیگه میخوابید) گاهی هم میرفتم خونه مامانم تنها میخوابیدم، گاهی هم خونه خودمون شبا تنها میخوابیدم و اون میرفت خونه پدرش
بعضی وقتا بیخیال و بعضی وقتا هم با ناراحتی ، ولی بازم میرفتم خونشون
خیلی وقتا بیخیال شدم و منم چسبیدم به کارای خودم و اونم رفته سراغ کارای خودشو کاری به کار هم نداشتیم ، خیلی عادی و معمولی و بدون دعوا
خیلی وقتا اعتراض کردم ، گریه کردم، قهر کردم و.....
خیلی وقتا سکوت کردم
خیلی وقتا بی توجه به اون من فقط محبت کردم ، در حالی که محبت واقعی از اون ندیدم
.
.
.
اما نتیجه:
میدونین شوهرم چه زندگی رو دوست داره؟
اون موقع که کاری به کار هم نداریم،
اون موقع که اون سراغ کارای خودشه منم سراغ کارای خودم،
اون موقع که تا هر ساعتی دلش خواست پای تی وی بیدار بمونه یا پای اینترنت باشه و منم ساعت ها پیش خوابیده باشم
اون موقع ها که من بی سر و صدا صبا بلند شم بیام سرکار و اونم خواب باشه
اون موقع که هیچ حرف خاصی نباشه، هیچ درددلی نباشه،
اون موقع که هیچ ابراز محبتی نباشه و زندگی روزمره و بدون هدف مشترکی داشته باشیم
ان موقع که من هیچی نپرسم و هیچ توقعی نداشته باشم
اون موقع که هر شب مامانشو بیاره خونمون و من فقط پذیرایی کنم و چیزی نگم و نپرسم و نخوام
اون موقع که من دلم نگیره و نخوام که با هم بریم بیرون
اون موقع که به غیر از نهار چی داریم و شام چی بخوریم حرفی نداشته باشیم
.
.
.
واقعا دارم راست میگم ، این جور موقع ها ارامشو توی چشاش میبینم
ولی پس من چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من این مدل زندگی رو دوست ندارم
من نمیتونم فقط اهدافم رو بذارم اولویت زندگیم، این جوری که منم مثل اون میشم، اگه قراره این جوری باشه پس چرا ازدواج کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ازدواج کردیم که فقط اسممون توی شناسنامه هم باشه و بگیم متاهلیم؟
مطمئنم اگه روشی که میگید و در پیش بگیرم اون خوشحاله و راضی و هیچ وقت هم سمت من نمیاد و هیچ وقت هم دلش تنگ نمیشه برام که بخواد بیادو بپرسه که چرا ساکتی چرا توی خودتی چرا.....
مطمئنم اون راضی تره که من برم به اهدافم برسم
حتی شاید راضی تره که من هر شهرستانی قبول بشم و چند سال برمو اون بره خونه مامانش ساکن بشه
دوستان این منم که نمیتونم این جوری زندگی کنم
این منم که این مدل رو نمیپسندم
همش از خودم میپرسم پس چرا ازدواج کردیم؟؟؟؟؟؟؟ پس کو اون ارامشی که خدا گفته زن و شوهر کنار هم کسب میکنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوستان من سرشار از احساسم، دلم تنگ میشه براش ولی اون بیخیال و از هر نظر سرد، خصوصا توی روابط زناشویی
همه ی اینا رو نگفتم که بگین داره از شوهرش بد میگه ، نه من قبلا ازش تعریف کردم براتون، از هر نظر مطمئنم بهش و قبولش دارم اگه بخوام تعریف ظاهری کنم همه میگن چه شوهر خوبی (این همون چیزیه که مامانش مرتب جلوی خودش یا وقتی نیست به من میگه) ، ولی خیلی سرده و خیلی بی تفاوت به زندگیمون و خصوصا نسبت به من
و اگه چیزی که شما میگین انجامش بدم برای اون بهترین و راحت ترین روش زندگیه
این منم که نمیتونم
کمکم کنین لطفا ، من باید چی کار کنم؟
لطفا اگه کسی به اقای sci و یا فرشته مهربون یا مدیر دسترسی داره لطفا بگید به دادم برسن
سپاسگذارم از همه
-
سلام دوست من. من می فهمم چی می گی. هیچ کس نگفت شما بی خیال این زندگی شی. جوری که من لاقال منظورم بود این بود که جرات مندانه برخورد کنی. جوری که نه حقی از خودت ضایع شه نه همسرت. چیزی که مشهود شما اصلا دیده نمیشی!!!! و این خ آزاردهنده است
می تونین با پرداخت شارژ مشترک سایت بشین و پیام خصوصی بزارین و احتمالا مشکلتون رو بگوش مسولین برسونین. ان شالله مشکلاتت هر چه زودتر حل شه
- - - Updated - - -
سلام دوست من. من می فهمم چی می گی. هیچ کس نگفت شما بی خیال این زندگی شی. جوری که من لاقال منظورم بود این بود که جرات مندانه برخورد کنی. جوری که نه حقی از خودت ضایع شه نه همسرت. چیزی که مشهود شما اصلا دیده نمیشی!!!! و این خ آزاردهنده است
می تونین با پرداخت شارژ مشترک سایت بشین و پیام خصوصی بزارین و احتمالا مشکلتون رو بگوش مسولین برسونین. ان شالله مشکلاتت هر چه زودتر حل شه