نوشته اصلی توسط
paria_22
سلام بچه ها
من اومدم
متاسفانه يا خوشبختانه زنده ام و نفس ميكشم
شوهرم اومد و منو نجات داد
تا پاي مرگ رفتم و برگشتم
وقتي سختي
وقت معده شويي همه كسايي رو كه آزارم دادن رو نفرين كردم از خدا خواستم حقمو ازشون بگيره. فرياد زدم و خواستم
مشكل من دو تا خواهر شوهر عقده اي نبود
مشكل من بي وفايي خانواده شوهر بود.
قسمتي از پول خونه اي كه خريديم رو هنوز نداديم مادر شوهرم گفت نميديم برو وام بگير . برو طلاهاتو بفروش
چشم به مال واموالم داشت
شب به خاطرش كلي شوهرم بهش حرف زد نفرينش كرد
آروم شدم
گفت فقط به خاطر تو اين كار رو كردم
منم قول دادم خودمو نكشم
ولي صبح كه از خواب بيدار شدم
ديدم اين چه زندگيه كه من دارم
خيلي غصه خوردم
ازش خداحافظي كردمو اومدم اداره
بهش پيام دادم
سم رو خوردم
اومد منو پيدا كرد و به زور برد بيمارستان
خيلي زجر كشيدم
از ته دل هم خودم هم شوهرم اونا رو نفرين كرديم
خودش از مادرش متنفره ميگه تو پشتمو خالي كردي.
همون روز وقتي تو تخت بيمارستان بودم
يكي كه بهش صفارش كرده بودم زنگ زد و گفت از شنبه شوهرت بياد سركار خيلي خوشحال شدم.
الانم رفته لوي ميگه سه ماه يكبار حقوقشو ميدن
منم رفتم خونه مادرم
ازخونواده شوهرم متنفرم
خدا حقمو ازشون بگيره
خيلي نامردن
حالام درخدمت شما دوستان عزيزم
ببخشيد نگرانتون كردم
ولي اينترنتم قطع شد .
داشتم جواب شما رو ميدادم